#خاطرات_شهدا🌻
#شهید_مهدی_زین_الدین❤
اولین شرط لازم برای #پاسداری از اسلام، #اعتقاد داشتن به امام حسین(ع) است.
هیچ کس نمیتواند پاسداری از #اسلام کند در حالی که #ایمان و یقین به اباعبداللهالحسین(ع) نداشته باشد.
اگر امروز ما در صحنههای پیکار میرزمیم و اگر امروز ما پاسدار #انقلابمان هستیم☺️🌺
و اگر امروز پاسدار خون شهدا هستیم و اگر مشیت الهی بر این قرار گرفته که به دست شما رزمندگان و ملت ایران، اسلام در جهان پیاده شود
و زمینه ظهور حضرت امام زمان(عج) فراهم گردد،😍به واسطه عشق، علاقه و محبت به امام حسین(ع) است.❤️
من تکلیف میکنم شما «رزمندگان» را به وظیفه عمل کردن و حسینوار زندگی کردن.☺️🌹
یاد شهدا با صلوات🌸
┄┅┅☘☘💖☘☘┅┅┄
●▬▬▬▬๑۩
🔶
@Shohada31314 👈
۩๑▬▬▬▬●
#خاطرات_شهدا❤
🌹 #شهید_علی_اکبر_درگزینی
💟 برا انجام کاری از خونه رفت بیرون
وقتی برگشت دیدم کاپشن نداره و پاهاش برهنه است
با نگرانی دویدم سمتش و پرسیدم:
اتفاقی برات افتاده؟
گفت: نه پدر جان! داشتم بر می گشتم یه جوون رو دیدم
می خواست بره سربازی
لباس و کفش مناسب نداشت
کفش و کاپشنم رو بهش دادم…
┄┅┅☘☘💖☘☘┅┅┄
●▬▬▬▬๑۩
🔶
@Shohada31314 👈
۩๑▬▬▬▬●
⚘#خاطرات_شهدا⚘
نشستم جلوش و زُل زدم توی چشماش👀
گفتم: آقا معلم برا همسرتون 💞
درسی،پیشنهادی ،بحثی نداری؟
گفت: حالا دیگه #خونه هم شده مدرسه؟
گفتم: استاد استاده! چه داخل خونه چه داخل #مدرسه
گفت: تو زندگیت هر وقت خواستی نذر بکنی نذر کن ۱۰ شب #نماز_شب بخونی.
یکی دیگه هم اینکه سحر خیز باش.
بچه هارو هم از الان عادت بده به #سحر_خیزی و #نماز_شب
خاطره ای از زندگی #شهید_کلادوزان🌹
راوی #همسر شهید🌹
#یامهدی
°•^🍃🌸🍃°•°~
@Shohada31314 🌸
°•^🍃🌸🍃°•°~
#خاطرات_شهدا⚘
بعد از #شهادت حسن 😔 رفتیم اتاقی که توی دزفول کرایه کرده بود وسایل زندگی حسن توی اتاق یه موکت بود و چند تا پتو. چندتا لباس پچگونه هم برای تنها بچه ی پنج ماهش و تعدادی ظرف و وسائل جزئی و مایحتاج اولیه....
دوستانش می گفتند لااقل برای راحتی مهمونا یه قالی تهیه کن آخر سر با اصرار زیاد دوستاش یه موکت برای پذیرایی از مهمونا خرید.
خاطره زندگی سردار #شهید_حسن_باقری
منبع کتاب: برخوشه خاطرات صفحه ۳۸
#یامهدی
°•^🍃🌸🍃°•°~
@Shohada31314 🌸
°•^🍃🌸🍃°•°~
#خاطرات_شهدا🌻
🌸
مونده بودیم وسط #میدان_مین
همه مجروح بودند و خسته .یه رزمنده
زخمی چند متر آنطرف تر از من افتاده بود دست پاهایش را روی زمین میکشید. انگار دردش شدید شده بود.
با ارنج خودشو کشید جلو تر داشت از من دور میشد
فکر کردم میخواد از میدان مین دور بشه
گفتم: با این همه درد چرا به خودت فشار میاری؟
گفت چند تا مجروح دیگه آنطرف تر هستند من تا چند دقیقه دیگه زنده میمونم میخوام قمقمه آبم رو به ان ها برسانم
منبع از کتاب : خدمت از ماست صفحه 279
#یامهدی
┄═❁๑🍃🔮🍃๑❁═┄
●▬▬▬▬๑۩
🔶
@Shohada31314 👈
۩๑▬▬▬▬●
#خاطرات_شهدا❤
هیئت یکی از علایق خاص حمید بود، هر هفته در مراسم شب های جمعه هیئت شرکت میکرد، طوری برنامه ریزی کرده بود که باید حتما پنج شنبه ها میرفت هیئت، سر و تهش را میزدی از هیئت سر در می آورد، من را هم که از همان دوران نامزدی پاگیر هیئت کرده بود .
میگفت: بهترین سنگر تربیت همین جاست، اسم هیئتشان خیمه العباس بود، خودش به عنوان یکی از مؤسسان این هیئت بود که آن را به تأسی از شهید ابراهیم هادی راه انداخته بودند .
🌷 #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
┄┅┅☘☘💖☘☘┅┅┄
●▬▬▬▬๑۩
🔶
@Shohada31314 👈
۩๑▬▬▬▬●
#خاطرات_شهدا⚘
چشمش آسیب دیده بود و دکتر ها گفتند بینایی اش رو از دست داده می گفتند دیگه کاری نمیشه کرد و جراحی هم بی فایده است .
#محمد اصرار میکرد که شما عمل کنید و کار به نتیجه نداشته باشید
به دکتر ها میگفت با ذکر #یازهرا_(س) عمل رو شروع کنید.
بعد از عمل دکتر ها از نتیجه جراحی حیرت زده شدند.
عمل جراحی موفقیت آمیز بود با رمز #یازهرا_(س)
خاطره ای از زندگی سردار #شهید محمد اسلامی نسب
منبع: کتاب رواق خونی سنگر (صفحه ۶۶)
⚘انا خادم المهـــ♡ــــدی
°•^🍃🌸🍃°•°~
@Shohada31314 🌸
°•^🍃🌸🍃°•°~
#خاطرات_شهدا⚘
مونده بودیم وسط میدان مین همه مجروح بودند و خسته . یه رزمنده چند متر آنطرف تر از من افتاده بود
دست پایش را روی زمین میکشید انگار دردش شدید شده بود.
با ارنج خودش رو کشید جلو تر و داشت از من دور میشد
فکر کردم میخواد از میدان مین خارج بشه.
گفتم: با این همه درد چرا انقدر به خودت فشار میاری؟
گفت : چند تا مجروح دیگه انطرف تر هستند من چند دقیقه دیگه بیشتر زنده نیستم میخوام قمقمه ابم رو به ان ها برسانم
منبع کتاب خدمت از ماست
صفحه 179
⚘انا خادم المهـــ♡ــــدی
#یامهدی
°•^🍃🌸🍃°•°~
@Shohada31314 🌸
°•^🍃🌸🍃°•°~
📨 #خاطرات_شهدا
رتبهاولکنکورسال۶۴بود
و دانشجــوی پـــزشڪی
دانــشگاه شهـیدبهشــتــی
آخریـندسـتنوشتهاشاینبود:
صفایینداردارسطوشدن
خوشاپــرڪشیدن پــرســتـو شــدن...
#شهید_احمدرضا_احدی🌱
°•°🌻°•°🌿^••
@Shohada31314 💛
#خاطرات_شهدا
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم."
● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟
📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر 14 امام حسین(ع)
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : 1343 اصفهان
●شهادت : 1366/2/5 بانه ، عملیات کربلای10
یاد_شهدا_صلوات 🌷
@Shohada31314
✨﷽✨
#شهیدانه🌱
♦️همسر شهید حاج محمد ابراهیم همت می گوید: «ابراهیم بعد از چند ماه عملیات به خانه آمد. سر تا پا خاکی بود و چشم هایش سرخ شده بود.😨
🔹به محض اینکه آمد، وضو گرفت و رفت که نماز بخواند. به او گفتم: حاجی لااقل یک خستگی دَر کُن، بعد نماز بخوان. سر سجاده اش ایستاد و در حالی که آستین هایش را پایین می زد، به من گفت: من باعجله آمدم که نماز اول وقتم از دست نرود.😇🌱
🔸این قدر ابراهیم خسته بود که احساس می کردم، هر لحظه ممکن است موقع نماز از حال برود».
💠تا حالا چند بار شده برای نماز اول وقت انقدر حساس باشیم؟!😔💔
🌷خاطره ای از همسر شهید
#خاطرات_شهدا
#نماز
#لحظه_ای_با_شهدا_را_دنبال_نمائید 👇
@Shohada31314