eitaa logo
هیئت شهدای گمنام شهر نوش آباد
275 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
319 ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» 💠 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 💠 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... ✍️نویسنده: 🚩هیئت شهدای گمنام نوش آباد @shohada_gomnam_noushabad
تو به من بگو 💬قسمت اول ✅فاطمه‌ در قرآن 💠مردم هنگام خطاب به پیامبر(صلی الله... ) او را مثل خود صدا می زدند.(خیلی خودمانی) این کارشان جلوه خوبی نداشت❗️ لذا آیه 63 نور نازل شد و به گفت خطابتان به پیغمبر اینگونه نباشد⛔️ ✔️اما... ✍مرحوم فیض کاشانی در کتاب مناقب به نقل از امام صادق علیه السلام می نویسد: 🍀حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند: چون این آیه نازل شد، ترسیدم به رسول خدا بگویم پدر جان❗️ پس من هم می گفتم یا رسول الله. 👈آن حضرت چند مرتبه از من روی گرداند سپس روی به من کرد و فرمود: ای فاطمه جان! این آیه درباره تو و خاندانت و نسلت نازل نشده است. ☑️تو از منی و من از تو ❌بی تردید این آیه درباره اهل عناد قریش، که مردمانی متکبر و خود خواه می باشند، نازل شده. 🔅پس پیامبر به حضرت فاطمه فرمودند: تو به من بگو پدر جان چون گفتن ای پدر، بیشتر دل را زنده می کند و خدا را بیشتر راضی می کند. 📚کتاب ۱۳۵ فاطمه در قرآن به نقل از کتاب صافی_سفینه البحار ☘هیأت شهدای گمنام @Shohada_gomnam_noushabad
💬احکام لطیف 👴🏽طرف رفت ... وقتی برگشت، رفت سراغ محلشون. به مغازه‌دار گفت: ها رو در بیار. صاحب‌مغازه هم خوشحال بود و فکر میکرد اومده ادا کنه. وقتی دفتر رو درآورد، بهش گفت: آفرین حالا اسم منو پیدا کن و یه بهش اضافه کن!☺️😁 ـ🌧⛈🌧⛈⛈ 👇 ✍ اگر در براى پس‌دادن آن مدتی مشخص کنند پيش از اتمام مدت نمی‌‏تواند رو مطالبه کند.❌ 👈 ولى اگر مدت نداشته باشد هروقت بخواد، می‌‏تواند طلبش رو بگیرد. ❗️كسى‌كه میدهد نباید شرط كند كه زيادتر از مقدار قرض پس بگیرد و الا پول‌زیاده، و حرام است.😨 ⚠️ولى اگر خود بخواد زيادتر از آنچه قرض كرده پس بدهد اشكال ندارد بلكه مستحب است. ☘هیأت شهدای گمنام شهر نوش آباد @Shohada_gomnam_noushabad