eitaa logo
رمان وحکایات وخاطرات شهدا
61 دنبال‌کننده
95 عکس
17 ویدیو
0 فایل
چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
مشاهده در ایتا
دانلود
⛔️🌍⛔️🌍⛔️🌍⛔️🌍⛔️🌍⛔️🌍⛔️ 🛑《مستند داستانی امنیتی حیفا》 🖋حجه الاسلام محمدرضاحدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت سی ودوم 🔴 این برای بار اولی بود که در مدت حضور من، مانیتورها قطع میشد... شک ندارم که پای حفصه در این ماجرا وسطه اما نمیدونم چطوری؟ ... فورا دو نفر را مامور بررسی انفجار کردم و خودم هم به اتصال دوباره مانیتورها مشغول شدم... همینطور که تنها بودم و در اتاق فرمان مجازی داشتم ویندوز و هارد سیستم مرکزی را چک میکردم، احساس کردم یکی نزدیکم ایستاده...😨 🔴 تا برگشتم به طرفش... دیدم حفصه است‼️ ... از بهت و تعجبِ از سرعت عملش در سکوت بودم و فقط به چشماش زل زدم... من حتی اگر میخواستم از طبقه بالای بالای آپارتمانم پایین بیام و در ماشینم را باز کنم و حرکت کنم، باز هم زمان بیشتری میگرفت تا اینکه بخواهم از دخمه طبقه دوم زیر زمین ابوغریب به اتاق فرمان بیایم... آن هم بدون کلید و شناخت قفل و... 🔵 حفصه گفت: «سلام قربان! فقط برای عرض ارادت خدمت رسیدم... گفتم حالا که میخوا برم و شاید هم زمانی که به ابوغریب یا زندان دیگر برمیگردم دیگر نتوانم شما را ببینم، از شما خداحافظی کرده باشم‼️‼️» ⚫️ من به حفصه گفتم: دو سوال! یکی اینکه چطور تا اینجا اومدی؟ دوم اینکه چرا الان نرفتی و قبلش اومدی اینجا؟! 🔵 حفصه گفت: «قبلا دو بار دیگر به اینجا آمده ام... داستانش مفصل است... شبی که سیف محمد معارج(رییس زندان ابوغریب تا قبل از اینکه یعکوف به ابوغریب بیاید) قصد من داشت، اینقدر عصبانی و خشمگین رفتار میکرد که متوجه نبود مفعولش در حال زدن جیب و کارت زاپاس الکترونیک درب های داخلی است... باید درس عبرتی به او میدادم که مستی از سرش بیفتند... یک شب که مست و لایعقل بود، وقتی خوابیده بود و نمیفهمید، به اندرونش نفوذ کردم و با خودکار روی گردنش یادگاری نوشتم تا نداند از کجا خورده...» 🔵 گفتم: اما بار دوم... ⚫️ گفت: بار دوم هم زمانی بود که خدمت شما رسیدم و اندکی شیطنت کردم!! ..............😨😱 ⚫️ قربان! در عین ناباوری، حفصه از ماجرای نامه شش کلمه ای مطلع بود اما نمیدانست کار چه کسی است... به خاطر همین احساس خطر میکرد... 🔵 گفتم: اما چرا الان روبروی من ایستادی؟ پس ابومحمد و ابوبکر کجا هستند؟ تو چرا نرفتی؟ 🔵 گفت: بدهی بر گردن من بود که باید قبل از رفتن به شما ادا میکردم! 🔴 پرسیدم چه بدهی؟! ⚪️ گفت: از آنجا که بعید میدانم دیگر بتوانم شما را ببینم، پس اجازه بدهید کمی از دینی که به خاطر شکنجه آن دو شب به گردن من دارید ادا کنم... 😱سپس ناگهان به طرفم حمله ور شد... و من آن لحظه ندانستم چه شد و به خاطر نمی آورم... الان هم از بیمارستان شیخیه بغداد پس از چهارساعت بیهوشی به ابوغریب برگشته ام...😱😱 😓 قربان متاسفم... من حدودا شش ساعت است که از سرنوشت حفصه و ابوبکر و ابومحمد ناآگاهم‼️‼️ برج ساعت 11 ... امضاء 👈 [این آخرین نامه طبقه بندی شده یعکوف به اداره متساوای موساد بود که به گزارش آن روزها پرداخته بود... حدود 3 روز، من بودم و یک هارد خالص دیگر و زحمات بچه های دکتر عزیز آل طاها از گردان جنگال بعلبک] 🖋ادامه دارد... ⛔️🌍⛔️🌍⛔️🌍⛔️🌍⛔️🌍⛔️🌍️
🔹 به بهانه شهادت سردار دلها❤️ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی رفقا! پیشنهاد میکنم به جای مطالعه کتابهای خاطرات افراد مختلف، اصلِ متن سخنرانی های سردار دلها را مطالعه کنید. شخصیتی که در ذهن شما بر اساس کلام سردار سلیمانی نقش میبندد، متفاوت خواهد بود با شخصیتی که از آن شهید عزیز در خاطرات دیگران می‌خوانید! صراحت کلام و عمق نگاه را در متن سخنرانی های شهید سلیمانی بیشتر از متن دیگران درباره ایشان می‌بینید و لذت میبرید. به این متن که برشی از سخنرانی سردار دلهاست دقت کنید و لذت ببرید: 👇🌷 «یک عده نادان، شعار «جمهوری ایرانی» در برابر «جمهوری اسلامی» سر دادند! خاک بر سرتان! یا گفتند «به جای شعار مرگ بر آمریکا، برویم جلو سفارت روسیه شعار مرگ بر روسیه(نه مرگ بر شوروی) سر بدهیم.» آن هم آمریکای امروزی. دستاوردهای آمریکا در عراق، افغانستان و پاکستان جلو چشم ماست. چند وقت قبل آقای «محمود عثمان» نماینده سنی کرد عراقی پیش من آمد. نماینده مجلس و شخصیت بارز سیاسی عراقی هست. تعریف می کرد که یک بار به منطقه حضراء (منطقه تحت حفاظت آمریکا در عراق) رفتم. رفتم داخل، کارت نمایندگی ام را نشان دادم. گفتند باید بازرسی شوید. گفتم خب بازرسی کنید. گفتند الان نمی توانیم؛ باید یک سگ شما را بازرسی کند! که آن سگ هم الان خواب است! گفتم خب سگ را بیدارش کنید. گفتند الان نمی شود، این سگ را باید یک افسر آمریکایی بیدار کند! اینها قصه نیست، مربوط به دوره قاجار هم نیست. مربوط به همین دوره کنونی ماست. در همین کشور عراق، همسایه خودمان است. عراقی که بر اثر جنگ آمریکا تا کنون یک میلیون آدم کشته شده است. این هم از افغانستان و پاکستان. شعار «مرگ بر آمریکا» نه! شعار «مرگ بر روسیه»؟! این شعار هوشمندانه است؟ اسم این حرکت را چیزی جز مزدوری می توان گذاشت؟ اعتقاد بنده این است و این اعتقاد هم در تجربه برای ما ثابت شد که بخش اعظم آن چیزی که در ایران جنبه ملی گرایی و ناسیونالیستی دارد، دروغ است. ملی گرایی را برای مقابله با اسلام گرایی علم کرده اند، نه ملی گرایی به معنای حب وطن که کسی درد داشته باشد و بیاید برای کشورش کاری انجام بدهد؛ وگرنه ما در صحنه های جنگ باید ملی گراها را جلوتر از هر عنصر دیگری می دیدیم. در دوره هشت ساله جنگ و تجاوز خارجی دشمن تاریخی به ایران، ما باید ملی گرا ها، نهضت آزادی و جبهه ملی را می دیدیم ولی هیچ اثری ندیدیم، هیچ کجا بسیجی از آن ها ندیدیم، هیچ کجا ندیدیم اینها بخواهند ثبت نام کنند، بخواهند نیروها را جمع کنند، تشکیل گردان و گروهان بدهند و به جبهه اعزام بکنند. هیچوقت این اتفاق نیفتاد. ملی گرایی دروغین برای مقابله با مذهب و اسلام بود.» منبع: کتاب «برادر قاسم» متن سخنرانی های شهید سلیمانی مخاطب:عموم ناشر: مهر امیرالمومنین(ع @ShohadayEAmniat
♍️♎️♌️♋️♏️♎️♍️♌️♎️♏️♋️♌️ 🛑《مستند داستانی امنیتی حیفا》 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت سی و سوم 🔷 از گل ترین بچه های سپاه بدر عراق که حدودا 3 سال در ایران زندگی کرده و جاهای مختلفی آموزش دیده، از شیعه زاده های مخلص قبیله تویرج (همان قبیله ای که شلوغ ترین دسته عزاداران اربعین را به خودش اختصاص داده و چندین بار هم علما و عرفا، امام عصر ارواحنا فداه را در حال عزاداری اربعین در جمع عزاداران این قبیله دیده اند) هست که با نام مستعار «دکتر عزیز آل طاها» مشغول فعالیت می باشد. 🔷 نامبرده، دارای دکترای رسانه و فضای مجازی از دانشگاه کمبریج است که از پایه گذاران شاخه جنگال (جنگ الکترونیک) در عراق می باشد. 🔷 این مرد مخلص خدا، مجبور است که هر سال، نام مستعار خود را عوض کرده و الان هم قریب 5 سال است که پس از شهادت خانمش به دست زن تک تیرانداز سامرایی، تنها زندگی میکنه... وسط یکی از پروژه هاش، در لبنان افتخار آشنایی باهاش داشتیم... خیلی به کارش معتقده... از بس با کامپیوتر و لب تاپ کار میکنه، نوک انگشتاش و مفاصل انگشتاش گاهی وقتها بی حس میشه... میگفت: وقتی قنوت میگیرم و چشمام به این دست و انگشتام میفته، میگم خدایا این دستان را به حق دستان ابالفضل العباس ببخش و بیامرز...💠 ⭕️ قرار شد در این پروژه کمکم کنه... دو سه شب نشستیم و همه چیز را بازخوانی کردیم... ⭕️ دکتر عزیز میگفت: بچه های بومی استان الانبار، رد خانم جوانی را زده بودند که به محله الرشدیه رفت و آمد میکرد... محله الرشدیه همان محله زندگی ابو محمد العدنانی قبل از تشکیل داعش بود... ابومحمد به همراه همسر و دختر دو قلویش در این محله زندگی میکردند... به خاطر وضعیت ابومحمد و آموزش هایی که در افغانستان و انگلستان و سوریه و... میدید، خانواده اش اغلب تنها بودند و با کسی هم چندان ارتباط برقرار نمیکردند... 🤔 مورد مشکوکی بود... ابومحمد الان پس از دو سال، یهویی پیداش شده و با یک خانم جوان وارد اون محله سنتی شده... خب این، مسئله چندان غیر عادی هم نبود اما برای بچه های ما جای سوال داشت... قرار شد که از ماموران مونث سازمان، کسی تقبل زحمت کند و به خانه ابومحمد کم کم نزدیک شود تا بفهمد ماجرا چیست؟! ⭕️ برای این مسئله، یکی از بانوان آموزش دیده سپاه بدر به نام «رباب» 27 ساله از اهالی بصره انتخاب شد... تا با او در میان گذاشتند، یک شب به طور کامل درباره زن ابومحمد تحقیق کرد و فهمید که وقتی ابومحمد نیست، به آرایشگری مشغول است... خود را برای رفتن به خانه ابومحمد آماده کرد... برای همه ما جالب بود که فورا وصیت نامه اش را به بانوی ارشد گردانش داد و خیلی عادی خداحافظی کرد و رفت‼️ ✖️ما از طریق دوربینی که در گردنبند او بود، اوضاع سمعی و بصری آن خانه را رصد میکردیم... رفت و در زد و سلام کرد و تقاضای خود را مطرح کرد... زن ابومحمد گفت: وقتی شوهرم خانه است، میگوید آرایشگری کراهت دارد و این کار را نمیکنم... برو پیش یکی دیگر! ✖️ رباب گفت: از راه نزدیکی نیامده ام... همه تعریف از پنجه های طلایی تو میکنند... اگر بخواهم برگردم، برای خود شما جالب نیست... چرا که شما شهره محل هستید نه من... خیلی طول نمیکشد... خدا به زندگیت برکت بدهد... مرا پیش خواهرانم رو سپید کن تا امشب در مراسم تولدم بدرخشم... 😳 زن ابومحمد گفت: خوب شد تو گدا نشدی... وگرنه با این زبانت بیچاره ام میکردی... بیا داخل... اما به اتاق پایین برو تا بی سر و صدا و خیلی زود... 👈داخل رفتند... از دوربین رصد میکردیم... رباب به طرف حیات نشست تا بتواند مقدار بیشتری از صحنه خانه و حیاط منزل را رصد کند... همه چیز عادی بود و دختر نوجوانی هم وسط حیاط بازی میکرد... زن ابومحمد هم به کارش مشغول شد... تا اینکه کم کم صدای سر و صدای مرد و زنی به صورت ضعیف به گوش میرسید... ✖️ زن ابومحمد شروع به حرفهای الکی کرد و صدایش را کمی بلندتر کرده بود... ظاهرا برای این بود که رباب، توجهش به صدای اتاق کناری جلب نشود... صدایی شبیه ناله بود... چیز زیادی متوجه نمیشدیم... تا اینکه صدا قطع شد... ➕ پس از حدودا بیست دقیقه، رباب گفت: لطفا لیوانی آب برایم بیاورید... خیلی تشنه ام... ✖️ زن ابومحمد گفت: می آورم اما خیلی دیر است... میترسم شوهرم... از اتاق بیرون رفت تا آب بیاورد... ➕ رباب به طرف در اتاق رفت و به بهانه استشمام هوای تازه، چند گام مانده به در اتاق نشست... جوری چرخید که ما همه منظره حیاط را ببینیم... وقتی زن ابومحمد وارد شد، رباب چند نفس عمیق کشید و گفت: نیاز به هوای تازه داشتم... ببخشید جا به جا شدم... آب را گرفت و نوشید... 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat ♌️♍️♋️♌️♍️♎️♍️♌️♋️♏️♎️♍️
1⃣2⃣3⃣4⃣5⃣6⃣6⃣5⃣4⃣3⃣2⃣1⃣ 🛑مستند داستانی امنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمدرضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت سی و چهارم ⚫️ دکتر عزیز دامه داد: 👈 دل من داشت مثل سیر و سرکه میجوشید و احساس ترسی خفیف در دلم داشتم... حسم داشت تقویت میشد... عجب جرات و جربزه ای داشت رباب... ناگهان صدای باز و بسته شدن در اتاق کناری آمد... دلشوره من بیشتر شد... دوربین واضح تر شد... معلوم میشد که رباب تلاش دارد صحنه ای را از وسط حیاط به ما نشان دهد... ناگهان دیدم که زنی با قبای بلند سیاه و روسری عربی، به طرف حوض وسط حیاط رفت و کمی آب را جا به جا کرد و بعد هم شروع به وضو گرفتن کرد... 🔴 تمام آن مدت، پشتش به طرف ما بود و وضو میگرفت... وضویش که تمام شد، زمان برگشتن به طرف اتاقش، در حالتی که سرش را پایین انداخته بود، اما یک لحظه نگاهش به طرف اتاق رباب و زن ابومحمد افتاد و برای دو سه ثانیه نگاهش به رباب دوخت و رفت... الان دیگر نوبت رباب بود که استنطاق کند... به زن ابومحمد گفت: ماشاءالله... عجب خانم برازنده ای... چقدر قیافه و تیپ هر دوی شما جذاب است... خواهرید یا هوو؟! 🔵 زن ابومحمد گفت: زن خوبی است... خواهر نیستیم... اما فعلا هوو هم نیستیم... ناگهان صدایی آمد که گفت: شما هم جذابید... ماشاءالله... عجب موهای بلند و پرپشتی... راستی شما هوو دارید؟! توجه هر دو نفرشان به طرف این صدا جلب شد... رباب گفت: سلام... ماشاءالله... خدا شما را به همراه زیبایی هایتان حفظ کند... بفرمایید داخل!😳 ⚫️ بعد رباب میخواست بچرخد که قاب تصویر صاحب آن صدا را در دوربینش ببینیم اما نشد و زن ابومحمد که در حال ویرایش موهای رباب بود، مانع چرخشش شد و گفت: تکان نخور تا کارم را بکنم. 🔴 با هم حرف میزدند... بسیار مشتاق بودیم که ببینیم که چه کسی است که با آنها صحبت میکند... چون میشنیدیم که میگفت: «اشتباهی که یک زن را می تواند یک عمر پشیمان کند این است که بداند شوهرش نیاز به کسی دیگر دارد و یا حتی با زنی دیگر ارتباط دارد اما باز هم حساسیت به خرج دهد تا همیشه آن رابطه و آن هوس مخفی بماند...» 🔴 و یا میگفت: «لذتی که در مخفی بودن یک رابطه برای مونث و مذکر وجود دارد، سرابی است که می تواند آنها را به قهقرای یک به اصطلاح عشق بکشاند...اشتباه میکنند کسانی که به لذت مخفی بودن یک رابطه اکتفا میکنند و نمیتوانند عشقشان را فریاد بکشند... عشقی که تمام لذتش در مخفی بودنش باشد، اگر سر به رسوایی در آورد، تبدیل به کینه و اضطراب همیشگی میشود...» ⚪️ و یا میگفت: «یک زن همیشه جذاب است مادامی که .............[از نقل ادامه مطالب به علت خارج شدن از موضوع اصلی معذوریم]😱 🔵 آنها هم با او همراهی میکردند و خلاصه بحث گرمی بین آن خانم ها رد و بدل شد... اما تمام آن نیم ساعت، رباب کارش را خوب انجام داد و بیشتر شنونده بود و سبب میشد که بحث توسط صاحب آن صدا ادامه پیدا کند... ⚫️ تا اینکه صاحب آن صدا در اواخر بحثشان به رباب گفت: «عجب گردنبد زیبایی دارید!!»😱 😨 قلب من داشت از جا کنده میشد وقتی اسم گردنبند رباب آورد... چون دوربین ما در گردنبد رباب بود... رباب اما با حالت خیلی آرام گفت: چشمان شما چون «قهوه ای» و زیباست، همه چیز را زیبا میبیند... 🔴 آن صدا گفت: «می توانم از نزدیک ببینم؟!!!» 🔵 رباب مکثی کرد و گفت: از دور زیباتر نیست؟! ⚫️ صاحب آن صدا همچنان که به رباب نزدیک تر میشد گفت: فکر نمیکنم... اجازه بدید از نزدیک ببینم... 🔵 ما منتظر بودیم که روبروی رباب بنشیند و به گردنبند نگاه کند اما آن شیطان کثیف رجیم روبروی رباب ننشست و از کنار سمت راست رباب، یعنی از بالا و به حالت خمیده، به گردنبند رباب نگاه میکرد... 😨 من فقط دیدم که رباب تکان های شدیدی خورد و دوربین، سقف خانه آنها را نشان داد و صدای جیغ بلند زن ابومحمد بلند شد... 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 1⃣2⃣3⃣4⃣5⃣5⃣4⃣3⃣2⃣1⃣6⃣7⃣
فاطمیه دوم۱۴۰۱_جلسه اول.mp3
18.21M
✅ فاطمیه دوم سال ۱۴۰۱ ✔️ جلسه اول ✍ سخنران: حدادپور جهرمی 🔹 موضوع: زن،زندگی،آزادی @ShohadayEAmniat
37.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همخوانی سرود رفیق شهیدم به مناسبت سومین سالگرد شهید سلیمانی 🌷سرود رفیق شهیدم 💐دخترانه رستگاران 🇮🇷ایرانشهر @ShohadayEAmniat
🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐 🛑مستند داستانی امنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت سی و‌پنجم 😱 بچه ها به هم ریخته بودند... من صدای تپش قلب خودمو میشنیدم... همه مون بی اختیار «یافاطمه الزهرا» میگفتیم... ثانیه ها به سختی و دیر میگذشت... حتی بیسیم زدم و آماده حمله به اون خونه شدیم... نمیدونستم تصمیم درست چیه... خودمون را برای همه چیز آماده کرده بودیم مگر اینکه در همین دیدار اول با اون شیطان رجیم، بهش حمله کنه... 💠 دوربین موجود در گردنبند رباب داشت سقف را نشون میداد... میزان دریافت سمعی و بصری دوربین را به حداکثر رسونده بودم... چرا اتفاقی نمیفتاد... داشت چی میگذشت... همه این احساسات مال حدودا 20 ثانیه بود که داشت همه مون را میکشت و نمیدونستیم باید حرکت بعدیمون چی باشه... 💠 همینطور که دوربین داشت سقف را نشون میداد، ناگهان سر دو تا زن را دیدیم که یکیش زن ابومحمد بود و اون یکی هم زن ابومحمد بهش میگفت: «حفصه» ... دوتاشون با ظاهری وحشت زده بالای سر رباب حاضر شده بودند و صورتشون پیدا بود... باکمال تعجب بهم گفتند: 🔸حفصه: این چش شد؟! 🔹زن ابومحمد: نمیدونم... من که کاریش نکردم... فکر کنم فشارش افتاده... 🔸حفصه: برو یه لیوان آب بیار... فقط ابومحمد نیاد اینطرف که دردسر میشه و بهش دقت میکنه... 🔹زن ابومحمد: باشه... اما صورتش خیلی قرمز کرده... حفصه: نمیدونم... فقط زود براش آب قند بیار... 😳 ما داشتیم دیوونه میشدیم... ینی چی❓‼️ ... ینی حفصه به رباب حمله نکرده بود... آخه رباب که غشی نبود... 🤔😊مطمئن شدیم که رباب خودش را از عمد به حالت غش زده بوده که هم توجه حفصه را از گردنبندش برداره و هم بتونه کاری کنه که بیایند بالاس سرش و به راحتی بتونیم صورت و چهره نحس حفصه را در دوربینمون داشته باشیم... 😳😊من که دهنم باز مونده بود و به ظرافت کار رباب فکر میکردم، فقط تونستم بگم: آفرین رباب... مرحبا رباب... طیب الله رباب...😊😊 👈حالا دیگه چهره کامل حفصه را هم داشتیم و فورا اسکن کردیم... 💠 رباب مثلا به هوش اومد و به حالت طبیعی برگشت... وقتی آب و قند را خورد و بقیه کار زن ابومحمد هم روی موهای رباب تموم شد، رباب به اون دو نفر گفت: از زحمات شما تشکر میکنم... فشارم بعضی وقتها می افتند... اما شما به خوبی از من پرستاری کردید... چطور میتوانم زحمات شما را جبران کنم؟! 🔹زن ابومحمد: فقط اگر زود بروی ما خیلی خوشحال میشویم... هیچ چیز هم از تو نمیخواهیم... فقط مواظب خودت باش و برو که میهمانیتان دیر میشود... 🔹رباب گفت: تشکر میکنم... اما شما چه حفصه جان! خدمتی از من برای شما برمی آید؟! 🔹حفصه به او گفت: نه... کاری نکردیم... همین که شما امشب بدرخشید و به میهمانیتان برسید کافی است... خدا به شما برکت بدهد... 😘رباب جلو رفت و با هر دوی آنها روبوسی کرد ... خدا حافظی ... بیرون آمدن از خانه... 👈 آن شب رباب حرفهای جالبی زد. گفت: بعضی چیزهای ریز و درشت است که نظرم را جلب کرد: حفصه بدن ورزیده ای دارد... پوستش با زن های آن منطقه تفاوت ریزی دارد... کف دستانش نرم نیست... دستانش تقریبا مردانه به نظر میرسد چون کمی زبر و خشن تر از بقیه زن هاست... عربی را خوب حرف میزند اما فقط من میتوانم بفهمم که عراقی نیست... چون یرملونش کمی میلنگد... 🤔👈رباب ادامه داد: در خانه ابومحمد، هیچ اثری از چیز مشکوکی ندیدم و همین باعث عدم آرامشم میشد... یک موتور زرد رنگ گوشه حیاط، یکی از دخترانش در حال بازی، تمام پنجره خانه اش پرده داشت... حوض خانه اش آب داشت و جلبک... کثیف به نظر میرسید... اتاقش خیلی ساده بود... فقط یک قرآن داشت و اسباب و وسایل آرایش زن ابومحمد... پرسیدم نظر آخرت چیست؟ 🤔رباب گفت: کاملا مشکوک و غیر طبیعی... تنها راه نفوذ به خانه ابومحمد، فقط یک چیز است... 🔹پرسیدم: چه؟ رباب گفت: راستی کو گردنبندم❓‼️‼️ 🔹گفتم منظورت چیست؟! 😳رباب گفت: گردنبندم کمی شل شده بود... بعد از خدا حافظی و روبوسی با آنها، وقتی خم شدم که کیفم را بردارم و بیایم، گل وسط گردنبدنم که شل بود را آنجا انداختم... در دید و چشم نیست... ینی بعید است که در دید باشد... چون کنج اتاق است... جا گذاشتم که بهانه برای برگشتن داشته باشم‼️‼️ 😳الله اکبر از این زن ها... فورا به پای سیستمم برگشتم... روشنش کردم... خدای من! ... داشت کار میکرد...👍🙏 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐🌐
💮🉐㊙️㊗️💮🉐㊙️㊗️💮🉐㊙️㊗️ 🛑مستند داستانی امنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت سی و ششم 📵 دکتر در جلسه عصر، ادامه عملیاتشان را اینگونه شرح داد: 💠 رباب برای ادامه عملیات خیلی مشتاق بود و پیشنهاد داد که خودش هم در طرح و عملیات شرکت داشته باشه. منطقی هم بود... چون هم شناسایی رفته بود و هم عملیات... وقتی در ایران دوره دیده بود، حتی سابقه 10 ماه تعقیب و گریز هم در پرونده اش داشت. این یعنی رکورد تعقیب و گریز زنان طرح و عملیات جهادی جهان اسلام را به نوعی به خودش اختصاص داده بود... و خیلی چیزهای دیگر که اگر لازم شد در ادامه بهش اشاره میکنم... 💠 رباب، مادری به نام «حنّانه» داشت که زنی پارسا و زاهد و از مجاهدان مبارز در زمان صدام بود که حدودا دو سال در یکی از چاه های حزب بعث زندانی بوده است... حنّانه تا قبل از بیماری اش، به خاطر شدّت علاقه به ساحت مقدس حضرت آیت الله سیستانی و شاگردان شهید صدر، مسئول آموزش تیم بانوان گارد امنیتی بیت مرجعیت بود... 💠 رباب، مسئله جالبی را از حنانه نقل کرد، که فصل جدیدی در کنترل و تعقیب حفصه به روی ما باز کرد... 🔴 رباب گفت: «وقتی ماجرا را برای مادرم تعریف کردم، مادرم یاد خاطره ای افتاد و گفت: عزیز مادر! تو شیر کسی را خورده ای که شبی که خانه امنش را در منطقه کرکوک محاصره کردند و خودش را در محاصره بعثی های از خدا بی خبر دید، باردار بود و تو را در رحم داشت... آخرین باری که من محاصره شدم، مصادف با اولین باری بود که تو قبل از تولد محاصره شدی... 🔴 در همان حین، با یکی از افسران استخبارات (وزارت اطلاعات حزب بعث) درگیر تن به تن شدم... او که هیکلش دو برابر من بود، بالاخره پیروز شد و مرا دستگیر کرد... لحظه ای که میخواست مرا به درون ماشین بیندازد، حرف بسیار رکیکی به ساحت آیت الله خویی و آیت الله سیستانی زد... 🔴 من که باید خودم را کنترل میکردم، فکری به ذهنم رسید که بتوانم بعد از آزادی ام او را تعقیب کنم و به سزای حرف زشتش برسانم... به او ضربه ای فکری وارد کردم تا بلکه بتوانم حرفی را از زبانش بیرون بکشم... به او گفتم: باید همان دیشب که زنت را در حالت مستی با یکی از سربازانت در منطقه بطیره دیدم میکشتم!... 🔴 آن افسر که انتظار این حرف را نداشت، گفت: اما زن من که در آن منطقه نبوده... و هیچ سربازی هم در شهرک ما زندگی نمیکند... به دیوار خوردی ضعیفه... دروغی گفتی بلکه بتوانی دلت را خنک کنی... 😉 او ندانست که در آن لحظه چه خط و ربطی به من داده است... او به من فهماند که ما در شهرکی زندگی میکنیم که هیچ سربازی نیست... و ما فقط یک شهرک در زمان صدام داشتیم که سرباز نداشت و همه درجه دار بودند و آن هم «شهرک نظامی الفیصل» بود... 😡 دیگر تمام شد... آن افسر احمق از همه جا بی خبر، حتی فکرش هم نمیکرد که یک روز مادرت از زندان بعث عراق آزاد شود و بدون هیچ معطلی، مستقیم سراغ شهرک بدون سرباز الفیصل رفته و به بهانه نظافت خانه، به درون شهرک الفیصل نفوذ کند و آن افسر را از ناحیه دهان مورد ضرب و جرح قرار دهد و در نهایت به تقاص همه خون های شاگردان شهید صدر که ریخته بود برساند...😡✌️ 👈 رباب جان! ضربه ای به حفصه بزن که یا معادلاتش را به هم بزند یا بتوانی حرکات بعدی او را کشف کنی... اگر این کار را کردی، موفق خواهی شد که هیچوقت او را گم نکنی و همیشه مانند سایه مرگ، دنبالش باشی... حتی در خواب» 🔵 خب حرف بسیار عاقلانه ای بود... ریسک بزرگی هم داشت... اما رباب، دختر همان مادر بود و آن شب تا صبح همه ما فکر کردیم... فرصت را نباید از دست میدادیم... باید زودتر کاری میکردیم... 🔵 جواب استعلام درباره حفصه هم آمده بود... طبق حدسمان، بچه های سپاه قدس هم گفتند که خبرهای مخبران حاکی از آن است که فایل پرسنلی حفصه یا همان حیفا از فایل منابع انسانی اداره متساوا حذف شده و حتی برایش سه سال قبل جلسه تشییع و ترحیم هم گرفته اند... ⚫️ عجب! معادلات زمانی را باید حل میکردیم و از سوی دیگر، فرصتی هم نداشتیم... باید تا قبل از طلوع آفتاب، نقشه میکشیدیم... ⚫️ تا اینکه نقشه را تعیین کرده و ... رباب برای ادامه ماموریت آماده شد... اولین مرحله را باید انجام میدادیم... رباب خودش را در اختیار واحد ضد شکنجه قرار داد ... آنها کارشان را خوب بلدند... به همین خاطر، بنا به دستور خودم، زحمت یک ربع شکنجه را کشیدند و رباب را تا سر حد مرگ زدند...😐 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 💮🉐㊙️㊗️💮🉐㊙️㊗️💮🉐㊙️㊗️
🉑🉐🉐㊙️㊗️🈺🈸🈚️🈶📳♓️ 🛑مستند داستانی امنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمدرضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت سی و‌هفتم ➖ نقل این مطالب برای دکتر عزیز خیلی هم راحت نبود... نمیدونم توی اون شرایط، بچه هاشون چه حالی بودند و چقدر اذیت شدند که هر از مدتی، دکتر عزیز آه عمیق میکشید و به گوشه ای خیره میشد... دکتر ادامه داد: 🔸🔹هوا گرگ و میش بود و رباب خون آلود و درب و داغون را یکی دو تا کوچه قبل از خانه ابومحمد پیاده کردیم... حتی نای راه رفتن نداشت... 😰 فقط چهارتا قطره گریه لازم بود که اون هم زحمتش را کشید... در عرض 10 ثانیه تمام صورتش هم پر از اشک شد و تقریبا همه چیز برای ادامه عملیات آماده بود... ازش خداحافظی کردیم... همینطور که داشت آرام آرام میرفت، برایش این آیه را خواندم: «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین»🌸 🔸🔹از جلوی چشممون دور شد و دیگه نمیدیدمش... تمام حواس من به مونیتور لب تاپم بود... داشت کم کم نقاط و خطوط پالسینگ تکون های ریزی میخورد... تسبیح در دستم و آشوب در دل، منتظر بودم ببینم چه اتفاقی میفته... به خاطر حساسیت موقعیت اون محل، حتی مجبور بودیم خیلی روی نیروهای پشتیبانی حساب نکنیم.. همش صلوات میفرستادم بلکه یه کم آروم بشم.. 🔴 تا اینکه صدای باز شدن در اتاق اومد... رباب با ناله و گریه وارد شد اما نمیدونستم کی در را روش باز کرده... تا اینکه مکالمه ای بین آنها صورت گرفت که از طریق موتور نوشتار، سریع تبدیل به متن شد: ⚫️ حفصه: تو اینجا چیکار میکنی؟! این چه وضعیه؟ چرا اینجوری شدی تو؟ 🔵 رباب: نمیدونم چی شد... یهو از پشت سر به من حمله کردند... دو نفر بودند... انگار میدونستند دنبال چیزی نباید بگردند... چون یک راست به طرف سینه ام حمله کردند و گردنبند را از گردنم کندند و بردند... من که نمیتونستم بیخیال اون گردنبند بشم، گردنبند را محکم چسبیدم و ولش نمیکردند تا اونا هم با کتک، مشتم را باز کردند و فرار... ⚫️ حفصه: خب حالا چیکار کنم؟ اینجا چه غلطی میکنی؟ 🔵 رباب: من بدون اون گردنبند نمیتونم برگردم خونه... خانم کمکم کنید... شوهرم منو میکشه... ⚪️ حفصه: نمیکشتت که چرا دیشب خونه نرفتی؟ 🔴 رباب: نمیدونم... فقط اجازه بدید امروز را اینجا بمونم... فکر کنین مشتری هستم... ازتون خواهش میکنم... ⚫️ حفصه: یه جای کار میلنگه... 🔵 رباب: دقیقا... چون فقط شما اون گردنبند را دیدید و بهش دقت کردین... ⚫️ حفصه: منظورت چیه؟! 🔴 رباب: منظوری ندارم... فقط کمکم کنین... خب شما هم اگر جای من باشین، هر فکری به ذهنتون میرسه... به هر کسی مشکوک میشین... ⚪️ حفصه: به یک شرط! 🔵 رباب: هر شرطی باشه قبول میکنم... فقط منو بیرون نکنین... 🔵 حفصه: فورا نگو قبول! ... چون ممکنه برات سخت باشه... یا اصلا قبول نکنی... 🔴 رباب: خانم خواهش میکنم بگو شرطت چیه؟ 🔵 حفصه: به شرطی که اگر شوهرمون از خواب بیدار شد و چشمش به تو افتاد، اگر و فقط اگر احساس تمایل به تو کرد، جوابش را بدی...😱 ⚫️ رباب: ینی چی خانم! من شوهر دارم... گردنبندم را دزدیده اند... برای فاحشه گری که نیامده ام... 🔵 حفصه: هر طور مایلی... شرطم همان بود که گفتم... 🔴 رباب: خدا لعنتتان کند که قصد پاک دامنیم را کرده اید... وقتی وضو گرفتن شما را دیدم فکر کردم انسان باایمانی هستید... نمیدانستم با یک هیولا در لباس فرشته و انسان مواجهم... خدا شما را نبخشد که حتی به خود اجازه دادید که اینطور فکر کنید... 🔸بعد صدای در آمد و بدون خداحافظی از حفصه، خانه را ترک کرد... 🔴 وقتی رباب به تیررس دوربین ما از منتهی الیه کوچه رسید، شاید 20 قدم دور شده بود که دو تا موتور سوار با حالت وحشیانه وارد کوچه شدند و از رباب عبور کردند و به طرف خانه ابومحمد رفتند... یکی از آنها پیاده شد و با لگد در را باز کرد... ⚫️ در همین هنگام من میشنیدم که ابومحمد و حفصه دارن به هم چی میگن... مثل اینکه منتظرشون بودند... چون در همون لحظه اول، حفصه آن مرد را با تیر مستقیم از پا درآورد و ابومحمد و حفصه با آن دو نفر درگیر شدند... ⬛️ سر و صدا زیاد شد... کم کم همه مردم از خانه ها بیرون آمدند و به کوچه سرازیر شدند... یک لحظه رباب را هم در میان جمعیت دیدم... نمیدونستیم چه خبره و داره چه میشه... فقط همه از دور نگاه میکردند... 👈 ترجیح دادم خودم پیاده بشم و مثلا از اون محل، در بین جمعیت رد بشم و یه سر و گوش آب بدم و آمار بگیرم... مدام، مسائل غیر قابل پیش بینی رخ میداد... از همه اش سختر این بود که پس از اتمام درگیری، جنازه چهار نفر موتور سوار را میدیدیم که معلوم بود به ضرب مستقیم خلاص شده اند... اما رباب... دیگه رباب را ندیدم و رباب گم شد... 😨 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 🈴㊗️㊙️🉐💮🈶🈚️🈸🈺🈷🈳
🚫❌⭕️💢🚫❌⭕️💢🚫❌⭕️💢 🛑مستند داستانی امنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت سی و هشتم ▪️دکتر دستی به روی شکمش کشید و کمی ابروهایش را در هم کرد و گفت: 🔺وقتی عصبی میشوم یا استرس میگیرم، معده ام تیر میکشد و اذیتم میکند... همون لحظه حسم بهم گفت: رباب کجاست؟ نکنه گم شده؟! ... چون دوباره استرسم تقویت شده بود، با درد معده راه میرفتم... 🔵 فی الفور به طرف ماشینم برگشتم... با کمال تعجب شنیدم که برنامه کنترل صوت که فرستنده آن در گل گردنبند رباب گذاشته بودیم داره پالس و سیگنال میفرسته... تپش قلبم بیشتر شد... تا گوشی را گذاشتم توی گوشم، دیدم واویلا... چه خبره؟! ... گیج شدم... 🔺میشنیدم که میگفتند: ⚫️ حفصه با درد و آه فراوان میگفت: چیکار میکنی؟ یواش تر! داره میسوزه... 🔻رباب میگفت: چیزی نیست خانم جان... آرام باشید... فقط یک مقدار پاهایتان را شل بگیرید... 🔺حفصه با داد و بیداد گفت: خیلی عمیق شده؟ چقدر فرو رفته؟ 🔻رباب گفت: عمیق که هست اما شاید بتونم فعلا خونریزیش را بند آورم... 🔺حفصه داد بلندی زد و همانطور که از درد و سوزش ناله میزد گفت: ابومحمد... ابومحمد کجاست؟ مرا رها کن... ابومحمد کجاست؟ 🔻رباب گفت: نمیدانم... نگران نباشید... الان میروم و برمیگردم تا از ابومحمد خبری بیاورم... 🤔[نفهمیدم رباب کجا رفت... اما حدودا پنج دقیقه گذشت... تا برگشت و...] 🔸رباب: بلند شو خانم جان! الان اینجا مثل مور و ملخ مامور میریزه... 🔹حفصه: گفتم کو ابومحمد؟ 🔺رباب: پشت بام! او را از راه پشت بام با زن و بچه اش که زبانشان از ترس بند آمده فراری دادم... فقط شما مانده اید... 🔹حفصه: او بدون من جایی نمیرود... 🔸دیگر صدای حفصه نیامد... رباب که شرایط تعیین کننده و خیلی دشواری داشت فقط صدای نفس نفس زدنش می آمد...😳 🔹نمیدانستم چه کنم و همچنین نمیدانستم رباب چه میکند... ناگهان سایه ای را وسط کوچه دیدم که نظرم را ناخوداگاه به طرف پشت بام جلب کرد... فورا با دوربینم به پشت بام نگاه کردم... با صحنه ای مواجه شدم که از بیانش به آن نحو عاجزم... حتی نمیتوانم احساسم را از آن کار رباب بگویم که داشت چه میکرد...😳😳 😱 دیدم که مثل عقابی که بچه اش را به چنگ و دندان گرفته و از جهنم فرار میکند، رباب، حفصه را به کول انداخته و روی پشت بام خانه ها میدود... بدن ورزیده رباب، برای چنین روزهایی دوره های خاص خودش را دیده بود... مثل عقاب داشت بچه اش را با چنگ و دندون حمل میکرد و عرق میریخت و میدوید تا قبل از رسیدن نیروهای امنیتی اونجا، خونه ابومحمد را ترک کنند...😯 👈 با دیدن این صحنه، اشک در چشمام جمع شده بود... شکوه خاصی داشت این صحنه... رباب داشت با پاهای خودش وارد مرحله جدیدی از عملیات میشد که قطعا از اوضاع و احوال امروز بهتر و راحتتر نیست ... و چه بسا امکان داره دیگه برنگرده... مصمم میدوید و قدم برمیداشت و هر از مدتی، حفصه را از روی کول های خود جا به جا میکرد و به راهش ادامه میداد... 🔵 نشستم توی ماشین... اما... اون روز داشتم مدام سوپرایز میشدم... بازم سیگنال فرستنده کار میکرد... این دیگه کیه❓‼️ شنیده بودم رباب خیلی زرنگه اما نمیدونستم تا این حد... وقتی سیگنال داشتم و حتی به اون واضحی میشنیدم، فقط میشد یک نتیجه گیری کرد و اونم این بود که: گل گردنبند و فرستنده را از خونه ابومحمد برداشته و الان باهاش هست و قرار نیست گمش کنم... 🔴 همینجوری که می دویدند رباب داشت با لاشه بیهوش حفصه حرف میزد... میگفت: 😳👈 «قرار نیست ما از هم دور بشیم... حسی که تو به ابومحمد داری، من به تو دقیقا همون حس را دارم... میشم لباست... میشم گوشت تنت... نباید ازم جدا بشی... نباید ازت جدا بشم... اصلا به خاطر همین بود که وقتی حواست نبود و داشتی در میرفتی، از پشت سر بهت شلیک کردم...آره... من به طرفت شلیک کردم... چون قراره حالا حالاها با هم باشیم... فعلا بخواب... خوب استراحت کن... از اینجا به بعدش را به من بسپار... میبرمت یه وری که فعلا دست کسی بهت نرسه... تو هم باید دست منو بذاری توی دست کسانی که میخوام... بخواب حبیب من... بخواب دشمن جان و ایمان من... بخواب حفصه...» 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 🚫❌⭕️💢🚫❌⭕️💢🚫❌💢
فاطمیه دوم۱۴۰۱_جلسه سوم.m4a
7.56M
✅ فاطمیه دوم سال ۱۴۰۱ ✔️ جلسه سوم ✍ سخنران: حدادپور جهرمی 🔹 موضوع: زن،زندگی،ازادی
🛑مستند داستانی امنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت سی و نهم 🔵 [در اون لحظه که دکتر داشت تعریف میکرد، من کاری به جز تعجب کردن بلد نبودم... گوش من از همه چیز کر شده بود و فقط کلماتی از بین دو تا لب دکتر عزیز خارج میشد، میشنید و میفهمید...] 🔻دکتر هم سیستمش را روشن کرده بود و داشت اسناد پرونده اش را بررسی میکرد و از لابه لاش باهام حرف میزد... ادامه داد که: ⚫️ من باید احتیاط میکردم که فاصله امنیتیم را با رباب و حفصه حفظ کنم... چون همینطور که ما اکثر اوقات، شرایط خطر را به صورت غریزی حس و درک میکنیم، دشمن هم همینطور است... نباید حفصه احساس خطر میکرد... با خودم این اصول تعقیب و گریز را مرور میکردم: باید دور باشم اما حاضر... سمعک باشم بدون گوش... عینک باشم بدون چشم... سایه باشم بدون جسم... 🔴دخورد و خوراکم شده بود سیستمم و وضعیت رباب... تا اینکه متاسفانه بر اثر بی دقتی یکی از بچه ها، شارژ سیستمم تموم شد... تا شارژر پیدا کردیم و سیستم را دوباره راه اندازی کردیم، حدودا یک ساعت طول کشید... خیلی هم عصبانی شدم... همه مون ناراحت بودیم... اشتباه حرفه ای سنگینی بود که ممکن بود رباب را برای همیشه از دست بدیم و حتی دیگه نتونیم حفصه را پیدا کنیم... 🔵 وقتی سیستم راه افتاد، دیدم نمیتونم سیگنال فرستنده گردنبند را دریافت کنم... GPS کار میکرد اما خیلی مبهم بود... باید نصف شهر را مثل دیوونه ها میگشتم تا بتونم پیداش کنم... چون زاویه انتگرالش مبهم بود و نمیشد از دور رصد کرد... 🔻کم کم داشت غروب میشد... شنیدم مسلم (جوون 25 ساله اهل فلوجه سُنّی که از بچه های مخلص بود و با پدرش که از سلاخ های زمان صدام بوده صد در صد تفاوت داشت، این اشتباه را مرتکب شده بود) برای تنبیه خودش افطار نکنه تا بالاخره رباب پیدا بشه... حتی شنیدم نذر کرده که اگر امیرالمومنین علیه السلام عنایت کرد و رباب را سالم پیدا کردیم، شیعه بشه... 🔺همه این فکرها داشت از ذهنم میگذشت...چون پیش بینی این وضعیت را نمیکردیم، طبیعتا از قبلش هم نمیدونستیم که باید جایی غیر از خانه های امنی که داریم قرار بذاریم... به خاطر همین، پیدا کردن رباب در اون منطقه، مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود... 😔از سیستم ناامید شدم... مسلم را نشوندم پای سیستم و گفتم هرچی شد فورا خبرم کن... تصمیم داشتم از پای سیستم بلند بشم و با استفاده از غریزه حیوانی و شامّه جاسوسیم رباب را پیدا کنم...😳 ⛔️ به خاطر همین برگشتم به طرف خونه ابومحمد... دقیقا همونجایی که رباب را گم کردم... یه کم بو کشیدم... دقیق تر نگاه کردم... زبونم را آوردم بیرون و به روش DOG Sport افتادم توی کوچه ابومحمد... کوچه خلوت بود... تا دیدم کسی منو نمیبینه، از دیوار خونه همسایه ابومحمد بالا رفتم و مثل سگ نر گرسنه شهوتی، به همون مسیری رفتم که آخرین بار، با چشمام رباب را تعقیب کرده بودم... ⭕️ دیدم رباب باید تا منتهی الیه پشت بام مغربی پیش رفته باشه... پیش رفتم... دیدم دو سه جا خیلی ارتفاء بلنده و قاعدتا نمیتونسته با لاشه بیهوش حفصه از بالای اونها پریده باشه... به همین خاطر تغییر مسیر دادم و به طرف پشت بام های شمال غربی رفتم... چند متر که پیش رفتم یه چیزی توجهم را جلب کرد... به طرفش رفتم... دیدم یه کم رد خون اونجاست... مثل سگ بو کشیدم... فهمیدم بوی بچه های خودمون میده... بوی خون بچه شیعه ها را میفهمم... با بوی خون همه فرق داره... مطمئن شدم که مال ربابه... فهمیدم مسیر را درست اومدم...😳🤔 🔵 ردّ خون که یه کم خشک و بسته شده بود را به لباسم کشیدم... سرم را بلند کردم... دیدم مشرق که کوچه است... مغرب که خیابانه... جنوب هم مسیری هست که الان سپری کردم... شمال هم تا دو سه تا خونه دیگه تموم میشه و منتهی میشه به شبستان مسجد... ⚪️ قاعدتا به طرف خیابان و کوچه نرفته... چون هم جلب توجه میکنه و هم وزن لاشه حفصه سبک نیست... فقط یک گزینه مونده بود... شبستان مسجد... 😳 بو کشیدم... بوی خون میومد اما بوی خون قصابی کوچه بغلی نمیذاشت بوی بیشتری بفهمم... داشتم عصبی میشدم... وقتی سگ نر گرسنه شهوتی میشم زود عصبی میشم... باید به اعصابم مسلط میشدم تا قدرت شامّه و لامسه ام را از دست ندم... زبونم را درآوردم و حروله کردم تا رسیدم لب دیوار شبستان مسجد...❗️ 🔵 احساس خاصی نداشتم... همه جا آروم بود... این بیشتر منو میترسوند... چون یه کم مشکوک بود... فورا بیسیم زدم که مسلم ماشین را برداره و بیاد به طرف مسجد... مسلم صداش گرفته بود... معلوم بود خیلی دمقه... فرمان را دریافت کرد و به طرف مسجد اومد... بیسیم زد و گفت: دکتر! صبر کن! مسئله ای پیش اومده❗️❗️❗️ ⛔️گفتم: میشنوم!😳 🔵 گفت: یکی اینجاست که میخواد باهاتون حرف بزنه...❗️❗️❗️❗️❗️ 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 🉑💮🉐㊙️㊗️🈴🈵🈲🆚✴️🈷
فاطمیه دوم۱۴۰۱_جلسه چهارم.m4a
11.76M
✅ فاطمیه دوم سال ۱۴۰۱ ✔️ جلسه چهارم ✍ سخنران: حدادپور جهرمی 🔹 موضوع: زن،زندگی،ازادی
🔟3⃣4⃣2⃣8⃣9⃣1⃣0⃣ 🛑مستند داستانی امنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت چهلم 🔵 ینی چی یکی اینجاست؟! مگه تو کجایی که باید یکی پیشت باشه؟! مسلم درست حرف بزن ببینم چی میگی!😱 ⚫️ گفت: دکتر لطفا تشریف بیارین اینجا! چیزی نمیتونم بگم! ⚫️ نگرانش شدم... یه سر و گوش دیگه از شبستان مسجد... از همون مسیری که اومده بودم برگشتم و اومدم توی کوچه خونه ابومحمد... از دیوار پریدم پایین و وارد کوچه اصلی شدم و به طرف ماشینمون حرکت کردم... 🔵 حدودا ده متر مونده بود به ماشین که آروم آروم قدم برمیداشتم... دستم را بردم سمت اسلحه و چون مردم توی کوچه بودن، نمیتونستم اسلحه را بیارم بیرون... با احتیاط به سمت ماشین رفتم و در عقبش را باز کردم... 🔴 کسی را دیدم که انتظارش را اصلا نداشتم... انتظار هر کسی را توی اون لحظه داشتم مگر مادر رباب... ««حنّانه»»‼️‼️ دلم روشن شد وقتی چهره و حضور نورانی اون بانوی زاهد و چریک قدیمی را دیدم... 🔸سلام علیکم... شما اینجا چیکار میکنید بانو❓‼️ 🔹علیکم السلام پسرم... رباب در خطره؟ 🔸گفتم: نمیدونم... فکر کنم آره... 🔹گفت: پس حدسم درست بود... نباید دخالت میکردم اما اومدم گفتم شاید خدمتی از دستم بربیاد... با هزار مکافات از زیر زبون بچه ها کشیدم بیرون... من یکی دو ساعته اینجا هستم... پس دوتامون تنها سر نخمون این محل هست... روش Dog sport داشتی؟ 🔸گفتم: آره... متاسفانه سیگنال هم نداریم... تنها حدسم شبستان کهنه مسجد هست... 🔸گفت: منم با تحقیقاتی که در این یکی دو ساعت کردم... رسیدم به مسجد... دکتر! نمیتونیم اینجا را شلوغ کنیم... پس فقط ما سه نفر باید وارد مسجد بشیم... پیشنهاد میکنم مسلم همین جا باشه و پشتیبانی کنه... زود باش که وقت را داریم از دست میدیم... 🔸گفتم: پیشنهادتون چیه؟ چطوری بریم داخل! 🔹گفت: شما مدیر این عملیات هستید اما پیشنهاد میکنم من از پشت بام برم و شما هم از حیاط جلویی مسجد... حفصه هم زنه... بعید نیست که تا الان به تمام ترفندهای رباب پی برده باشه... پس من باهاش درگیر بشم بهتره تا شما... فقط لطفا تحت هر شرایطی شلیک نکن... حتی اگر هر دوی ما را مثله کنه و بکشه... باید بدن حفصه سالم و مرتب به دام بیفته... چون اسرائیلی ها روی بدن مامورانشون حساس اند... [با لبخند گفت] مثل ما که نیستند... 🔸با شنیدن این کلمات از بانو حنّانه آرامش پیدا کردم... مادر داره درباره قتل خودش و دخترش حرف میزنه... مثل آب خوردن... همسران ما حتی درباره میهمانی های ساده هم اینطوری حرف نمیزنند... چه برسد به دوئل مرگ و زندگی...😔 💠 با بسم الله و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها از ماشین پیاده شدیم و از هم جدا شدیم و من به طرف درب مسجد رفتم و حنانه هم به طرف کوچه خونه ابومحمد و ... پشت بام ... پشت دیوار بلند شبستان کهنه مسجد... 👈 یه چیزی را درباره حنانه بگم بهتره... اغراق نمیکنم... واقعیت را باید گفت... حنانه زن بسیار ورزیده ای بود... وقتی راه میرفت، بسیار با صلابت راه میرفت... وقتی آرام بود و نشسته بود، نفس که میکشید من یاد نفس کشیدن شیر در بیشه می افتادم... 🔴 دیدم حیاط مسجد خلوته... دور زدم... وارد صحن شدم... چند نفر در رواق مسجد نشسته بودند و قلیان میکشیدند... از رواق و صحن گذشتم و به صحن و شبستان کهنه رسیدم... احساس خطرم گل کرد... با احتیاط قدم برمیداشتم... هر لحظه احساس میکردم که قرار است اتفاقی بیفتد... گردنم چرخید به طرف بالا... خطر را از طرف بالا احساس میکردم... صدای دویدن روی پشت بام را شنیدم... فورا مسلح کردم و به طرف راه پله پشتی دویدم... ⚫️ وقتی به بالای پشت بام رسیدم، با دیدن یک صحنه زمین گیر شدم... لا اله الا الله... اینجا چه خبر است...😱 دیدم که ابومحمد و حفصه و زن ابومحمد با حنانه درگیر شده اند... ابومحمد با قمه داره به حنانه حمله میکنه... حفصه هم با زنجیر و چوب به جان حنانه با دست خالی افتاده... زن ابومحمد هم منتظر است که در اسرع وقت، به پشت سر حنانه برود و حنانه را دوره کنند... اما از رباب خبری نبود... نگران رباب شدم...😨 🔴 ولی حنانه... اجازه دوره شدن نمیداد... بیشتر حنانه حمله میکرد... اما ضربات کاری به آنها وارد نمیکرد... آنها مسلح بودند اما معلوم بود که صلاح نمیدانند که شلیک بکنند و شلوغ بکنند... من نباید وارد این معامله میشدم... شدت زد و خورد خیلی بالا بود... همدیگه را داشتن تیکه تیکه میکردن... سه نفر و یک نفر... حنانه یک طرف... ابومحمد و زنش و حفصه کثافت لعنتی هم یک طرف...😡😡 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 0⃣7⃣8⃣1⃣2⃣9⃣🔟3⃣5⃣4⃣
30.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مژده واقعی بشارت به اونهایی که واکسن نزدند هفتاد درصد بیماران بستری شده دُز یادآوری نزدند‼️😏 این یعنی...... آخرش جالبه احسنت به این روحانی بصیر🌷🌷🌷 آخرالزمانیم و طبق احادیث عالم بصیر و انقلابی مانند ایشون کم هست و اکثر علما و خواص به دنبال سلبریتی ها و رسانه ها و جوّ جامعه اند و به خاطر ترس از دنیای حقیرشان رهبری را تنها گذاشتند و ندای «کرونا را بزرگ نکنید» ایشان را نشنیدند و به مانند حکمیت علی ایشان را مجبور به پذیرش واکسن کردند و البته ایشان با توصیه به واکسن ایرانی و مطمئن و تبعیت از متخصص(نه رهبری در این امرتخصصی) ، تبلیغات دشمن را ناکام گذاشتند و دفع افسد به فاسد کردند✌️✌️ ات میشیم✌️ بر مادران و زنان بصیر و زمینه سازان ظهور مباااارک 🌷❤️ گوش کنید به عشق امام زمانتان فکرررررکنید وبه عشق مردم ایران انتشار دهید جهاد تبییین یعنی این 🌺
🛑مستند داستانی امنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت چهل و یکم ⛔️ مبارزه حنانه در بین اون کفتارها خیلی دیدنی بود... حقیقتا گریه ام گرفته بود... نباید هیچ کاری میکردم... اولین بار بود که داشتم حفصه را از نزدیک میدیدم... بسیار فرز و وحشی... مدام به حنانه نزدیک میشد و تلاش میکرد حنانه را دور بزنه... ⭕️ وسط اون معرکه، حنانه چنان لگدی بر سینه ابومحمد زد که ابومحمد نقش بر دیوار شد... فی الفور سراغ حفصه رفت... حفصه مثل ماهی از دست و بال حنانه در میرفت... تا اینکه حنانه، بالاخره حفصه را گرفت... حفصه خیلی تقلا میکرد تا بتونه از دستان درشت و چنگال گونه حنانه فرار کنه... دستان حنانه داشت حفصه را خفه میکرد... میتونست گردن حفصه را خورد کنه اما اینکار را نکرد... زن ابومحمد که هول شده بود، از کنار ابومحمدِ چسبیده به دیوار و نالان، جدا شد و محکم، حنانه و حفصه را هل داد... تعادل آنها به هم خورد و ناگهان هر دو با هم از پشت بام پرت شدند پایین‼️‼️😱 😨 قلبم به شدت داشت میتپید... بانو حنانه و اون سگ اسرائیلی را از یک پشت بام هفت یا هشت متری پرت کردن پایین اما من مامور به سکوت بودم... نمیدونم در این شرایط بودی یا نه؟ اما سکوت... صبر... حلم... استخوان در گلو بودن... خار در چشم داشتن را فقط در روضه ها شنیده بودم...😔 ⛔️ شب سختی بود... بهتره بگم سخت ترین شب زندگیم بود... حتی از زمان اسارتم در بلندی های جولان هم سخت تر بود... مسلم بیسیم زد و گفت: دکتر! سیگنال داریم... سیگنال داریم... کار میکنه... رباب توی مسجده... ⭕️ در همون لحظه، ابو محمد سر زنش داد زد و گفت: چیکار کردی احمق! ببین در چه حالی هستند؟ ببین حفصه چی شد؟ زود باش که داره وقتمون تلف میشه... زود باش... ⭕️ زن ابومحمد که شدیدا هول شده بود گفت: خفه شو! پاشو بریم... مگه حفصه کیه؟ اون فاحشه را رها کن... از وقتی پای اون فاحشه به خونم باز شد چیزی جز خون و وحشی گری و کثافت بازی ندیدیم... پاشو بریم... پاشو از اینجا دور بشیم... من زنتم... نه اون... پاشو... التماست میکنم اونو رها کن و بیا بریم... ⛔️ ابومحمد که یه کم حالش بهتر به نظر میرسید، خودش رفت تا سر و گوش آب بده... اما از درد سینه هم مینالید... من نمیدیدم چه خبره... ⭕️ خیلی آروم خودم را به طرف شکاف دیوار رسوندم که به پایین مشرف بود... دیدم که حنانه، سر حفصه را همونجوری در بغل خودش نگه داشته... سر حفصه ضربه نخورده بود اما متاسفانه حنانه حرکتی نمیکرد... حفصه را دیدم که خیلی گیج بود و وقتی جواب ابومحمد را داد و بلند شد، گفت: من خوبم! این منو زخمی کرده... صورتم... صورتم زخم عمیقی برداشته... دو سه تا از دندونام هم خورد کرده... بیا پایین... بیا بریم... ⭕️ ابومحمد و زنش و حفصه فرار کردند... کوچه داشت شلوغ میشد که فورا مسلم مردم را متفرق کرد تا دور حنانه شلوغ نشه... فورا رفتم پایین... تا رسیدم به حنانه... وای خدای من... دیدم که خیلی خون ازش رفته... سرش به سنگ توی کوچه خورده بود... اما چشماش را باز کرد... ⭕️ رفتم بالا سرش با حالت بغض گفتم: بانوی من! لطفا حرف بزنین! یک کلمه جواب منو بدین...😭 ⭕️ حنانه به سختی لبانش را تکون داد و با لبخند گفت: «برو پسرم دنبالش! فاصله ات را باهاش حفظ کن... اگر باهاش درگیر شدی، مواظب باش که پشت سرت نره...» ⛔️ در همین لحظه مشتش را باز کرد و گفت: «این یک مشت از موهای حفصه است که از سرش کندم و در آزمایشات به درد میخوره... حتی اگر تغییر چهره بده، بازم DNA حفصه را میشه ثبت کرد...»😳😳 ⛔️ مشت دیگرش را باز کرد و گفت: «با این انگشتر به صورتش ضربه زدم... هر جا باشه تا حدودا نیم ساعت دیگه، بیهوش میشه... حفصه از حالا هر از چند ساعت مدام بیهوش خواهد شد... نگین این انگشتر حاوی نوعی سم است که تحریک کننده مواد ترشح زای هورمن برون ریز بدن خانم هاست و میتونه نوعی از ترشحات بدن حفصه را هر جا که بیهوش بشه برامون به جا بذاره... اینطوری حفصه میشه ردیاب خودمون... اینطوری میشه مدام کشفش کرد و مثل سایه مرگ دنبالش بود...»😳😡 ⭕️گفتم: بانو جان! الهی از عمر من کاسته شود و عمر شما مستدام باشد... الان چه کاری برای شما از دستم برمیاد؟! ... راستی رباب... ⛔️ بانو حنانه گفت: «نگران رباب نباش... اون بلده از خودش دفاع کنه... همون اندازه که زنده موندن را یادش دادم، مردن را هم یادش دادم... فقط دعا کن تونسته باشه مقداری از مدفوع حفصه را جمع کنه!!! ... اگر روی مو و خون و مدفوع حفصه در آزمایشگاه کار بشه، میشه به خواهران کثیف همولوگش هم رسید... پاشو دکتر... پاشو که خیلی کار داری... پاشو برو... من بار اولم نیست که خورد و خونی شدم... پاشو برو یه سگ نر پیدا کن تا بتونیم به این انگشتر و موادی که روی آن باقی مونده معتادش کنیم...»😳🤔 👈 [الله اکبر از این همه هوش... الله اکبر از این همه شجاعت... الله اکبر از این همه غیرت بانوی
چریک شیعه ...] 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat
🈚️🈸🈺🈷✴️🆚📴☢🈸🈚️🈶📳 🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت چهل وچهارم 🔵 دکتر عزیز هم با من هم نظر بود که: داعش از جای خاصی به عراق حمله نکرد... بلکه کاملا بومی و خودجوش از طرف افسران حزب بعث، تغذیه و حمایت شد. به این گونه که حزب منحل شده بعث در دوران حکومت نوری مالکی، نخست وزیر پیشین عراق اعتراض‎های ساختگی خیابانی، طراحی و اجرای انفجارهای مختلف و همکاری با تروریست‎ها را در دستور کار داشت تا بار دگیر به عرصه قدرت بازگردد. 🔴 اقدامات مخرب حزب بعث پس از پایان دروان نخست وزیری مالکی هم ادامه داشت و در جریان رایزنی‌ها برای انتخاب نخست وزیر جدید عراق (حیدر العبادی) در پارلمان، فتنه بعثی- داعشی در این کشور کلید خورد و شهر موصل ژوئن 2014 با همکاری آشکار حزب منحل شده بعث و حامیان آن از جمله آمریکا، عربستان و اسرائیل به اشغال داعش درآمد. ⚫️ فتنه‎های مختلف در عراق پس از پایان رژیم صدام، ریشه در حزب بعث دارد و اوج آن همکاری با تروریست‌ها به ویژه داعش است. ⚫️ همکاری این حزب منفور با داعش به قدری ریشه‎دار است که امروز افسران بعثی در داخل گروه تروریستی داعش نفوذ دارند و بیشتر سرکردگان آن بعثی هستند. 🔵 افسران بعثی که در دوران صدام، روش‎های مختلف سنگدلی و قساوت را آموزش دیدند و به راحتی مردم عراق را قتل عام می‌کردند امروز نیز اقدامات شنیع داعش در سربریدن گروگان‌ها و رفتار شنیع با زنان ایزدی را مدیریت می‎کنند. 🔴 جنایات داعش در پایگاه نیروی هوایی اسپایکر در تکریت زادگاه صدام، مصداق عینی دیگر نمایش اقدامات تربیت یافتگان افسران بعثی در دوران صدام است که هم اکنون داعش را در بعد نظامی و دیگر طرح‌های آن هدایت می‎کنند. ⚫️ داعش طی مدتی کمتر از سه ماه با خیانت برخی جناحهای داخلی حکومت عراق (رهبران عشایر اهل سنت و برخی نمایندگان استانهای صلاح الدین ، الانبار و نینوی) ، مافیای خانوادگی بارزانی ها ، بعثیون و بخشهایی از اهل سنت مناطق مذکور، موفق به بسط سیطره و تثبیت موقعیت خود در شهرهای مهم استانهای ذکر شده گردید. 🔵 با استقرار داعش و تثبیت موقعیت آن در بخشهای مختلف عراق ، فعالیتها و حملات این گروه برای تصرف سایر مناطق حساس این کشور نیز وارد مراحل تازه شد. اولویت نخست این گروه بسط سیطره بر کلیه مناطق استان الانبار قرار داشت که دارای موقعیت راهبردی ویژه ای از نظر جغرافیایی و اجتماعی و ... می باشد. 🔴 داعش ، عملیات نظامی خود برای اشغال شهر رمادی را «غزوه ابومهند سویداوی» نامید. ابومهند سویداوی نام مستعار یک از فرماندهان ارشد داعش با نام حقیقی «عدنان العفیف حمید السویداوی» می باشد. وی سرهنگ دوم سابق گارد ریاست جمهوری دوره صدام ملعون بود که پس از اشغال این کشور از سوی آمریکایی ها از ارتش اخراج شده و به سازمانهای تروریستی بعثی و تکفیری پیوست. ⚫️ همزمان با تشکیل داعش ، وی نیز همانند هزاران افسر ارشد گارد ریاست جمهوری و ارتش صدام به این تشکیلات پیوسته و با توجه به دانش بالای نظامی و اطلاعاتی خود، در رده فرماندهان ارشد نظامی این گروه جای گرفت. آخرین سمت وی فرمانداری ولایت الانبار در دولت کاریکاتوری و خودخوانده داعش بود که این سمت چندان برای وی خوش یمن نبود! چرا که اواخر سال گذشته میلادی طی عملیات مشترک ارتش و نیروهای امنیتی عراق شناسایی و به هلاکت رسید... بگذریم... 👈 [از دکتر عزیز پرسیدم: بالاخره رد حفصه را تا کجا زدید؟ حفصه که هم زخمی بود و هم حنانه اونجوری از شرمندگیش دراومده بود... راستی چه بر سر رباب و حنانه آمد؟ ... دکتر عزیز که بسیار در این پروژه به من کمک کرده بود و واقعا شرمنده اش بوده و هستم، گفت] ⛔️ میفهمم... تو دنبال حفصه یا همون حیفا هستی... زدن ردّ حفصه دیگه چندان کار سختی نبود... چون با زخم پاش توسط رباب و زخم صورتش و ترشحاتش توسط حنانه خیلی حرکات او و حجم عملیاتشان را کند میکرد... حالا از حفصه بعدا میگم... اجازه بدید اول از رباب و حنانه بگم... 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 🈚️🈺🈷☢☣📴🈸🈚️🈶📴✴️🆚
🌍🌍🌍🌍⛔️⛔️⛔️🌍🌍🌍🌍 مستند داستانی أمنیتی حیفا حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت چهل و پنجم 🔵 سگی که باهام بود، اسمش «شیلین» بود... فوق العاده حساس به بو و قادر به شنیدن و هضم فرمان های ده گانه (بدو، بشین، پاشو، بخور، ببر، بیار، بایست، حمله، صبر، فرار)... 🔴 صاحبش نباید میومد... با اینکه از بچه های خودمون بود... اما صلاح نبود... کنترل شیلین هم کار ساده ای نبود... اما چاره ای نبود... باید یه جوری با هم دوست میشدیم... اما اون اصلا به من توجه نمیکرد و دوسم نداشت... ⚫️ از صاحبش خداحافظی کردیم... صاحبش لحظه خداحافظی بهم گفت که: «دکتر! فقط نذار خیلی گرسنه بشه... نقطه ضعفش گرسنگی شدید هست... تا حالا دو بار آدم خواری ازش گزارش شده!!» ⚪️ نکته خوبی بود اما من تا حالا با سگ زندگی نکردم... همین طور که داشتم میرفتم، یاد جمله یکی از شاگردان برجسته آیت الله سیستانی افتادم که در دوره عقیدتی بهمون گفت که وقتی سر و کارتون با سگ جماعت افتاد، این آیه را بخونید و بر خواندن این آیه مداومت داشته باشید: «وَ تَحْسَبُهُمْ أَيْقاظاً وَ هُمْ رُقُودٌ وَ نُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْيَمِينِ وَ ذاتَ الشِّمالِ وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيدِ لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِراراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْبا» ... آیه 18 سوره مبارکه کهف و درباره سگ اصحاب کهف بود... ⚫️ همین طور که داشتم میرفتم، به نقطه ای رسیدم که باید ردّ حفصه و ابومحمد را از اونجا میگرفتم... اول از ماشین پیاده شدم... جنوب شرقی اونجا به طرف کاظمین بود... کفشم را در آوردم و روی خاک اونجا ایستادم و ابتدا توسلی به امام موسی کاظم و امام جواد علیهما السلام پیدا کردم... یادم اومد که قبر خواجه نصیر الدین طوسی آنجاست... 👈 یادم اومد که خواجه نصیر الدین طوسی روی قبرش، اسمش را ننوشته و گفته که من کی هستم که بخواهم در کنار دو امام معصوم، اسمم را روی قبرم بنویسم... یادم اومد که خواجه گفته که من سگ این دو امام هستم... بلکه روی قبرش، همین بخش از آیه 18 سوره کهف را نوشته که «وَ كَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَيْهِ بِالْوَصِيدِ» ...🌹 😔 دلم شکسته شد... اصلا نمیدونستم حتی باید از کجا شروع کنم... ایم پروژه از اولش هم با ابهامات فراوان شروع شد و با توسل و توکل پیش رفته بود... اما دلم روشن شد... چون بدون هیچ نقشه و فکر قبلی، یاد کاظمین و این دو امام بزرگوار و خواجه نصیر الدین طوسی افتاده بودم... ⚫️ رفتم سراغ شیلین و از ماشین پیاده اش کردم... قسمت غربی محله ابومحمد بودیم... انگشتر بانو حنانه را آوردم بیرون و با احتیاط و طبق دستورالعملی که بانو داده بود، مایع بسیار اندکی از نگین اون انگشتر را به دهان شیلین و نوک دماغ او کشیدم و بعدش هم آب دهان خودم را هم توی دهان شیلین ریختم... چون باید نسبت به من حساس نمیشد و این عدم حساسیت، با آب دهان من حل میشد... 🔴 اولین باری بود که با یک سگ، از نزدیک رابطه اینجوری برقرار میکردم... برام خیلی عجیب بود... حتی فکرش هم نمیکردم که یه روزی برسه که مجبور بشم با آب دهانم، حاسیت یک سگ را نسبت به خودم کاهش بدم...😁 🔴 حالات شیلین پس از حدودا 12 دقیقه تغییر کرد... کمی روی زمین دراز کشید... کمی سوزه کشید... کمی نوازشش کردم... شیلین داشت کم کم گیج و منگ میشد... معمولا سگ ها وقتی گیج و منگ میشن، سرعت عملشون زیادتر میشه... پوزه را روی زمین میکشند و شروع میکنند به راه رفتن... یواش یواش سرعتشون زیادتر میشه... حتی بعضی از جاها میدوند... ⚫️ مسلح کردم و با فاصله حدودا پنجاه متری از شیلین حرکت میکردم... خدا را شکر اصلا به چشم نمیومدیم... چون اون محله و اصلا اون شهر، سگ زیاد داشت... شیلین همینجوری پوزه اش را روی زمین میکشید و مشخص بود که داره ردّ خاصی را دنبال میکنه...حدودا سه یا چهار کیلومتر دویدیم و رفتیم و همینجور تعقیبش کردم... 🔵 کم کم داشت هوا تاریک میشد... تا اینکه شیلین در یک جایی شروع به دویدن کرد... سرش را روبروی بدنش گرفته بود و میدوید... منم که حدودا دو سه شب بود نخوابیده بودم مجبور شدم دنبالش دویدم... شیلین بوی خطر، یا بهتره بگم بوی حفصه را داشت درک میکرد... شیلین میدوید و منم دنبال سرش میدویدم... داشتم کم میاوردم... ⚪️ یه کم فاصله ام با شیلین زیاد شد... شیلین شروع به پارس کرد... همینجور که پارس میکرد میدوید... حالاتش وحشتناک شده بود... کم کم همه داشتن نگاش میکردن... داشت جلب توجه میشد... رفت توی کوچه... کوچه دراز و باریکی بود... منم داشتم دیگه احساس خطر میکردم... 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 🌍🌍🌍🌍⛔️⛔️⛔️🌍🌍🌍🌍
‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️ 🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت چهل و ششم 🔵 با اینکه فاصله ام با شیلین داشت زیاد میشد اما با چشمام تعقیبش میکردم و حروله ام تبدیل به دویدن شده بود... به کوچه دراز و باریکی که رسیدیم، خطر را بیشتر حس کردم... اسلحه را آوردم بیرون و با احتیاط بیشتری پیش میرفتم... 🔴 تا اینکه دیدم شیلین در یکی از خونه ها ایستاده و داره پوزه اش را روی زمین میکشه... زوزه میکشید و کل فاصله یکی دو متری اونجا را پوزه میکشید... ⚫️ خب طبیعیش این بود که فکر کنم در اون خونه یه خبرایی هست... اما منطقی نبود که کوچه را شلوغ کنیم... قرق کنیم... از در وارد بشیم و... نه... اما متاسفانه دیوارهای اونجا هم بلند بود... نمیشد از دیوار خونه مردم بالا رفت و به اون خونه رسید... ⚪️ فرصت زیادی نبود... نشستم و فکر کردم... برگشتم سر کوچه... همه چیز طبیعی به نظر میرسید... باید یه جوری شیلین را از اون خونه دور میکردم اما فاصلم با ماشینم زیاد بود... 🔵 برگشتم وسطای کوچه... با صحنه عجیبی واجه شدم... دیدم شیلین افتاده روی زمین... با احتیاط رفتم بالای سرش... دیدم زنده است... اما... اما ظاهرا سم موجود در اون مواد که روی پوزه های شیلین کشیده بودیم تا قدرت تشخیصش عمل کنه، روی شیلین هم اثر گذاشته بود و شیلین هم مثل حفصه، هر از چند ساعت، غش میکرد و ترشحاتی از خودش به جا میگذاشت... اینم شد یه دردسر دیگه... 🔴 باید به خونه نفوذ میکردم... خب راه های نفوذ به یک خونه ای که هیچ تصور و نقشه ای ازش نداری، حدودا نه تا راه بیشتر نیست اما من نمیتونستم هیچ راهی را برای نفوذ به اونجا انتخاب کنم... مگر اینکه از همین در ورودی اصلی وارد بشم... ⚫️ کسی توی اون کوچه نبود... بسیار خلوت و بی سر و صدا... سوزنم را از جیبم درآوردم و خیلی آرام با قفل در ور رفتم و بازش کردم... آروم در را باز کردم و یه نگاه به داخل انداختم... کسی را نمیدیدم... همین سبب شد بیشتر به خودم جرات بدم و یکی از پاهام را بذارم داخل و برم توی خونه... ⚪️ چشمتون روز بد نبینه... مثل اینکه منتظرم بودند... چنان طاق خونه را به گلوله بستند که اگر خوم را به داخل کوچه پرت نکرده بودم آبکش میشدم... نیم خیز شدم... اونها همینطور شلیک میکردن... شیلین را روی زمین کشیدم و از جلوی در اون خونه دور میشدم... 🔵 اما یه چیزی مشکوک بود... چون من فقط صدای یک کلاش را میشنیدم... فقط یکی بود که اینطور بی امان شلیک میکرد... حتی وسطش چند ثانیه مکث میکرد... که معلوم بود داره خشاب عوض میکنه... خیلی هم هرز و بی هدف میزد اما فهمیدم که کمینش طاق در بوده و قرار بوده طاق در را به گلوله ببنده... ⚫️ شکم بیشتر شد... که چرا فقط یه نفر هست و چرا اینقدر هول شده که حتی پس از پنج دقیقه باز هم ول کن نبود... داشت شلوغ میشد و کم کم همسایه ها ریختن بیرون... ⚪️ به ذهنم رسید که اینها باز هم یکبار دیگه در همچین صحنه ای مواجه شده اند... از عمد شلوغ میکنند تا بقیه فرار کنند... به خاطر همین، دُم شیلین را رها کردم و فورا خودم را رسوندم به سر کوچه و اطرافم را نگاه کردم... 🔵 دیدم جمعیت زیادی که از صدای مسلسلی پنج شش دقیقه ای به وحشت افتاده داره خودش را به محل شلیک و حادثه میرسونه... در مسیر جمعیت ایستادم و چشمم را به منتهی الیه دیوار بیرونی کوچه به سمت خیابان اصلی دوختم... ⚪️ کاملا حدسم درست از آب دراومد... چون بین اون جمعیت دیدم که دو نفر با چادر عربی با دو تا دختر کوچیک، دارن بر خلاف غالب جمعیت میدوند و خودشون را از کوچه و محل شلیک دور میکنند... 🔵 دیگه خون جلوی چشمم را گرفته بودم به خاطر بغضی که از حفصه به خاطر جراحت وارده به بانو حنانه داشتم، مثل باز شکاری دویدم دنبالش و تعقیبش کردم... 🔴 خب نیروی اسرائیلی هرچند هم زبده و کارکشته باشه، بازم نمیتونه در برابر سرعت دویدن من تحمل کنه... تا جایی هم که جا داشت، تلاش کردم که نفهمند که کسی دنبالشون هست... ⚪️ وارد خیابان اصلی شدند و منم با سرعت، از کوچه اومدم بیرون و پیچیدم و وارد خیابان شدم... خب اشتباهم همینجا بود... چون نباید اونجوری با سرعت میپیچیدم و وارد خیابون میشدم... چون تا پام را گذاشتم توی پیاده رو، چوب محکمی به صورت و دماغم زدند و منو نقش بر زمین کردند...😱 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat ⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️
🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت چهل وهفتم 🔵 الحمدلله بیهوش نشدم... با اینکه میزان شدت چوبی که به صورتم خورد زباد بود... اما تا به زمین خوردم، بلند شدم و باهاش درگیر شدم... چندان آماده به نظر نمیرسید... دستپاچه شده بود... فقط چوبش را محکم، میزد و اینور و اونور میکرد... پوشیه زده بود به چهره اش... قابل تشخیص نبود که کیه... 🔴 من فقط از خودم دفاع میکردم... چون اگر حفصه بود، نباید ناکارش میکردم... اما دیگه حوصله ام داشت سر میرفت... ضمن اینکه هر چی بین اون دعوا دقت کردم که اون یکی زن را با دو تا دختر کوچیک ببینم، ندیدم... ⚫️ شکم بیشتر شد... دیگه داشت خونم را به جوش میاورد... مردم هم داشتن جمع میشدن... ابتدا لگدی به ساق پاهاش زدم... نقش بر زمین شد... بعدش با اون یکی پام، محکم به قفسه سینه اش زدم... ⚪️ دادش دراومد و مثل مار گزیده به خودش میپیچید... روی سینه اش زانو زدم تا نتونه به این راحتی حرکت کنه... خیلی تقلا میکرد... دست بردم روی سرش و روپوشی را برداشتم... نه... گفتم خیلی ناشیانه داره مبارزه میکنه... زن ابومحمد بود... اون با من درگیر شده بود که حفصه با دو تا دخترش فرار کنند... 🔵 خیلی عصبانی شدم و با یه ضربت، بیهوشش کردم... پلیس محلی که اونجا بود داشت به طرفم میومد... سریع باهاش هماهنگ کردم و زن ابومحمد را به اون سپردم و خودم رفتم دنبال بقیه شون... 👈 بدی اینگونه عملیات ها اینه که به خاطر حساسیت و همچنین فرسایشی بودن، قادر به استفاده از نیروهای بیشتر نیستیم... چرا که هم ابتکار عمل را از فرمانده پروژه میگیره و هم کنترل و استفاده از نیروها بخشی از زمان و انرژی را میگیره... به همین خاطر شدیدا احساس تنهایی میکردم... 🔵 به مسلم بیسیم زدم که فورا بره دنبال شیلین و اونو برداره و سریع از محل دور کنه... از مسلم درباره رباب پرسیدم... مسلم گفت فعلا خبری نداره و ردی هم از رباب نداره... 🔴 هرچی نگاه کردم پیداشون نبود... خب مدت زمانی که من زمین خوردم و با زن ابومحمد درگیر شدم، بیشتر از سه دقیقه طول نکشید... عقل حکم میکرد که کسی که داره فرار میکنه... مخصوصا اگر پای جونش وسط باشه... قطعا در طول و عرض خیابان عبور نکنه... لذا دقت به انتهای خیابون کار بی فایده ای بود... باید به یکی از کوچه پس کوچه ها پناه آورده باشه... آروم شروع به دویدن کردم... به اندازه یکی دو دقیقه دویدم... سر راهم، یکی دو تا کوچه بود اما چون میدونستم بن بست هستند داخل آنها نرفتم... ⚫️ وقتی حدودا در حد قابل قبولی، ینی به اندازه دویدن دو سه دقیقه ای یک زن با دو تا دختر کوچک دویدم، وارد اولین کوچه شدم... از یه نفر پرسیدم یه خانم با دو تا دختر ندیدی که در حال دویدن باشن؟! ... گفت چرا... با یه مرد از این طرف رفتند!! ⚪️ با یه مرد؟! ینی چی؟ ... فورا مسیر را دنبال کردم... مدام زیر لبم ذکر «یا دلیل و یا برهان» میگفتم تا بتونم راه را پیدا کنم... 🔵 سرتون را درد نیارم... بالاخره پیداشون کردم و در یکی از محله های قدیمی اونجا با هم درگیر شدیم و تیراندازی شد... اما تعدادشون از دو نفر بیشتر بود... منظورم تعداد کسانی بود که تیراندازی میکردند... حدودا شش هفت نفر بودند که پوشش میدادند... ⚫️ همینطور که کمین گرفته بودم... حواسم بود که اونا دارن دو نفر را با دو تا دختر بچه از تیررس من خارج میکنند... وقتی یکی از اون دو نفر به طرفم برگشت، دیدم ابومحمد العدنانی هست!! ... زنش که گیر افتاد... اما خودش داره با حفصه و دو تا دخترش از چنگ من فرار میکنه... 🔴 تیراندازی های اونها خیلی بی وقفه و نامنظم بود... نمیتونستم تکون بخورم... اما میدونستم که اگر تکون نخورم، از زمین و آسمان میریزند روی سرم... به هر زحمتی بود، تغییر موضع دادم و در یک لحظه، به دو نفر شلیک کردم... یکی از گلوله ها به پای یکی از بچه ها خورد و یکی هم به پهلوی یکی از کسانی که داشت تیرانداری میکرد... ⚫️ آتش رگبارشون بیشتر شد... البته من هدفم بچه ها نبودند اما بالاخره خورد... کاریش هم نمیشد کرد... دختره در خون خودش غرق بود و مدام خودش را روی زمین میکشید... اما ... اما با صحنه ای مواجه شدم که هیچ کفتاری مرتکب نمیشه... چه برسد به یک انسان... 🔵 ابومحمد نشست بالا سر دخترش... خم شد و پیشونی دخترش را بوسید... بلند شد و به طرف من نگاه کرد... منو که نمیدید... منظورم اینه که به طرف همون سمتی که من بودم نگاه کرد... مثل اینکه میخواست به من پیامی برسونه... من به خاطر شدت رگبارها نمیتونستم سرم را کاملا بیارم بالا... اما از شکاف ریز اونجا صحنه را میدیدم... دیدم که ابومحمد... در عین ناباوری، جلوی چشم حفصه و اون یکی دخترش و بقیه مردهای مسلح که دورش بودند... هفت تیرش را آورد بیرون و سر دخترش را هدف قرار داد و با صدای بلند گفت: الله اکبر... و شلیک کرد و مغز دخترش را پاشید روی آسفالت کف کوچه‼️
😱 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat ⁉️💯🔅⁉️💯🔅⁉️
🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت چهل و هشتم 🔵 خب این کار ابومحمد خیلی پیام داشت... با اینکه متاثر شدم به خاطر دخترک... حداقل پیامی که داشت این بود: دل بریدن... معطل نشدن... مهم نبودن کسی برای ابومحمد... فقط الله اکبر... اینکه کارای واجبتر از احساساتی شدن دارم... اینکه تو نتونستی منو زمینگیر کنی... و ده ها برداشت احتمالی از این کار فجیع ابومحمد ... 🔴 من همونجا زمینگیر شدم و مجبور شدم برگردم عقب... چون دیگه تمام راه ها مسدود شده بود و با آتش رگباری که روی سرم بود، کاری نمیشد کرد... ⚫️ بیسیم زدم ببینم مسلم کجاست.... مسلم شیلین را برداشته بود و منتظر دستور من بود... بهش آدرس دادم که شیلین را ببره خیابان پشتی منطقه ای که من با اونها درگیر شده بودم... گفتم وقتی مستقر شدی خبرم کن... پرسیدم راستی کی توی خونه بود؟ ... خونه ای که شیلین دم در اون خونه بیهوش شد و منو بستند به رگبار... ⚪️ مسلم گفت: «از پلیس محلی کمک گرفتیم... الحمدلله خونه تصرف شد... اما متاسفانه کسی توش نبود... پشت بام، حدودا ده دوازده تا خشاب کلاش پیدا کردیم که خالی بود... از اونجا شما را میزدند... اما خونه را کاملا زیر و رو کردیم... کسی توش نبود...» 🔴 حدودا نیم ساعت گذشت تا خودم را به مسلم و شیلین رسوندم... دیدم شیلین داره یه تیکه گوشت و استخون میخوره... خیالم راحت شد که گرسنه نیست و میتونم روش حساب کنم... خیلی خسته بودم... چند لحظه، آرام به صندلی ماشین تکیه دادم و چند ثانیه چشمام را بستم... هم خوابم میومد و هم باید تمرکز میکردم... 🔵 همه چیز را باید مرور میکردم... همه چیز داشت به طرز غیر قابل پیش بینی جلو میرفت... نمیتونستم حرکات بعدی مهره های طرف مقابلم را حدس بزنم... هر جا میرفتیم ما را به گلوله میبستن... انگار هر جا میرفتیم منتظرمون بودند... ⚪️ همین لحظه یاد نامه ای افتادم که بچه های اطلاعاتی بومی الانبار داده بودند... همون که گفته بود دارن خونه هاشون را میفروشن به قیمت خوب ... به کسانی که آشنایی چندانی ندارن... این منطقه هم انگار همین بلا سرش دراومده بود... حتی من به دیر آمدن پلیس محلی هم مشکوک شدم... ⚫️ تحلیلم درست بود... چشمام را باز کردم... فهمیدم که ما الان توی دهان گرگ هستیم... اگر لو بریم، هر لحظه ممکنه ما را گلوله باران کنند... 🔴 دکتر عکس هایی را از کیفش درآورد و گفت: این عکس ها را دو سال بعد از اون ماجرا، درست وقتی که رسما تحت تصرف داعش بود گرفتیم... عکس هایی از حدودا پانصد منزل که یا از طریق تونل و یا از طریق برداشت دیوارهای وسطی منازلشان با هم وصل شده بودند... این یعنی یک پادگان بزرگ و گسترده شهری... 🔵 هرچند در اون محل، همه چیز مشکوک بود اما ... تا شب معطل شدیم ولی هیچ ماشین و یا مورد مشکوکی از اون محل خارج نشد... ⚪️ رودست خوردیم... اینو الان دارم میگم که رودست خوردیم... حفصه و ابومحمد و ارتشی که از اون محل تشکیل داده بودند به راحتی مثل موش های زیر زمینی، ظرف مدت دو ساعت از اون محل خارج شده بودند و حتی شهر را ترک کرده بودند... ⚫️ محاسبه سر انگشتی که کردم، فهمیدم که برای چنین اتصال زیر زمینی و تخریب دیوار میانی 500 منزل در اون محله بزرگ، حدودا باید 20 روز و حداقل 50 مرد ورزیده لازمه که چنین پروژه ای را اجرا کند... 🔴 ما عراقی ها همیشه از درون گل خورده ایم... از درون خودمون... خیانت از وسط خودمون شروع شد... از وسط محله های شهر و شهرک هایی داعش سر بلند کرد که روزی آقا و ارباب عراق در زمان صدام بوده اند... 🔵 هنوز برنگشته بودیم به مقر که بیسیم زدند و اعلام وضعیت خواستند... وضعیت را اعلام کردم... فورا صدا عوض شد و منو به کسی وصل کردند اصلا انتظارش را نداشتم... صدای رباب بود... رباب با یک ولع بسیار گفت: دکتر کجایید؟ اینجا قیامته... اینجا همه مگس ها و خرمگس ها جمع اند... پرسیدم کجا؟ ... گفت: غرب فلوجه... بیابان الشمس... ادامه دارد... @ShohadayEAmniat
ادامه داستان از قسمت چهل وچهارم و.. 🌍🌍🌍🌍⛔️⛔️⛔️🌍🌍🌍🌍 🔵 دکتر درباره سرنوشت رباب اینطور توضیح داد: من با ماشین و سگ تعقیب و گریز رفتم دنبال حفصه و ابومحمد و زنش... مسلم را مامور کردم که به مسجد بره و از رباب واسم خبر بیاره... اما با محاسباتم جور در نمیومد که رباب الان توی مسجد باشه... ولی ازش سیگنال داشتیم... سیگنالش هم از مسجد بود... بعد از حدودا یک ربع، مسلم بیسیم زد و گفت که: «من الان مسجد را زیر و زبر کردم اما رباب را پیدا نکردم... اما... اما قسمتی از گردنبد رباب را پیدا کردم... گردنبند در مسجد بود اما خبری از رباب نیست... راستی دکتر..» 🔴 مسلم حرفی زد که خیلی به دردمون خورد... مسلم گفت: «دکتر! بچه های پشتیبانی، رفتند به همون کوچه ای که بانو حنانه به زمین خورد و زخمی شد و... یه چیزی پیدا کردند که بسیار ریز هست... قاطی چند تا از تیکه های دندون حفصه که توسط بانو حنانه شکسته شده بود روی خاک و سنگ های کف کوچه افتاده بود ... یه میکرو Gps پیدا کردن... از ظاهر ماجرا برمیاد که وسط دندون های حفصه کار گذاشته بودن!» 👈 [بعدا که خودم مدیر مستقیم تعقیب و کنترل حیفا شدم، فهمیدم که از اون روز که بانو حنانه دندون حیفا را خورد کرد، حیفا برای سازمان موساد و اداره متساوا گم شد و ... حالا بعدا میگم چه بلایی به سر این حیفا خانم آوردیم...] ⚫️ خب! رباب که با ابومحمد و حفصه نبود... در مسجد هم نبود... پس کجا میتونست رفته باشه... نمیدونستیم به چه سرنوشتی دچار شده... اما بعید هم بود بلایی سرش اومده باشه... ⚪️ قرار همیشگیمون این بود که هر کدوم از بچه ها در جریان ماموریتش گم شد و امکان ارتباط نداره و یا احتمال میده که تحت تعقیب باشه و نمیتونه بیاد مَقر، باید تا کمتر از 24 ساعت پس از گم شدنش، پیامی را به دست خط خودش در خیابان هایی که از پیش مشخص کرده بودیم بنویسه... به دیوارهای خاصّ اون خیابان ها، «دیوارهای اعلام وضعیت» میگفتیم... 🔵 از نظر تعداد نیرو خیلی کمبود داشتیم و اذیت شدیم... مسلم رفت دنبال موضوع اعلام وضعیت رباب... مسلم در یکی از خیابان ها که قرار عملیاتیمون بود، پیام رباب را روی گوشه چپ پایین یکی از دیوارهای اعلام وضعیت دید که با خودکار آبی نوشته بود: «من زنده ام... حفصه نقطه انحرافی است... مقصدم الرمادی است...» 🔴 ما هم تقریبا با اون دو تا سندی که قبلا رسیده بود فهمیده بودیم که اتفاق بدی داره میفته اما نمیدونستیم حفصه اینجا چه غلطی میکنه... چون قطعا اسرائیل، چنین ریسکی را نمیکرد که یکی از ماموران زبده خودش را فقط برای پرت کردن حواس ما بفرسته... از طرف دیگر، اون روز نفهمیدم چرا رباب به طرف الرمادی رفت... بعدها مشخص شد که از لابه لای پچ پچ های آن ها فهمیده بوده که قرار مهمی در الرمادی دارند و مقصدشان الرمادی است... ⚫️ رباب خیلی زحمت کشید و الان وقتش نیست که بگم کجا به دردمون خورد... اما فعلا همین قدر بگم که تنها کسی که سبب مهره سوخته شدن حفصه برای اداره متساوا و موساد شد، رباب بود... 👈 از دکتر درباره بانو حنانه پرسیدم... دکتر عزیز با لبخندی که حکایتگر خاطرات ناب عملیاتی با ایشان داشت، گفت: 💠 بانو حنانه چند هفته طول کشید تا رو به راه تر شد... از ناحیه کمر و نخاع گردن، اذیت شده بود اما مشکل حادی نداشت... الحمدلله خیلی مقاوم بود و تونست با آن صبر و تحمل مثال زدنی، بهتر بشه و به جمع مجاهدان پیوست... 👈 [بانو حنانه در حال حاضر، با اسم مستعار، به آموزش بانوان حشد الشعبی عراق مشغول است و چند ماه پیش برای زیارت امام رضا علیه السلام، به ایران آمد و پس از سه شب اقامت در مشهد و قم، به خاک عراق برگشتند.] ادامه دارد...
‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️ 🛑مستند داستانی أمنیتی حیفا 🖋حجه الاسلام محمد رضا حدادپور جهرمی 👁‍🗨قسمت چهل و ششم 🔵 با اینکه فاصله ام با شیلین داشت زیاد میشد اما با چشمام تعقیبش میکردم و حروله ام تبدیل به دویدن شده بود... به کوچه دراز و باریکی که رسیدیم، خطر را بیشتر حس کردم... اسلحه را آوردم بیرون و با احتیاط بیشتری پیش میرفتم... 🔴 تا اینکه دیدم شیلین در یکی از خونه ها ایستاده و داره پوزه اش را روی زمین میکشه... زوزه میکشید و کل فاصله یکی دو متری اونجا را پوزه میکشید... ⚫️ خب طبیعیش این بود که فکر کنم در اون خونه یه خبرایی هست... اما منطقی نبود که کوچه را شلوغ کنیم... قرق کنیم... از در وارد بشیم و... نه... اما متاسفانه دیوارهای اونجا هم بلند بود... نمیشد از دیوار خونه مردم بالا رفت و به اون خونه رسید... ⚪️ فرصت زیادی نبود... نشستم و فکر کردم... برگشتم سر کوچه... همه چیز طبیعی به نظر میرسید... باید یه جوری شیلین را از اون خونه دور میکردم اما فاصلم با ماشینم زیاد بود... 🔵 برگشتم وسطای کوچه... با صحنه عجیبی واجه شدم... دیدم شیلین افتاده روی زمین... با احتیاط رفتم بالای سرش... دیدم زنده است... اما... اما ظاهرا سم موجود در اون مواد که روی پوزه های شیلین کشیده بودیم تا قدرت تشخیصش عمل کنه، روی شیلین هم اثر گذاشته بود و شیلین هم مثل حفصه، هر از چند ساعت، غش میکرد و ترشحاتی از خودش به جا میگذاشت... اینم شد یه دردسر دیگه... 🔴 باید به خونه نفوذ میکردم... خب راه های نفوذ به یک خونه ای که هیچ تصور و نقشه ای ازش نداری، حدودا نه تا راه بیشتر نیست اما من نمیتونستم هیچ راهی را برای نفوذ به اونجا انتخاب کنم... مگر اینکه از همین در ورودی اصلی وارد بشم... ⚫️ کسی توی اون کوچه نبود... بسیار خلوت و بی سر و صدا... سوزنم را از جیبم درآوردم و خیلی آرام با قفل در ور رفتم و بازش کردم... آروم در را باز کردم و یه نگاه به داخل انداختم... کسی را نمیدیدم... همین سبب شد بیشتر به خودم جرات بدم و یکی از پاهام را بذارم داخل و برم توی خونه... ⚪️ چشمتون روز بد نبینه... مثل اینکه منتظرم بودند... چنان طاق خونه را به گلوله بستند که اگر خوم را به داخل کوچه پرت نکرده بودم آبکش میشدم... نیم خیز شدم... اونها همینطور شلیک میکردن... شیلین را روی زمین کشیدم و از جلوی در اون خونه دور میشدم... 🔵 اما یه چیزی مشکوک بود... چون من فقط صدای یک کلاش را میشنیدم... فقط یکی بود که اینطور بی امان شلیک میکرد... حتی وسطش چند ثانیه مکث میکرد... که معلوم بود داره خشاب عوض میکنه... خیلی هم هرز و بی هدف میزد اما فهمیدم که کمینش طاق در بوده و قرار بوده طاق در را به گلوله ببنده... ⚫️ شکم بیشتر شد... که چرا فقط یه نفر هست و چرا اینقدر هول شده که حتی پس از پنج دقیقه باز هم ول کن نبود... داشت شلوغ میشد و کم کم همسایه ها ریختن بیرون... ⚪️ به ذهنم رسید که اینها باز هم یکبار دیگه در همچین صحنه ای مواجه شده اند... از عمد شلوغ میکنند تا بقیه فرار کنند... به خاطر همین، دُم شیلین را رها کردم و فورا خودم را رسوندم به سر کوچه و اطرافم را نگاه کردم... 🔵 دیدم جمعیت زیادی که از صدای مسلسلی پنج شش دقیقه ای به وحشت افتاده داره خودش را به محل شلیک و حادثه میرسونه... در مسیر جمعیت ایستادم و چشمم را به منتهی الیه دیوار بیرونی کوچه به سمت خیابان اصلی دوختم... ⚪️ کاملا حدسم درست از آب دراومد... چون بین اون جمعیت دیدم که دو نفر با چادر عربی با دو تا دختر کوچیک، دارن بر خلاف غالب جمعیت میدوند و خودشون را از کوچه و محل شلیک دور میکنند... 🔵 دیگه خون جلوی چشمم را گرفته بودم به خاطر بغضی که از حفصه به خاطر جراحت وارده به بانو حنانه داشتم، مثل باز شکاری دویدم دنبالش و تعقیبش کردم... 🔴 خب نیروی اسرائیلی هرچند هم زبده و کارکشته باشه، بازم نمیتونه در برابر سرعت دویدن من تحمل کنه... تا جایی هم که جا داشت، تلاش کردم که نفهمند که کسی دنبالشون هست... ⚪️ وارد خیابان اصلی شدند و منم با سرعت، از کوچه اومدم بیرون و پیچیدم و وارد خیابان شدم... خب اشتباهم همینجا بود... چون نباید اونجوری با سرعت میپیچیدم و وارد خیابون میشدم... چون تا پام را گذاشتم توی پیاده رو، چوب محکمی به صورت و دماغم زدند و منو نقش بر زمین کردند...😱 🖋ادامه دارد... @ShohadayEAmniat ⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️⛔️‼️