eitaa logo
رمان وحکایات وخاطرات شهدا
63 دنبال‌کننده
95 عکس
17 ویدیو
0 فایل
چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞 📚 از دانشگاه برگشتم خونہ. بدوݧ اینکہ لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا چادرمو در آوردم و بہ لبہ ے مبل آویزوݧ کردم بابا داشت اخبار نگاه میکرد بے توجہ بہ اخبار سرم رو بہ مبل تکیہ دادم و چشمامو بستم .خستگے رو تو تمام تنم احساس میکرد . با شنیدݧ صداے مجرے اخبار چشمامو باز کردم: تکفیرے هاے داعش در مرز حلب.. یاد حرف علے افتادم و سعے کردم خودمو با چیز دیگہ اے سر گرم کنم. اما نمیشد کہ نمیشد. قلبم بہ تپش افتاده بود ایـݧ اخبار لعنتے هم قصد تموم شدݧ نداشت. یہ سرے کلمات مثل محاصره و نیروهاے تکفیرے شنیدم اما درست متوجہ نشدم . چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق. بہ علے قول داده بودم تا قبل از ایـݧ کہ بیاد تصویر هموݧ روزے کہ داشت میرفت، با هموݧ لباس هاے نظامیشو بکشم. ایـݧ یہ هفتہ رو میتونستم با ایـݧ کار خودمو مشغول کنم. هر روز علاوه بر بقیہ کارهام با ذوق شوق تصویر علے رو هم میکشیدم یک روز بہ اومدنش مونده بود. اخریـݧ بارے کہ زنگ زد ۶روز پیش بود. تاحالا سابقہ نداشت ایـݧ همہ مدت ازش بے خبر بمونم نگراݧ شده بودم اما سعے میکردم بهش فکر نکنم. اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید. دوست داشتم حالا کہ داره میاد با یہ لباس جدید بہ استقبالش برم. خریدام رو کردم و یہ دستہ ے بزرگ گل یاس خریدم. وقتے رسیدم خونہ هوا تقریبا تاریک شده بود. گل هارو گذاشتم داخل گلدوݧ روے میزم فضاے اتاق و بوے گل یاس برداشتہ بود. پنجره ے اتاقو باز کردم نسیم خنکے وارد اتاق شد و عطر گلها رو بیشتر تو فضا پخش کرد. یاد حرف علے موقع رفتـݧ افتادم. گل یاس داخل کاسہ ے آب و بو کرد و گفت:اسماء بوے تورو میده . لبخند عمیقے روے لبام نشست ساعت ۱۰بود و دیدار آخر مـݧ ماه و آخریـݧ شب نبودݧ علے روبروے پنجره نشستم. هوا ابرے بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو ببینم. با خودم گفتم: عیبے نداره فردا کہ اومد بهش میگم. باروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ. نفس عمیقے کشیدم بوے خاک هایے کہ باروݧ خیسشوݧ کرده بود استشمام کردم پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم ـ تو ایـݧ یک هفتہ هر شب خوابهاے آشفتہ میدیدم. نفس راحتے کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگہ راحت میخوابم . تو فکر فرداو اومدݧ علے، و اینکہ وقتے دیدمش میخوام چیکار کنم، چے بگم. بودم کہ چشمام گرم شد و خوابم برد ..... ✍ ادامه دارد .... ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 https://eitaa.com/ShohadayEAmniat 🇮🇷 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞 📚 تو فکر فردا و اومدݧ علے و اینکہ وقتے دیدمش میخوام چیکار کنم و چے بگم، بودم کہ چشمام گرم شد و خوابم برد. نزدیک اذاݧ صبح با صداے جیغ بلندے از خواب بیدار شدم.تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریہ کردم.نمیدونستم چہ خوابے دیدم ولے دائم اسم علے و صدا میکردم.ماماݧ و بابا با سرعت اومدݧ تو اتاق ماماݧ تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم.فقط اسم علے رو میبردم . بابا یہ لیواݧ آب آورد و میپاشید رو صورتم .یدفعہ بہ خودم اومدم .ماماݧ از نگرانے رو صورتش قطرات اشک بود و بابا هم کلے عرق کرده بود ماماݧ دستم رو گرفت :اسماء مادر باز هم خواب دیدی؟؟؟ سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم و نفس عمیقے کشیدم . صداے اذاݧ تو خونہ پخش شد. بلند شدم آبے بہ دست و صورتم زدم و وضو گرفتم. باروݧ نم نم دیشب شدید شده بود ورعد و برق هم همراهش بود چادر نمازم رو سر کردم و نمازم و خوندم. بعد از نماز مثل علے تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم باروݧ همینطور شدید تر میشد وصداے رعد و برقم بیشتر دستم و بردم سمت گردنم و گردنبندے کہ علے برام گرفتہ بود گرفتم دستم و نگاهش کردم یکدفعہ بغضم گرفت و شروع کردم بہ گریہ کردݧ گوشیم زنگ خورد.اشکهامو پاک کردم .و گوشیمو برداشتم .ینے کے میتونست باشہ ایـݧ موقع صب؟؟؟ حتما علے گوشے و سریع جواب دادم. الو؟؟ الو سلام بفرمایید. سلام خوبے اسماء ؟؟اردلانم إ سلام داداش ممنونم شما خوبید؟؟چرا صداتوݧ گرفتہ؟؟. هیچے یکم سرماخوردم .زنگ زدم بگم مـݧ با علے یکے دو ساعت دیگہ پرواز داریم بہ سمت تهراݧ إ شما هم میاید؟؟الاݧ کجایید؟؟ آره ایندفعہ زودتر برمیگرم.الاݧ دمشقیم علے خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟ علے نمیتونہ حرف بزنہ .فعلا مــݧ باید برم .خدافظ. مواظب خودتوݧ باشید خدافظ پوووفے کردم و گوشے و انداختم رو تخت. ✍ ادامه دارد .... ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 https://eitaa.com/ShohadayEAmniat 🇮🇷 🔴جهت دسترسی به قسمتهای قبل لطفا گزینه زیر را انتخاب کنید وبا فلش رو به بالا قسمتهای قبلی را به راحتی پیدا کنید
💞 📚 پووفے کردم و گوشے و انداختم رو تخت. بہ انگشتر عقیقے کہ اردلاݧ براموݧ از سوریہ آورده بود نگاه کردم خیلے دوسش داشتم چوݧ علے خیلے دوسش داشت. ساعت۶بود .یک ساعتے خوابیدم وقتے بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس هاے جدیدے رو کہ دیشب آماده کرده بودم و پوشیدم یکم بہ خودم رسیدم و روسریمو بہ سبک لبنانے بستم . یکمے از عطر علے و زدم و حلقم و تو دستم چرخوندم و از انگشتم در آوردم. پشتش و رو کہ اسم خودم و علے وتاریخ عقدموݧ تو حرم و نوشتہ بودیم نگاه کردم. لبخندے زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم. تصویرے رو کہ کشیده بودم و لولہ کرده بودم و با پاپیوݧ بستمش. اردلاݧ دوباره زنگ زدو گفت کہ بریم خونہ ے علینا میاݧ اونجا . گل هاے یاسو از تو گلدون برداشتم. چادرم رو سر کردم و تو آینہ نگاه کردم الاݧ علے منو میدید دستش و میذاشت رو قلبش و میگفت :اسماء واے قلبم خندیدم و از اتاق خارج شدم ماماݧ و بابا یک گوشہ نشستہ بودݧ و با اخم بہ تلوزیوݧ نگاه میکردݧ. إ ماماݧ شما آماده نیستیـݧ؟؟الاݧ اونا میرسـݧ. ماماݧ کہ حرفے نزد بابا برگشت سمتم .لبخند تلخے زدو گفت :تو برو دخترم ما هم میایم تعجب کردم:چیزے شده بابا ݧ دخترم یکم با مادرت بحثموݧ شده. باشہ مـݧ رفتم پس شما هم زود بیاید.ماماݧ جاݧ حالا دامادت هیچے پسرتم هستااا. باسرعت پلہ هارو رفتم پاییــݧ سوار ماشیـݧ شدم و حرکت کردم . با سرعت خیلے زیاد رانندگے میکردم کہ سریع برسم خونہ ے علینا . بعد از یک ربع رسیدم . ماشیـݧ و پارک کردم و دوییدم در خونہ باز بود. پس اومده بودݧ .یہ عالمہ کفش جلوے در بود . زیر لب غر میزدم و وارد خونہ شدم:اینا دیگہ کیـݧ؟؟؟حتما دوستاشـݧ دیگہ ؟؟اه دیر رسیدم‌.الاݧ علے ناراحت میشه وارد خونہ شدم همہ ے دوستاے علے بودݧ با دیدݧ مـݧ همہ سکوت کردݧ اردلاݧ اومد جلو .ریشهاش بلند شده بود .چهرش خیلے خستہ بود دوییدم سمتشو بغلش کردم.سرمو دور خونہ چرخوندم ݧ علے بود ݧ ماماݧ باباش . داداش پس بقیہ کوشـݧ؟؟علے کو؟؟ چیزے نگفت وبا دست بہ سمت بالا اشاره کرد اتاقشہ‌؟؟؟ آره بدو بدو پلہ هارو رفتم بالا بہ ایـݧ فکر میکردم کہ چقدر تغییر کرده ؟حتما ریشهاش بلند شده .و صورتش مث اردلاݧ سوختہ . رسیدم بہ دم اتاقش گل و زیر چادرم قایم کردم و در زدم جواب نداد .یہ صداهایے شنیدم درو باز کردم پدر مادر علے و فاطمہ خودشوݧ انداختہ بودݧ رو یہ جعبہ و گریہ میکردݧ فاطمہ با دیدݧ مـݧ اومد جلو بغلم کرد .حالم دست خودم نبود معنے ایـݧ رفتاراشوݧ نمیفهمیدم سرمو دور اتاق چرخوندم اما علے و ندیدم. فاطمہ رو از خودم جدا کردم و پرسیدم .علے کو؟؟؟علی؟؟؟ گریہ ے همہ شدت گرفت رفتم جلو تر بابا رضا از رو جعبہ بلند شد و نگاهم کرد یک قسمت از جعبہ معلوم بود یہ نفر خوابیده بود توش کم کم داشتم میفهمیدم چے شده . خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد بابا رضا فاطمہ و ماماݧ معصومہ رو با زور برد بیروݧ ماماݧ معصومہ کہ بلند شد علیمو دیدم آروم خوابیده بود .و اطرافشو پراز گل یاس بود کنارش نشستم و تکونش دادم:علے؟؟پاشو الاݧ وقت خوابہ مگہ؟؟میدونم خستہ اے عزیزم.اما پاشو یہ بار نگاهم کـݧ دوباره بخواب قول میدم تا خودت بیدار نشدے بیدارت نکنم .قول میدم إ علے پاشو دیگہ ،قهر میکنما چرا تو دهنت پنبہ گذاشتے؟؟ لبات چرا کبوده؟؟؟ مواظب خودت نبودے؟؟تو مگہ بہ مـݧ قول ندادے مواظب خودت باشي؟؟ دستے بہ ریشهاش کشیدم.نگاه کـݧ چقد لاغر شدے؟؟ریشاتم بلند شده تو کہ هیچ وقت دوست نداشتے ریشات انقد بلند بشہ .عیبے نداره خودم برات کوتاهشوݧ میکنم .تو فقط پاشو بیا مـݧ دستاتو میگرم کمکت میکنم .علے دستهات کو؟؟جاشوݧ گذاشتے؟؟ عیبے نداره پاشو . پیشونیشو بوسیدم و گفتم:نگاه کـݧ همیشہ تو پیشونے منو میبوسیدے حالا مـݧ بوسیدمش . علے چرا جوابمو نمیدے؟؟؟قهرے باهام.بخدا وقتے نبودے کم گریہ کردم .پاشو بریم خونہ ے ما ببیـݧ عکستو کشیدما .وسایل خونمونو هم خریدم.باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جاݧ إ الاݧ اشکام جارے میشہ ها.تو کہ دوست ندارے اشکامو ببینے .علے دارے نگرانم میکنیا پاشو دیگہ تو کہ انقد خوابت سنگیـݧ نبود کم کم بہ خودم اومد چشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جارے شد علے نکنہ ...نکنہ زدے زیر قولت.رفتے پیش مصطفے؟؟ حالا دیگہ داد میزدم و اشک میریختم علے؟؟پاشو قرارموݧ ایـݧ نبود بے معرفت؟؟؟تو بہ مـݧ قول دادے. محکم چند بار زدم تو صورتم.ݧ دارم خواب میبینم ،هنوز از خواب بیدار نشدم سرم و گذاشتم رو پاهاش:بے معرفت یادتہ قبل از اینکہ برے سرمو گذاشتم رو پاهات؟؟یادتہ قول دادے برگردے؟؟یادتہ گفتے تنهام... تنهام نمیرارے ؟؟ مـݧبدوݧ تو چیکار کنم؟؟؟چطورے طاقت بیارم؟؟علے مگہ قول نداده بودے بعد عروسے بریم پابوس آقا؟؟ علے پاشو ✍ ادامه دارد.... ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 https://eitaa.com/ShohadayEAmniat 🇮🇷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞 📚 مـݧ طاقت ندارم پاشو مـݧ نمیتونم بدوݧ تو کے بدنت و اینطورے زخمے کرده الهے مـݧ فدات بشم .چرا سرت شکستہ؟؟ پهلوت چرا خونیہ؟؟؟دستاتو کے ازم گرفت؟؟علے پاشو فقط یہ بار نگاهم کـݧ بہ قولت عمل کردے برام گل یاس آوردے. علے رفتے ؟؟رفتے پیش خانوم زینب؟؟نگفت چرا عروستو نیاوردے؟؟؟؟ عزیزم بہ آرزوت رسیدے رفتے پیش مصطفے منو یادت نره سلام منو بهشوݧ برسوݧ.شفاعت عروستو پیش خدا بکـݧ . بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو کہ چقد همو دوست داریم. بگو ما طاقت دورے از همو نداریم. بگو همسرم خودش با دستهاے خودش راحیم کرد تا از حرم بے بے زینب دفاع کنم بگو خودش ساکم و بست و پشت سرم آب ریخت کہ زود برگردم. بگو کہ زود برگشتے اما اینطورے جوݧ تو بدنت نیست.تو بدݧ مـݧ هم نیست تو جوݧ مـݧ بودے و رفتے اردلاݧ با چند نفر دیگہ وارد اتاق شدݧ کہ علے و ببرݧ . میبینے علے اومدݧ ببرنت.الانم میخواݧ ازم بگیرنت نمیزارݧ پیشت باشم.علے وقت خداحافظیہ بازور منو از رو تابوت جدا کردݧ با چشمام رفتـݧ علے از اتاق دنبال میکردم.صداے نفس هامو کہ بہ سختے میکشیدم میشنیدم . از جام بلند شدم و دوییدم سمت تابوت کہ همراهشوݧ برم. دومیـݧ قدمو کہ برداشتم افتادم و از حال رفتم دیگہ چیزے نفهمیدم .❤️❤️❤️❤️ قرارمان به برگشتنت بود... به دوباره دیدنت... اما تو اکنون اینجا ارام گرفته ای... بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت... ❤️❤️❤️❤️ . .یک سال از رفتـݧ علے مـݧ میگذره حالا تموم زندگے مـݧ شده .دوتا انگشتر یہ قرآن کوچیک ،سربند و بازو بند خونے همسرم . هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم. ولے مـݧ باهاشوݧ زندگے میکنم و سہ روز در هفتہ میرم پیش همسرم و کلے باهاش حرف میزنم. حضورش و همیشہ احساس میکنم.... خودش بهم داد خودشم ازم گرفت... . . . نویسنده: ❤️❤️❤️ من عاشق لبخندهایت بودم وحالا باخنده های زخمی‌ات دل میبری ازمن عاشق ترینم!من کجاوحضرت زینب؟! حق داشتی اینقدرراحت بگذری ازمن ❤️❤️❤️ شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات🌷🕊🕊 ✅ پایاݧ ✅ ⚠️با مــــــــا همـــــــــــراه باشیـــــــــــــــد👇 🎁 چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat 🇮🇷 🔴جهت دسترسی به قسمتهای اول لطفا گزینه قسمت اول را انتخاب کنید وبا اومدن به پایین قسمتهای بعدی را به راحتی پیدا کنید قسمت اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 (مقدمه) خاطرات سردار علی ناصری نویسنده :سید قاسم یاحسینی یکی از پیچیده ترین و پرکارترین منطقه عملیاتی در دفاع مقدس، مربوط است به منطقه هور و جزایر مجنون. شاید یکی از پر رمز و رازترین مناطقی که البته دارای جذابیت های بصری خاصی هم هست، همین منطقه هور باشد، با نی های متراکم و بلندی که دارای آبراه هایی ثابت و متحرک در بین آنهاست با هوایی دم کرده و مساحتی زیاد. این منطقه از جمله محیط هایی می باشد که جز افراد بومی، کسی را یارای دوام در آنها نیست، مگر با عشق و هدفی خاص که رزمندگان ما آنرا ثابت نمودند و سردار علی ناصری از جمله محدود افرادی است که با بیان خاطرات خود، گوشه ای از ناگفته های شناسایی دو عملیات خیبر و بدر را به تحریر در آورده تا بخشی از عطش ما را از شناخت این منطقه مهار کند. بخش های عمده ای از خاطرات او را با هم می خوانیم. ایتا: حماسه جنوب، چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 1⃣ سردار علی ناصری روزی در سپاه سوسنگرد بودیم که هلی کوپتری در محوطه ساختمان عملیات سپاه نشست. ساختمان عملیات، مدرسه ای در ورودی شهر سوسنگرد بود که از خود سپاه جدا بود. داخل هلیکوپتر، محسن رضایی، مجید بقایی، حسن باقری و یکی دو نفر دیگر بودند. بلافاصله جلسه ای با حضور این عده و به اتفاق بنده، على هاشمی، عباس هواشمی، سید محمد مقدم و حسن جرفی تشکیل شد. قرار بود عملیات والفجر مقدماتی انجام شود. در آن جلسه در این باره بحث شد که آیا می شود از طریق هور هم عملیات انجام داد یا نه. تا آنجا که یادم است، اولین کسانی که به هور نگاه عملیاتی کردند، آقا محسن و علی هاشمی بودند. بحث این بود که با توجه به رملی بودن منطقه و وجود میادین مین و کانالهای متعدد و موانع، نیروها از هور عبور کنند و خود را به العماره برسانند و پل استراتژیک الغزيله را در خاک دشمن منفجر کنند. در اواخر سال ۱۳۶۱ هنوز شناخت کافی و کاملی از موقعیت هور نداشتیم و اطلاعاتمان در این باره زیاد نبود. آنچه هم که می دانستیم، از عشایری بود که در حراست مرزی فعالیت می کردند. علی هاشمی از این طرح خیلی استقبال کرد و خوشحال شد؛ زیرا باز به او کاری عملیاتی محول کرده بودند و می توانست بار دیگر در جبهه جنگ به طور مستقیم حضور پیدا کند. در همان جلسه، من و سید محمد مقدم اطلاعات اولیه ای را که از موقعيت هور داشتیم، به آقا محسن و دیگران گزارش کردیم؛ اطلاعاتی شامل آبراه ها، پاسگاه ها، طول و عرض و عمق هور، وضعیت زیست محیطی، موانع و مشکلات، موقعیت نیزارها، وضعیت عشایر اطراف هور و میزان وابستگی آنان به نظام جمهوری اسلامی و دیگر اطلاعاتی که از عشایر بومی کسب کرده بودم. 🔅چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌کتاب ۹ جلدی انتخاب صالحان 📚کتاب انتخاب صالحان نوشته حضرت آیت الله سید علی خامنه ای است، این کتاب در موضوع انتخابات و با بهره‌گیری از بیانات رهبر معظّم انقلاب(مدّظلّه‌العالی) تدوین شده و شامل نُه جلد است که هرکدام از آن، سهمی را در تبیین نظریّه‌ انتخاباتی معظّمٌ‌لّه خواهد داشت. 🔰  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌موضوعات کتاب ۱. واجب سیاسی (بیان اهمّیّت انتخابات، انتخابات مجلس خبرگان و مجلس شورای اسلامی) 👈 دانلود ۲. راه و اصول امام (بازخوانی خطّ امام برای سنجش عیار احزاب و جریانهای فعّال در انتخابات) 👈 دانلود ۳. خوابهای بی‌تعبیر (شرح توطئه‌ها و برنامه‌های دشمنان برای انتخابات) 👈 دانلود ۴. اصولگرای اصلاح‌طلب انقلابی (به منظور بازخوانی شاخص‌های جریانهای وفادار به نظام) 👈 دانلود ۵. مجری و ناظر (شرح وظایف وزارت کشور و شورای نگهبان) 👈 دانلود ۶. هـمه باهم (شرح وظایف عموم مردم در انتخابات) 👈 دانلود ۷. تکلیف نخبگان (شرح وظایف نخبگان و خواص در امر انتخابات) 👈 دانلود ۸. الزامات داوطلبی (شرح وظایف نامزدها و بایدها و نبایدهای رفتاری آنان در ایّام انتخابات) 👈 دانلود ۹. ویژگیهای نماینده‌ی صالح (تبیین شاخص های نماینده تراز انقلاب اسلامی) 👈 دانلود 📜جهت دریافت فایل کتاب ها روی لینک های مقابل هر مجموعه بفشارید ... ✔️کتاب های مفید برای اهالی کتاب 🇮🇷 کانال کتب دینی ...👇👇👇 عضویت سریع در کتابخانه کتب دینی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💯📮@KotobeDini
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣ سردار علی ناصری گر چه پیش از این هم به تنهایی یا با علی هاشمی چند باری به هور رفته و آنجا را دیده و تا اندازه ای شناسایی کرده بودیم، بیشتر اطلاعات ارائه شده در جلسه، برگرفته از گزارشهایی بود که بومیهای منطقه به ما داده بودند. به ویژه طایفه ساعدی ها که یک سوم آنان در ایران و دو سومشان در عراق بودند، اطلاعات خیلی خوبی درباره میزان وفاداری عشایر ساعدی در ایران و عراق به نظام جمهوری اسلامی ایران به ما داده بودند. نتیجه نهایی آن جلسه تاریخی این شد که محسن رضایی فرمان داد روی هور، خصوصا در قسمت شمالی آن کار شناسایی و اطلاعاتی دقیق تری انجام و نتیجه نیز مرتب به او گزارش شود. بدین سان، کار ما در هور شروع شد. ضمنا این آخرین دیدار من با حسن باقری بود. * * چندی بعد، فکر می کنم اوایل بهمن ۱۳۶۱ بود، من و على هاشمی در اتاق حفاظت سپاه سوسنگرد نشسته بودیم. اخبار ساعت دو رادیو، خبر شهادت حسن باقری و مجید بقایی را داد. حسابی شوکه شدیم. ناخودآگاه به یاد جمله ای افتادم که حسن باقری به خودم گفته بود: "حينه شهید نشیم!" 🔅 دنبال کننده باشید در پیام رسان ایتا 👇 چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣ سردار علی ناصری والفجر مقدماتی شروع شد. علی هاشمی از اینکه در این حمله نقشی ندارد، خیلی ناراحت بود، یکی دو شب قبل از حمله، از طرف فرمانده لشکر قدس دنبال علی هاشمی آمدند و او را به قرارگاه لشگر قدس بردند. در آنجا به او جانشینی یکی از گردانها را پیشنهاد کردند خنده دار بود؛ به مردی که تا دیروز طراح جنگ و فرمانده تیپ ۳۷ نور بود، جانشینی یک گردان را پیشنهاد کرده بودند. به رغم این، علی هاشمی بدون آنکه خم به ابرو بیاورد، پذیرفت و به وظیفه اش عمل کرد. علی، مرد روزهای بحرانی و سخت بود؛ اما از وجودش استفاده کامل نشد و قدرش را نیز چنان که شاید و باید، نشناختند. شب عملیات، من به جنگل امقر رفتم. بچه های اطلاعات آنجا چادری زده و مستقر شده بودند. شب را پیش بچه های شنود به سر بردم. عملیات شروع شد و من صحبتهای فرماندهان و مسئولان گردان های عمل کننده را از طریق بی سیم می شنیدم و لحظه به لحظه عملیات را دنبال می کردم. همان شب، یکی از فرماندهان گردانهای عراقی به رمز در بی سیم گفت: - ایرانیها دارند می آیند جلو، چه کار کنیم؟ . . .. و فرماندهی کل به آنان دستور داد: شکم را برایشان باز بکنید، بگذارید بیایند داخل. کارشان نداشته باشید! اواخر شب و نزدیک بامداد، علی هاشمی، گرد و خاکی و عصبانی و ناراحت پیدایش شد. سلاحی هم روی دوشش بود. پرسیدم: على ... ها ... با اندوه گفت: نمی دانی چه برخوردی با من کردند. رفتم آنجا، گفتند جانشین گردانی، جلسه بود؛ اما مرا به جلسه راه ندادند. خیلی به بی محلی کردند. خیلی گله کرد و نالید. معلوم شد فرمانده گردان نیز او را با اکراه پذیرفته است. حتی وقتی نیروهای تحت امرش را توجیه می کرده، علی هاشمی را صدا نزده بود! . از این برخورد دلم به درد آمد. با خود گفتم: خدایا چرا با چنین نیروی مخلصی، آن هم در جنگ، چنین برخوردی می کنند؟ هوای نفس تا چه اندازه برخی از فرماندهان ما را اسیر خود کرده؟! على هاشمی حرفی زد که دلم شکست. گفت: - از دنیا سیر شده ام. از این برخوردها خسته شده ام. می خواهم مثل یک نیروی عادی بروم جلو. خیلی درهم ریخته بود. جلویش را گرفتم. نگذاشتم کاری انجام دهد. برای اولین بار مقابلش ایستادم و با قاطعیت گفتم: . اجازه نمی دهم بروی جلو. دارد - ولم کن. ۔ اگر فلانی و فلانی قدر تو را نمی دانند، من قدر تو را می دانم. اجازه نمی دهم مثل یک نیروی عادی بروی تیر بخوری و شهید بشوی. تو فرماندهی. به همین زودی خودشان به سراغت می آیند. آقا محسن به سراغت می آید. خیالت راحت باشه. 🔅 دنبال کننده باشید چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣ سردار علی ناصری ستون پنجم، عملیات [عملیات والفجر مقدماتی] را لو داده بود. دشمن آماده، دمار از روزگار نیروهای ما در آورده بود. نیرو زیاد بود؛ اما دشمن از طرح و مراحل عملیات، مواضع و شمار نفرات عمل کننده ما اطلاعات کامل و دقیقی داشت و ما آن شب نتوانستیم کاری انجام دهیم و نیروهای زیادی هم از دست دادیم. خودم در چادر شنود شنیدم که فرماندهان عراقی به نیروهایشان دستور می دادند برای قیچی کردن ما شکم باز کنند تا نیروهای ما داخل عمق آنها شوند و آنان عقبه شان را ببندند و حسابشان را برسند؛ همچنان که رسیدند. هر طور بود، علی هاشمی را تا صبح در چادر شنود نگاه داشتم. شب سختی بود. ناله و ضجه بچه ها را که کمک می خواستند و داشتند قتل عام می شدند، از بی سیم می شنیدم و کاری هم از دستمان ساخته نبود. فردا صبح، علی هاشمی گفت: - بریم جلو. من و علی هاشمی و سید صباح موسوی راننده و دوست علی هاشمی و برادر شهید سید طاهر موسوی و نفر دیگر عبدالرضا عبیداوی یکی از نیروهای خودم در اطلاعات تیپ ۳۷ نور و سپاه حمیدیه سوار استیشنی شدیم و رفتیم به طرف خط مقدم. خط درهم ریخته بود. بچه ها با روحیه از دست داده و درهم ریخته در حال عقب نشینی بودند. از وسط جنگل، جاده ای به طرف مواضع دشمن زده شده بود که خیلی شلوغ و آشفته بود. عده زیادی مجروح بودند که ناله و زاری شان دل هر آدمی را به درد می آورد. معلوم شد شب گذشته، نیروهای ما تلفات سنگینی داده اند. علی هاشمی با دیدن این وضع گفت: - بریم جلو. من گفتم: - بریم کجا؟ استیشن را در عرض جاده گذاشت و گفت: - نیروها نباید عقب نشینی کنند. به او گفتم: - ما چه کسی هستیم که چنین فرمانی بدهیم؟ اصلا یکی از این نیروها تو را می شناسد؟ آنها فرماندهانشان را می شناسند و به حرف آنها عمل می کنند. من و تو را که نمی شناسند. نزدیک بود نیروهای در حال عقب نشینی با ما درگیر شوند. حتی یکی از نفربرها می خواست ماشین ما را از جاده پرت کند. دشمن مواضع ما را زیر آتش گرفته بود. در این بین، لندروری سررسید که بلندگویی داشت و شیخی روحانی داخل آن بود. زیر آتش دشمن بدون آنکه خم به ابرو بیاورد، با صدایی رسا می گفت: «رزمندگان اسلام، پشت به دشمن نکنید که عذاب دنیوی و اخروی در انتظار شماست. دشمن شما خوار و ذلیل است. پیش به سوی دشمن ... کسی البته به حرف او گوش نمی داد. هر طور بود، برخی از نیروها را متقاعد کردیم که بیش از این عقب نشینی نکنند و همان جا بمانند. با نیروها کلنجار می رفتیم که ناگهان گلوله تانکی وسط ما خورد. کمی بعد، گلوله خمپاره ای هم نزدیکمان افتاد و منفجر شد. همین طور که داشتم روی زمین دراز می کشیدم، دیدم ترکشی بیست سانتی در نیم وجبی سر علی هاشمی به زمین فرو رفت. علی هاشمی نگاهی به ترکش کرد و گفت:.. - با شهادت فاصله ای نداشتیم؛ ولی قسمت نبود. آتش دشمن چنان سنگین و شديد شد که ناچار به عقب نشینی شدیم. مستقیم رفتیم سوسنگرد. علی خیلی ناراحت بود؛ اما به روی خود نیاورد. 🔅 دنبال کننده باشید چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣ سردار علی ناصری یکی دو روز بعد از عملیات ناموفق والفجر مقدماتی، آقا محسن و رحیم صفوی و عده دیگری از فرماندهان کل سپاه آمدند به منطقه. جلسه ای در محل عملیات سپاه سوسنگرد تشکیل شد و باز بر شناسایی هور و انجام عملیات نظامی از آن منطقه تأکید کردند. عده ای از نیروهای خبره اطلاعاتی سپاه به سرپرستی حمید رمضانی در لشکر قدس بودند، مسئول اطلاعات لشکر قدس، حاج احمد سوداگر بود. ظاهرا آنها به خاطر برخی مسائل نتوانسته بودند آنجا کار بکنند و اختلافاتی پیدا شده بود. از این رو برادر غلام پور به آنها دستور داده بود که بروند و در هور کار اطلاعاتی و شناسایی انجام دهند. آنها نیز در رفيع استقرار یافتند و سرگرم کار شناسایی در هور شدند. آقا محسن نامه ای به مراکز سپاه بوشهر، بندرعباس و شمال نوشت و اعلام کرد که علی هاشمی هر چه قایق و کرجی می خواهد، در اختیارش قرار بدهید. دستور اکید صادر شد که از آن پس علی هاشمی و من روی هور کار کنیم. بلافاصله على هاشمی ستادی تشکیل داد و از سرتاسر ایران شروع کرد به جمع آوری لنج و قایق و کرجی. موفق شد شمار زیادی قایق کوچک و بزرگ جمع آوری کند و ما طی سه شب بدون کمترین جلب توجه، آنها را به هور منتقل کردیم. در این فاصله، از بچه های حاج حمید رمضانی نیز اطلاعات خوبی کسب کردیم. آنها از مدتی قبل کار شناسایی بر روی هور را شروع کرده بودند. او در مقر اصلی ما در رفيع بود. چند روز بعد، جلسه ای در رفيع با حضور آقا محسن برگزار شد. در این جلسه به این نتیجه رسیدیم که چون شمال هور آبراه های خاصی دارد و تهل زیاد دارد، عبور از آنجا بسیار دشوار است و امکان عملیات از آن ناحیه وجود ندارد. 🔅 پیگیر باشید در پیام رسان ایتا چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️خاطره‌ای از تصادف با ماشین تیم حفاظت ریاست جمهوری و رفتار شهید سید مهدی موسوی