『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_شصتویکم1⃣6⃣ دستم روي لبم محكم مي شود تا باز نشودبه فرياد. چشمانم را مي بندم تا
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_شصتودوم2⃣6⃣
پدرك آمد، دستش به گردنش دخيل بسته بود. يك هفته اي بود كه زخمي شده بود، در بيمارستان عمل كرده و استراحت مي كرد.بهتر ك شد پيشنهاد دادند دو روزه بياييم مشهد و همين جا عقد كنيم. بي اختيار علي را بغل كردم و چنان بوسيدم ك جا خورد.دو تا ماشين شديم و راه افتاديم. دو كبوتر پر بغ بغو كه از هم خجالت مي كشيدند و يك خواهرشوهر بدجنس ك البته اين بدجنسي اش هم مقطعي است و هر چه هنر داشت رو مي كرد تا بيشتر و بيشتر صورتشان سرخ شود.حرص خوردن علي، خط و نشان كشيدنش، مستأصل شدن از دست من، صورت گلي ريحانه، لب گزيدنش و ريز خنديدنش خيلي زيباست.
عاقبت پدر گفت:
-ليلا جان!هيچ تضميني براي بعد شما وجود نداره. در ضمن سپر هم نمي شم، گفته باشم.
و علي ك ذوق مي كند و مي گويد:
-آخ آخ آخ چه قدر دلم ميخواد تلافي كنم.
وقت كم آوردن نيست. محكم مي گويم:
- من اصلا بي جنبه نيستم شما راحت باش.
بچه پررو يي حواله ام مي كند. مهم نيست. من فرصت اذيت كردن را از دست نمي دهم. چه پررو چه كم رو. وسط راه چند باري براي استراحت مي ايستيم. علي خيلي دلش مي خواهد چند قدمي با ريحانه دورتر برود، ريحانه هم همين طور. با ريحانه از جمع فاصله مي گيريم و روي تخته سنگي مي نشينيم.
چند ثانيه نشده مي گويم:
- ريحانه جان چند لحظه همين جا صبر كن.
مي روم و علي را صدا مي كنم. ليوان چايي به دست مي آيد و مي برمش پيش ريحانه و تنهايشان مي گذارم. بندگان خدا درتير رس نگاه همه هستند، جز خودشان... و اما حالا که عقد خوانده اند آنقدر شیرین به هم نگاه می کنند و با هم هم کلام شده اند که دل آدم برای این محبت ناب ضعف می رود.
جوان های حالا که چند تا دوست پیدا می کنند و عوض می کنند. واقعا وقتی ازدواج می کنند؛ این لذت یکتایی و یگانگی و اتصال روحی را می برند یا در حالی که در کنارشان دیگری نشسته، در خیالشان چند مدل دیگر هم دور می زند؟ لذت پاک کجا و لذت های بی سرو سامان کجا؟ چند مدتی اگر صبر کنند، یک عمر لذت دایمی بودن ها و هست ها را می برند. اختصاصی، اکتسابی، دایمی.
ریحانه هنوز هم، کنار علی سرخ و سفید می شود و خجالت می کشد. دیروز صبح، در زیر زمین حرم عقد کرده اند و امروز صبح قرار است همین جا بروند برای خرید حلقه و خرید بازار عروس. به هر کداممان گفتند قبول نکردیم همراهشان برویم.
- فکر کن آدم چه قدر عقلش باید شیش و هشت باشه حرم رو ول کنه بره توی بازار از این مغازه به آن مغازه که چی؟ دو نفر دیگه می خوان خرید کنن.علی، فقط نامردی هر چی خوردی برای من نخری. می ریزی توی جیبت و می آری. شیرفهم شد؟ والا دار و ندار تو برای ریحانه روی دایره می ریزم.
این ها را در جواب اصرار علی برای همراهی شان در خرید می گویم. می خندد و قبل از این که در را ببندد می گوید:
- بریز. خر من که از پل گذشت، اما حواست باشه که خر تو هنوز از پل نرفته. اون وقت با من طرفی.
و می رود... طرف من الان صاحب همه ی عالم است. زیر قبه ایستاده ام. مقابل ضریح. نگاه مهربان را حس می کنم و نگاه اشک آلودم منتظر نوازشی دیگر است. امام حکم پدر را دارد برایم؛ پدری مهربان. سختی های زندگی بیست و دو ساله ام را می داند و می دانم که نمی پسندد این دلگیر بودن ها و بد رفتاری هایم را. به التماس می افتم...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_شصتودوم2⃣6⃣ پدرك آمد، دستش به گردنش دخيل بسته بود. يك هفته اي بود كه زخمي شده ب
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_شصتوسوم3⃣6⃣
- خورشید به من بتاب و تطهیرم کن/ چون آینه ها بشکن و تکثیر کن.
رد نگاهم می کشد تا آینه های تکه تکه ی دیوارها و سقف. وقتی مقابلشان می ایستی از همه ی صورت تو، تکه هایی جدا از هم نشان می دهد و تو می مانی که کدام را دریابی؟ دیگر یک دست نیست. همیشه در تکه های آینه کوچک شده ام. خیلی از این به آن پریده ام، خسته شده ام، رها کرده ام. حالا آمده ام این جا مقابل ضریح تا از این همه پراکندگی نجات پیدا کنم. مقابل روح عالم ایستاده ای! حالا می توانی اصالت خودت را ببینی. اگر روزی بخواهی انسان نابی بشوی، قطعا این گونه می شوی. یک روح واحد جهانی! خود خوبت دست نیافتنی می شود!
حس می کنم که می توانم قد بکشم، بلند بالا بشوم فقط برای همیشه زیر سایه ی یک «او» یی بمانم که را را نشانم بدهد. دست گیری کند به وقت لغزیدن، پاک کند به هنگام آلوده شدن و مرا مثل خودش کند. آن وقت دیگر آینه ی صاف و صیقلی وجودم را می شود هزار تکه کرد و در در و دیوار و سقف حرم گذاشت. هر قطعه ام تکثیر نور می کند. چون امام در من متجلی ست.
سرم را به دیوار می گذارم به نیابت از ضریح و چشمانم را می بندم. گاهی فکر می کنم چه قدر جسارت می خواهد با این حجم زشتی ها چشم به امام بدوزی و خواسته هایت را بگویی. اما اگر تنها یک دریچه در عالم باز باشد که بی منت و بی حرف دستانت را پر کند از لطف، همین جاست. پس حالا که همه را با هم و در هم می پذیرند و کار و عملت را به رخ نمی کشند، نادانی است که من هم دستی درزا نکنم.
- مادر خدا خیرت بده منو می بری بیرون؟
پیرزن در ازدحام گیر افتاده است. دستش را می گیرم و آهسته هم پای قدمش می روم تا رواق امام خمینی. پسر و عروسش را که می بیند تشکر می کند و می رود.
می روم به سمت محل قرارمان تا همین جا بنشینم. پدر تنها نشسته و دعا می خواند. سرش را بر می گرداند و با دیدن من لبخندی می زند. کنارش می نشینم. دستش را دور شانه ام حلقه می کند. سرم را می بوسد و می گوید:
-قبول باشه عزیزم. زود اومدی!
-قبول باشه، شما چرا زود آمدید؟
مرا به خودش فشار می دهد:
-می خواستم چند کلمه ای با هم صحبت کنیم. زودتر اومدم.
ذهنم می گوید:
-حکمت پیرزن را فهمیدی حالا؟ امام جواب خواسته ی پدر را داد با درخواست پیرزن از تو.
چهار زانو می نشیند. از کنارش بلند می شوم و روبه رویش می نشینم. نگاه به صورتش نمی کنم. کمی خم می شود تا راحت تر صحبتش را بشنوم. با تسبیحی که دستش است بازی می کنم. تسبیح رشته وصل دست پدر و من است. سکوت شیرینی است. بی توجه به جمعیت در خلوت قرار می گیری و آرامش جریان یافته در حرم هم در روحت جاری میشود. فقط این جاست که شلوغی هزار نفری دارد و سکوت و آرامش تک نفری. می توانی کثرت و وحدت را یک جا دریابی.
-لیلی!نمی خواب بقیه سؤال هات رو بپرسی؟حرفی؟حدیثی؟
بغض می کنم از خوبی پدر. چه قدر خودش را دارد می شکند تا من را بلند کند. سرم را بالا می آورم و در چشمان زیبایی نگاه می کنم.
-بابا خواهش می کنم. من شاید خیلی چیزها برایم مبهم باشه. اما باور کنید که شما رو خیلی دوست دارم.
سرم را از شرم پایین می اندازم...
-می دونم خیلی جاها برخوردم بی ادبی بوده و شما به روی من نیاوردید. حالا هم به خاطر امام رضا از من راضی باشید.
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
#تلنگر_روزانه 🔎
چند نفرمون اینطوری درس میخونیم⁉️
↯|•درس خواندن به شیوه
شهید احمدی روشن•|📌
همراه یکی از دوستاش با خدا سر درس
خوندن قرار گذاشتن🤝 قرارشون این
بود👈🏻 که اونا درس بخونن ، در عوض
خدا هم به درسشون برکت بده🍃🍃🍃
#التماس_تفکر... 🤔
@shohaadaae_80
بهروز با آقا.pdf
2.88M
#بهروز_باشیم🎓
👤برگزیدهای از نکات مهم سخنرانی تلویزیونی به مناسبت سیویکمین سالروز رحلت امام خمینی (رحمهالله)
○| @shohaadaae_80 |○
#اَحًکٌاُمٍَدِرْسًٍخٍوَنَدَنُ📖
🦋 روزه و کنکور🦋
❓ آیا بخاطر کنکور میتوانم روزه نگیرم؟
✅ بر اساس فتاوای آیتالله خامنهای
•🖌|@shohaadaae_80 |🖌•
#دَرُسَّخِوِنّدَنٌٍَبْهٌٌسٌبَکَْشِهّدْاّ🌹
🧔🏻مجید از همه کمتر درس میخواند و از همه بیشتر نمره میگرفت!
یک بار رمز کارش را گفت: این هم از بازی گوشیهایم هست! در کلاس درس را خوب گوش میکنم. زنگ تفریحها هم مشقهایم را مینویسم تا بتوانم در خانه بازیام را بکنم!🙃
🌺شهید مجید دایی
•📚| @shohaadaae_80 |📚•
#گْوِشًَبُهًَفّرَمّاْنٍَْرُهُبٌرِْکّبْیْرٌٍاُنٌقٍلْاٍبِ👂🏻
🛏رهبر انقلاب قبل از خواب چه کاری انجام می دهند؟
📘کتابهای رویایی📙
○| @shohaadaae_80 |○
#خٌنّدٍهًُحَلٌاْلَ_ّتّوّیَ_ِزُنٍگٌِتْفّرُیُحٌ 🔔
👨🏻🎨رفتم سرِ جلسهی امتحان
بغل دستیم خیلی استرس داست رو کرد به من گفت ترو خدا بهم کمک کن فرصت نکردم فصل اخر کتاب رو بخونم🤦🏻♂
گفتم نگران نباش داداش من بهت میرسونم فقط لطف کن بگو امروز چه امتحانی داریم😅
•🤪| @shohaadaae_80 |🤪•
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_شصتوسوم3⃣6⃣ - خورشید به من بتاب و تطهیرم کن/ چون آینه ها بشکن و تکثیر کن. رد نگ
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_شصتوچهارم4⃣6⃣
اشکم که می چکد، دست محبت پدرانه زیر چانه ام می نشیند. سرم را بالا می آورد و پیشانی آم را می بوسد.
-گریه نکن عزیزم. این چه حرفیه؟ من از شما هیچ وقت بی حرمتی ندیدم...
فقط یه چیزی رو بگم...
دوباره تسبیح، حلقه وصل می شود. نفسی که می کشد آن قدر عمیق است که فکر می کنم چند وقتی است ریه های پدر تشنه ی هوا بوده است؛ تشنه ی هوای حرم.
صدای سلامِ پدرِ ریحانه ساکت مان می کند.
رو به حرم می نشینم و به امام می گویم:باور می کنم دست محبت شما همیشه برای گرفتن دست های دیگران آماده است و آن کسی که دوری می کند و دستش را پشت سر پنهان می کند، خود ما هستیم و باور می کنم این بزرگ ترین حماقت انسان هاست. هر کسی جز این راهی نشان بدهد دروغ است.
دروغ چرا؟ وقتی علی و ریحانه را می بینم که جلوتر از ما توی صحن قدم می زنند و آرام آرام صحبت می کنند، من هم دلم می خواهد. وقتی لبخند ریحانه را می بینم و خنده ی شاد علی را، من هم دلم می خواهد. وقتی خرید بازار کم شان را دیدم و این که بقیه پول را دادند برای کمک به نیازمندان و علی چنان عاشقانه چشم دوخت به ریحانه که طاقت نیاورد و چشمش را پایین انداخت، من هم دلم خواست. وقتی علی دو تا لیوان آب آورد، یکی برای مادر و یکی برای ریحانه، لیوان آب مادر را داد، اما وقتی به ریحانه رسید و دست جلو آمده ی ریحانه را با محبت گرفت و لیوان را همراه با مکث رها کرد، دلم خواست. وقتی موقع خداحافظی از امام ، کنار هم ایستادند و علی دست دور شانه ی ریحانه گرفت و سفارشش را به امام کرد، دلم خواست...این وقتی های آدم و حوای جوان، آن قدر زیاد است که دلم خواست به امام بگویم هابیل و شیث و یوسف و یعقوب، نسل علی و ریحانه را هم دلم می خواهد.
پدر دستم را می گیرد و مقابل مغازه لباس فروشی، می ایستد. اصرار دارد که برای خودم و مبینا انتخاب کنم. لباس سفید پر گلی را می پسندم. سه تا می خرد. برای ریحانه هم. اما حریف مادر نمی شود که می گوید:
-محمد جام، من خیلی لباس دارم، خیالت راحت همه اش را هم خودت خریدی. واقعا اسراف است.
اما پدر حریف دلش نمی شود و سر آخر هم مادر را مجبور می کند یک گردن بند حرز نقره زیبا بخرد. خنده ی مادر را می خواهد و مطمئنم چیز دیگری برایش مهم نیست. لذت دیدن خنده ی یار را هم دلم می خواهد. کلا قاعده هر آنچه دیده ببیند دل کند یاد را باید روی پلک حک کنند تا باد بگیرد همه چیز را نبیند تا نتیجه نشود خواستن. گردن بند حرزی یا نگین های زیبا هم به زور قسمت من می شود. مادر نمی گذارد برای مبینا و ریحانه بخرد. چرایش را می پرسم که مادر می گوید:
- شما خیلی دنبال چرا و چگونگی و چیستی نباش.
مادرم هم فیلسوف است. موقع برگشتن علی با ماشین پدر ریحانه می رود. قبل از سوار شدن رفتم سراغ علی. گفتم یا باج بده یا می گویم که باید صاحب خیز سه ثانیه باشد. ابروهایش بالا می رود، کمی فکر می کند، ابروهایش درهم می رود. دستم را می گیرد و می کشد کنار. فکر می کنم آدم شده است و تهدیدم کار ساز بود اما نامرد یک دویست تومانی می گذارد کف دستم و می گوید:
-به قول خودت مدیونی اگه نگی!
هر دو می خندیم. ریحانه با تعجب نگاهمان می کند سری برای علی تکان می دهم و می روم سمت ریحانه. علی با عجله می آید. دلم بی خود و بی جهت خواهرانه می سوزد و حرفی نمی زنم. در ماشین را باز می کند و ریحانه را با احترام و زوری سوار می کند تا از دست کارهای شیطانی من فرار کند.
تنها عقب ماشین را صاحب می شوم. این را دلم نمی خواهد با کسی شریک شوم. حس می کنم یک اتاق بزرگ روزی من شده است. حالا می توانم کنار فضولی های گوشم که مدام دراز می شود تا تمام حرف های پدر و مادر را بشنود، راحت دراز بکشم. کتاب بخوانم و بخوابم. البته اگر این دو تا بگذارند. جواب پیامشان را می دهم که:...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
『سَـربـٰازانِ دَهـہهَشتـٰادیٖ』
#رنج_مقدس🍀 #قسمت_شصتوچهارم4⃣6⃣ اشکم که می چکد، دست محبت پدرانه زیر چانه ام می نشیند. سرم را بالا
#رنج_مقدس🍀
#قسمت_شصتوپنجم5⃣6⃣
- علی سوار ماشین پدر ریحانه شد.
پیام نرسیده، گوشی ام زنگ می خورد. می خندم و می گویم:
-مامان خواهشا بشین فکر کن سر این دو تا چی خوردی که این قدر فضول شدن؟
تماس را جواب می دهم. مسعود می گوید:
-واسه چی رفته اونجا؟چرا بابت داره رانندگی می کنه؟
-سلام. الان دقیقا بخاطر بابا می گی یا فضولیت گل کرده یا حسودیت؟ در ضمن رفتم سر قبر شبخ بهایی و سفارش تو رو بهش کردم. یک یاسین هم نذر کردم که بعدا خودت بری بخونی.
گوشی رو بده به سعید.
-به جان خودم گوشی دست سعیده، من حرف می زنم.
-سعید! یعنی سر به زیر بودنِ تو دقیقا عین های و هوی مسعوده.
صدای خنده ی مسعود می آید و سعید که می گوید:
-یه خبر خوب برات دارم. دو تا از دوستان پارچه دادن براشون لباس بدوزی.
یک لحظه مکث می کنم تا دقیقا حرف مسعود را بفهمم...
-دوستات؟
-آره دیگه. کار دست شما رو دیدن، پسندیدن و مشتری شدن.
ناله می کنم:
-مسعود من برای دوستای تو لباس بدوزم؟ ای خدا وقتی عقل رو قسمت می کردی اینا کجا بودن؟
حرصی می شوم و گوشی را قطع می کنم. پدر می پرسد:
-دسته گل به آب دادن؟
این آرامش پدر دیوانه ام می کند. دستم را دو طرف صندلی می گذارم. سرم را جلو می برم...
-چه جور دسته گلی هم. من با اینا چه کار کنم؟
-خیلی حرص نخور. کمکشون بده درستش کنند. حرفیه که زدن.
گوشی ام زنگ می خورد، جواب نمی دهم...صدای گوشی مادر با خنده اش همراه می شود:
گوشی را از دست مادر می گیرم و وصل می کنم:
-اصلا ببینم شما دو تا اونجا دارین چه کار می کنین؟
- یاد نگرفتی گوشی کسی رو بر نداری؟ وقتی ادب رو تقسیم می کردن، تو کجا بودی؟
سعید حرفی به مسعود می زند و گوشی را می گیرد:
-ببین لیلا جان!یه دقیقه صبر کن من توضیح بدم این مسعود نمی تونه. اول این که عقل که تقسیم می شد به من هفتاد رسید، این مسعود هم سی تا رو زوری براش گرفتم. خیالت راحت باشه داره، حالا کم و زیاد...آآآخخخخ...دوم این که ما لباسا رو با هم پوشیدیم. یکی از بچه ها پرسید چه خوش رنگه؟ از کجا خریدین؟گفتیم پارچه شو از فلان مغازه ی شهر. گفت:اِاِ؟ پس خیاط خوبی دارین؟ خیلی تمیز در آورده.
با ناراحتی می نالم:
-بعدی اونا رفتن پارچه خریدن چون شما گفتیم خواهرمون می دوزه!
کلا مسعود همین است. هر کار که می خواهد انجام می دهد؛ وقتی که کار از کار گذشت، چنان مثل بچه های کتک خورده نگاهت می کند و حرف می زند که مجبور می شوی یک چیزی هم دستی تقدیمش کنی.
-حالا لیلا جونم! قربونت برم! خودم نوکرتم!آبروم، آبرومو چه کار کنم؟ این قضیه حیثیتیه. باور کن لباسای ما رو که پوشیدند، دقیق اندازه شون بود؛ یعنی اندازه سعید بود؛یعنی سعید...
گوشی را می دهم. مامان هم به مسعود غر می زند. اما پدر چیزی نمی گوید. تا خود خانه در هم و پکر می شوم.فضای خوابگاه و خواهر سعید و مسعود لباس دوخته. اَه، یعنی این زبان اگر افسار نداشته باشد، باید قطعش کرد و الا هست و نیست آدم را بر باد می دهد.
بحث می رود سر بند و بساط عروسی. قرار شده که خیلی طول نکشد. دارند طرح بنایی برای طبقه دوم را می دهند. وقتی که می رسیم، می روم توی اتاق تا مبینا را پیدا کنم. پیامکی از بچهها آمده که قرار پارک گذاشته اند و از من خواسته اند جواب رفتن و نرفتن را بدهم. باید فکر کنم که رفتنم فایده دارد یا نه؟ تماسم برقرار می شود و خوشحال می دوم سمت آشپزخانه. صدای سلام لیلا جان مبینا سر حالم می آورد. مادر تند تند دستش را خشک می کند و گوشی را می گیرد. عاطفه ی مادری چه ویعتب دارد. تجربه اس خیلی دل چسب است، حتما. مادر همان طور که جواب سؤال های پی در پی مبینا را می دهد، می رود سمت پدر و علی. گوشی را به آن ها می دهد. مثل جوجه اردک دنبال آنها راه می روم تا سر آخر، خودم هم صحبت کنم که تماس قطع می شود. علی چند بار تلاش می کند و فایده ندارد. قبل از این که به اتاقم برسم مادر می گوید:
-لیلا این لباسی رو که برای ریحانه خریدیم کادو کن.
لباس را می گذارم جلوی علی، با کادو و چسب.
-برای خانمت خریدن، سوغاتی مشهده. خودت کادو کن. این قدر کاراتو رو دوش دیگران ننداز.
علی لبخندی می زند. این روزها خیلی مظلوم تر از قبل است. دلم نمی آید...
می نشینم کنارشان و کادو می کنم. پدر می گوید:
-خواهر دلش به برادر خوشه. همیشه بند برادره. هر چند بر عکسش خیلی درست نیست!
علی معترض -می گوید:
-بابا این چه حرفیه؟
و می رود. چشمم مات کادو است. چسب را باز و بسته می کنم. نمی خواهم علی را نگاه کنم. کادو را بر می دارد. خم می شود و آرام می گوید:...
#بہشیرینےڪتاب📖
✏️نویسنده: نرجس شکوریان فرد
#ادامهدارد...⏰
📔📕📗📘📙📓📔📕📗📘📙📓
#ڪپے_فقط_باذڪرآیدے_ڪانال👇🌱
♡{ @shohaadaae_80 }♡
#تلنگر_روزانه🔎
شهيد كه شد🕊،
دو بسته📦 از وسايلش را فرستادند براي
خانوادهاش.🚕 يك بستهوسايل شخصي🍽
و يك بسته كتابهاي درسي دبيرستان.📖
#التماس_تفکر...🤔
@shohaadaae_80
#اِحُکِاٌمِِدّرُسُْخْوِنّدٍنْ📖
🦋یادگیری احکام🦋
🌀 آیا کسی که در آموختن احکام دینیِ مورد نیاز خود کوتاهی میکند، گناهکار است؟
✅ بر اساس فتاوای آیتالله خامنهای
•🖌 | @shohaadaae_80 |🖌•
#دَرُسَّخِوِنّدَنٌٍَبْهٌٌسٌبَکَْشِهّدْاّ🌹
🎓یک روز دنبال دکتر شهریاری گشتم تا سراغ او بروم و جواب سوالم را از او بگیرم. البته دکتر شهریاری نه این درس را در دورهٔ کارشناسی گذرانده بود و نه هیچ وقت در دورهٔ تدریسش آن را درس داده بود. به هر حال با خودم گفتم ضرر که ندارد، من از ایشان هم سوال میکنم. دیدم دکتر وضو میگیرد، سوال را برایش گفتم او سوال را گوش کرد و در حین 🚰وضو گرفتن وقتی صورتش را شست، یک قسمت از سوال را جواب داد. دست راستش را شست و یک قسمت دیگر و دست چپش را شست و یک قسمت دیگرش را تا اینکه مسح پای چپش را کشید و سوال مرا به طور کامل جواب داد.🧔🏻
🌺شهید مجید شهریاری
•🖌| @shohaadaae_80 |🖌•
#حرف_خوب💚
✨غصہ هایِ دنیا
کم یا کوچک نمیشوند
تو باید بزرگ شوی !😎
🎙استادعلۍصفایی
💡 یک خواهش👆🏻
📗 خواهش حضرتآقا برای استفاده بهتر از وقتهایی که تلف میشود⏳
•📚| @shohaadaae_80 |📚•