eitaa logo
رمان وحکایات وخاطرات شهدا
61 دنبال‌کننده
95 عکس
17 ویدیو
0 فایل
چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم عقربه های ساعت روی میز، یک ربع به چهار را نشان می دهند. یعنی از زمانی که بیدار شدم، تنها ده دقیقه گذشته است!؟ برخلاف دل مضطرب و آشفته من، چه شب ساکت و آرامی است امشب. صلوات می فرستم. آرام نمی شوم. هر چه ذکر به یاد دارم با خودم زمزمه می کنم، اما باز آرام نمی شوم. به سمت چپم غلت می زنم و به چهره ی آرام و غرق در خواب یحیی خیره می شوم. دو سه طره از موهایش روی پیشانی اش افتاده است. کنار می زنمشان تا چهره اش را کامل ببینم. ترسم بیشتر می شود. طاقت نمی آورم و بیدارش می کنم. -یحیی؟ یحیی؟ تکانی می خورد اما بیدار نمی شود. دوباره شانه اش را تکان می دهم و صدا می زنم: -یحیی؟ یحیی؟ تو را به خدا بیدار شو یحیی. چشمانش را باز می کند و با تعجب می پرسد: -جانم؟ چه شده؟ آرنج دست راستش را تکیه گاه بدنش می کند و به سمتم نیم خیز شده و منتظر جواب می ماند. چه شده!؟ نمی دانم چه بگویم. جواب می دهم: -هیچی! راستش..راستش یحیی من می ترسم. با جوابم آرام شده و با بی خیالی دوباره دراز کشیده و سرش را روی بالش می گذارد و می گوید: -خواب بد دیدی؟ مهم نیست. هر چه بوده، فقط خواب بوده. صدای بوق و بعد صدای لاستیکهای ماشینی از خیابان روبروی خانه می آید. کلافه و پریشان می گویم: -یحیی نه. خواب بد ندیدم. یحیی من می ترسم. من از روزی که از دانشگاه بیایم خانه و بعد تند و تند شام را آماده کنم. آن وقت ساعت هشت بشود و تو نیایی. ۹ بشود و نیایی. ۱۰ بشود و نیایی. دوازده بشود و باز هم نیایی، می ترسم. از اینکه تا صبح لب به غذا نزنم اما تو نیایی می ترسم. آرام در آغوشم گرفته و دست های یخ کرده ام را در دست های گرمش می گیرد و با نگرانی می گوید: -وای عزیزم چقدر دستهایت یخ کرده اند! چشمان سیاه و مهربانش را به چشمانم دوخته و ادامه می دهد: -مریمم..عزیز من آرام باش. خواب بد دیده ای. خیر باشد ان شاءالله. صلوات بفرست و آرام باش عزیزم. من اینجا هستم. خدای من چرا ترسم را نمی فهمد. سریع صلواتی می فرستم و می گویم: -اما یحیی من خواب بد ندیدم. خواب دیدم رفته ایم پارک شرافت. قرار بود به تئاتر برویم اما چون تو دیر رسیدی و نشد برویم، به جایش مرا بردی پارک شرافت و مرتب شوخی و شیرین زبانی می کردی تا از تئاتر نرفتن ناراحت نباشم. آخرش هم خیلی محکم، خیلی خیلی محکم، یحیی خیلی محکم، دستم را گرفتی و برایم شعر خواندی. ماه هم خیلی نزدیکمان شده بود. انگاری دوست داشت خودش را در خلوت دوتایی ما جا بدهد. یحیی در حالی که موهایم را نوازش می کند، می گوید: -الحمدلله به این خواب! ببین الان هم دستهایت را گرفته ام عزیز دلم. با عجز نگاهش می کنم: -یحیی؟ من می ترسم. تو چرا درکم نمی کنی!؟ من از اینکه روزی صدای تو را فقط در خواب بشنوم، می ترسم. لا اله الا اللهی می گوید و در تخت می نشیند. به ساعت نگاهی کرده و بعد به سمتم برمی گردد و با مهربانی می گوید: "مریمم..عزیزم..خانومم بلند شو با هم برویم وضو بگیریم و نماز بخوانیم. چیزی تا اذان صبح نمانده است. بعد هم من برایت شعر بخوانم تا این آشفتگی و ترس بی مورد، دست از سر مریم من بردارد. قبول عزیزم؟" و دستش را به سمتم دراز می کند. دستش را پس می زنم. -نه یحیی..دست بر نمی دارد. تا زمانی که نگویی پشیمان شده و نمی روی، این ترس دست از سرم برنمی دارد. ✍ ادامه دارد... @ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
-نه یحیی..دست بر نمی دارد. تا زمانی که نگویی پشیمان شده و نمی روی، این ترس دست از سرم برنمی دارد. از تخت پایین می رود و شروع به قدم زدن در اتاق می کند. ذکری را زیر لبش مدام تکرار می کند که درست نمی شنوم چه ذکری است. به سمت در می رود. دستگیره در را می گیرد تا باز کند اما منصرف شده و برمیگردد. کنارم روی تخت می نشیند. با دست راستش دستم را گرفته و می گوید: -مریمم..عزیزم..تو الان به جای آنکه خودت مرتب برایم روضه ی حضرت زینب بگذاری و بگویی:"یحیی برو. برو تا دختر مولا غریب و تنها نماند!" نشسته ای و در دل و ذهنت آنقدر مرا بزرگ می کنی که غربت دختر امیرالمومنین کوچک بشود!؟؟ بغضی لعنتی به گلویم چنگ می اندازد. با صدایی که به زور از ته حلقومم خارج می شود، التماس می کنم: -یحیی تو را به... دستش را روی دهانم می گذارد و آشفته می گوید: -نه مریم..نه! تو را به جان یحیی ات قسمم نده! اشک چشمانم را خیس می کند. خیلی بی انصاف هستی یحیی. خودت قسمم می دهی اما نمی گذاری که من...دستش را از روی دهانم بر میدارم و می گویم: -خیلی خب..قبول. قسم نمی خورم اما گوش بده به حرفهایم. فقط همین. باشد؟ سرش را به نشانه قبول کردن تکان می دهد و من ادامه می دهم: -می دانم که قبلا برایت مرگ بابا را تعریف کرده ام اما می خواهم دوباره برایت بگویم. باید بگویم تا بفهمی چرا اینقدر مثل دختربچه ها ذوق می کنم وقتی میایی دانشگاه دنبالم تا با همدیگر به خانه برگردیم. اشک بی اختیار از گوشه های چشمم روی شقیقه هایم جاری شده و از لابلای موهایم روی بالش می چکد. -دوم دبستان بودم. هنوز خوب یادم هست که آن روز، همان روز سرد لعنتی که قرار بود بابا بیاید دنبالم، زنگ تفریح دوم، آزاده هلم داده بود و من روی برف ها سر خورده و کمی پوست کف دستهایم رفته بود. آخر یادم رفته بود دستکش هایم را با خودم ببرم. روز قبلش با مینا توی حیاط برف بازی کرده بودیم و من بعد از بازی دستکشهایم را پشت بخاری گذاشته بودم تا برای فردا خشک بشوند اما صبح یادم رفته بود بردارمشان. حلقه های اشکِ جمع شده در چشمانش را می ببینم. نوک انگشتانش را به سمت لبهایم می برم تا با بوسیدنش جلوی هق هق ام را بگیرم. طاقت نمی آورد و اشکهایش جاری می شوند. هر دو دستم را در دستهایش می گیرد و به سمت لبهایش می برد و با هق هق می بوسدشان. وای از هرم نفسهای یحیی. امان از داغی اشکهایش. آه از .... یحیی..یحیی..یحیی.. چقدر سخت است برایم گفتن. اما باید بگویم..باید هر طور شده و از هر راه و با هر حرفی که می توانم، نگهش دارم.... ✍ ادامه دارد .... رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/joinchat/ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
چقدر سخت است برایم گفتن. اما باید بگویم..باید هر طور شده و از هر راه و با هر حرفی که می توانم، نگهش دارم. یحیی پدرم، برادرم، همسرم هست،یحیی تنها مرد زندگی ام نیست، یحیی همه کس من است. نه..نمی گذارم برود. این بار دیگر نمی گذارم برود. یحیی نمی فهمد درد یتیمی را. من نمی خواهم دوباره همه زندگی ام را از دست بدهم. -یحیی آن روز هم مثل الان، دستهایم یخ زده و می سوختند. همه ی بچه ها رفته بودند اما هنوز بابا نیامده بود. مرتب به سمت چپم نگاه می کردم تا بابا بیاید اما نیامد. هیچ وقت دیگر هم نیامد. بعد از کلی انتظار، تنها راهی خانه شدم. سر کوچه یمان که پیچیدم، دیدم جلوی در خانه شلوغ است و از داخل خانه هم صدای داد و گریه می آید. پاهای یخ زده ام سست شدند. اما... دیگر توان ادامه دادن ندارم. -باقی اش را هم که خودت میدانی یحیی! بعد از آن روز بارها مامان آمد مدرسه به دنبالم. چند باری هم خاله آمد. گاهی اوقات هم مامان و خاله با یکدیگر می آمدند. اما من هر وقت از در مدرسه بیرون می آمدم اول سمت چپم را نگاه میکردم. یحیی فکر داشتن مردی که سمت چپ دیوار منتظر آمدن تو است، حس دیگری دارد. یادت هست یحیی!؟ اولین باری که آمدی دانشگاه به دنبالم،از در که خارج شدم، اول سمت چپم را نگاه کردم و تو دقیقا سمت چپ ایستاده و منتظرم بودی. یحیی آن شب من بعد از سالها توانستم راحت بخوابم. راحت خوابیدم چون یک مرد آن بیرون سمت چپ دیوار منتظرم بود. یحیی دیگر نمی تواند تحمل کند. می چرخد. در حالی که کمی به جلو خم شده، صورتش را در دستهایش پنهان می کند و گریه می کند. خدای من. طاقت این گریه های یحیی را ندارم. بلند می شوم و دستهایش را از صورتش کنار می برم و می گویم: -یحیی؟ عزیز من ببخشید. اصلا غلط کردم. اصلا من دیگر لال می شوم و چیزی نمی گویم. تو را به جون مریم گریه نکن... قسم که می خورم تند نگاهم می کند و می گوید: -صد بار گفتم که جونت را قسم نده. -چشم..دیگر قسم نمی دهم. اما تو هم اینطور گریه نکن. -وای مریم..نمی دانی با دلم چه کردی مریم! تو که می دانی تا راضی نباشی، من حتی جم نمی خورم. صدای آلارم گوشی یحیی و بعد صدای دور اذان از مسجد می آید. جواب حرفهایش را نمی دهم و به سمت در می روم. هنوز تا رفتنش فرصت باقی است. فردا باز هم سعیم را می کنم تا نگذارم برود. ** سعی می کند نشان ندهد اما از پشت گوشی هم کاملا می شود حس کرد نگرانیش را. گوشی تلفن را بین سر و شانه ام نگه داشته و به حرفهای مادرم گوش می دهم و با دستهایم پیراهن آبی یحیی را تا می کنم. -چشم..چشم مامان جان. -ببخشید مامان..دارم ساک یحیی را آماده میکنم. اجازه بده وقتی که کارم تمام شد، خودم زنگ میزنم. -چشم چشم..حتما می گذارم برایش. مامان دعایم کن. چشم قربانتان برم. یا علی..خدانگهدار. می روم اتاق تا از جعبه ی بالای قفسه گل خشک بیاورم. "خدایا آرامم کن. چرا دلم اینطور می شود!؟ انگار که یک دسته سلول بی تاب و نگران مدام در دلم تکثیر میشوند. خدایا اولین بار نیست که می خواهد برود. پس چرا اینقدر بی قرارم من!؟ چرا نگرانی هایم چندین برابر شده است؟ خدایا کمکم کن تاب بیاورم. خدایا.." صدای چرخیدن کلید در قفل در، مرا به خودم می آورد. جعبه به دست می چرخم سمت در. یحیی با لبخند وارد می شود و سلام می دهد: ✍ ادامه دارد .... رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
صدای چرخیدن کلید در قفل در، مرا به خودم می آورد. جعبه به دست می چرخم سمت در. یحیی با لبخند وارد می شود و سلام می دهد: -سلام به عزیزترین خانم دنیا! به زور لبخندی را چاشنی سلامم می کنم و می گویم: -سلام عزیزم.. خودم را با ریختن گل خشک در سجاده اش، سرگرم می کنم. می آید کنارم می نشیند و با تعجب و کمی خنده می گوید: -آخر قربان شما بروم..با این مدل ساک جمع کردن شما و این همه ظرافتی که در چیدنشان به خرج می دهی، من بروم وسط میدان جنگ که همه بر می گردند خانه هایشان!!! و بیشتر می خندد. -وا..چرا؟ -چرا ندارد خانمم. آخر این همه گل خشک در سجاده ام، این همه طراوت، این همه عشق معلوم است که هر آدمی را هوایی میکند. هوای خانه و هوای آن فرشته ای را که در خانه منتظرش است. با تلخی کنایه میزنم: -چقدر هم که شما هوایی می شوی!!! دستش را زیر چانه ام می گذارد و سرم را به سمت خودش برمی گرداند. -داشتیم؟ با کلافگی می گویم: -بلی داشتیم! تمام هوای دل تو شده است حرم، دفاع، غربت و... -مریم جان این اولین بار نیست که دارم می روم. تو چرا این بار این قدر بی تابی می کنی؟ دوباره ترس..دوباره اضطراب..دوباره بغض..دوباره سعی ام را می کنم که کاری کنم تا منصرف شود از رفتن. -تو! تو مرا بی تاب می کنی یحیی. می گویم این بار دلم یک مرگش شده است. چه بدانم..انگار یک دسته سلول بی قرار مرتب در دلم رژه می روند. می گویم تو شده ای تمام مرد نداشته و حسرت بچگی هایم...اما تو انگار نه انگار...برایم روضه می خوانی. دلم را به دست می آوری. راضیم می کنی به رفتن اما همین که میروی، در و دیوار و تک تک وسایل خانه داد میزنند دیدی مریم!؟ دیدی که باز هم مردت رفت!؟ دیدی که... جملات آخر را با لرز می گویم و باز هم می زنم زیر گریه. دستش را دور شانه ام می اندازد و کمی بازویم را با محبت فشار می دهد و می گوید: -باشد خانمم. اما شما که بی مرد نمی مانی. من شما را دست پدرت می سپارم و می روم. اشکهایم را پاک می کنم و می گویم: -نه یحیی! اینطوری نگو. خودت بهتر می دانی که چقدر پدرت برایم عزیز است اما... اجازه نمی دهد حرفم را تمام کنم و می گوید: -نه مریم..من تو را دست پدر خودت می سپارم و می روم!!! باز بغض می کنم و صدایم را بلند می کنم که: -یحیی!!!؟ چرا بی تاب ترم می کنی!؟ پدر خدا بیامرزم که دستش... باز هم در حرفم می پرد: -مریم! نه. پدر واقعی ترت منظورم است. با بهت و تعجب، منتظر نگاهش می کنم. ادامه می دهد: -من شما را دست مولای نازنینمون می سپارم و می روم. برای همین هم با دلی آرام می روم و نگرانت نمی شوم. آخر من بی عرضه را چه به مراقبت از قلب شکسته و عزیز تو! امیرالمومنین خودش بلد است چطور برایت پدری کند. من خیلی که هنر بکنم، بتوانم بروم و نوکری رزمنده های حرم غریب دخترش را بکنم. باز هم کار خودش را کرد. باز هم دلم را به دست آورد. باز هم... سجاده را در ساک جا می دهم و زیپش را می کشم. یحیی همچنان برایم می گوید: -حالا تو از این به بعد توی خانه با پدرت هستی. گوشت را به روی صداهای این در و دیوارها ببند. گوش کن به صدایی که عنایت می کند بهت و با هر قدمی که با صبر بر می داری، دخترم صدایت می کند! می آید روبرویم می نشیند و دستهایش را روی دستهایم که روی زیپ ساک بی حرکت مانده اند، می گذارد و به چشمهایم خیره می شود: -مریمم؟ اگر صد بار دیگر هم لازم شد، ساک امثال بیچاره ی من را ببند تا بشنوی لفظ دخترم را از زبان آن عزیزترین پدر! باختم. من باختم و باز هم یحیی و ایمان یحیی بردند.... ✍ ادامه دارد .... چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
باختم. من باختم و باز هم یحیی و ایمان یحیی بردند. پای دل یحیی را برای رفتن شاید می توانستم سست کنم اما پای ایمانش را، نه! اصلا دلیلم برای انتخاب یحیی همین ایمانش بود. حالا چطور می خواستم که... نه..ایمان یحیی با هیچ چیز معامله نمی شد حتی با مریم و عشق مریم. فقط می توانستم این لحظه های باقی مانده را سیر نگاهش کنم. در چشمان زیبایش غرق شوم. باید تا آنجا که می توانم یحیی را، نگاهش را، صدای خوبش را در خودم ذخیره کنم برای شاید روزهای نبودنش. وای که می فهمد درد طاقت فرسا و کمر شکن کلمه ی شاید را..شاید روزهای نبودنش...خدایا آرامم کن. پدر پناهم باش تا بتوانم راهی اش کنم. باید راهی اش کنم، اصلا مگر وظیفه ی ما جز این است؟! دلتنگی هایم که هیچ خودم و تمامِ عزیزانم فدای بانو ... ** روی سجاده ی یحیی نشسته ام و به گوشه ی اتاق خیره ام. سجاده اش پر از عطر گریه های یحیی است. باز هم مثل هر لحظه در ذهنم با یحیی حرف میزنم.هفت روز است که رفته ای یحیی. دوباره لحظه های بی تابی و انتظار من شروع شده اند. بی انصاف تا به کی مرتب چشمهایم به تلفن باشد که الان زنگ می زنی. الان زنگ می زنی. من که راضی شدم به رفتنت پس این عذاب بی خبری تلافی کدام کارم است؟ نکند به خاطر دلت باشد که...نه. یحیی من که اصلا دل تلافی کردن ندارد. یحیی من... چهره ی آرام و چشمان سیاهش به یادم می آید:"من تو را دست پدر واقعی ترت، دست مولا می سپارم!" حالا به جای یحیی شروع می کنم با مولا حرف زدن. بابا!؟ بغض و باز هم گریه. بابا همیشه با بغض همراه است. می توانم که بابا صدایتان کنم. آخر یحیی گفت که من را دست شما می سپارد و شما پدری می کنید برایم. هوا روشن تر شده است. باز هم به یاد آن روز لعنتی زمستانی می افتم و باز هم...و بعد به یاد لحظه ی خداحافظی مولا در بستر و با سر خونین می افتم و برای خودم دم می گیرم. بابا دخترت را فدای فرق شکسته ات. دخترت به فدای بی قراری زینبت. بابا این دختر بی چاره ات را تاب این بی خبری از یحیی اش نیست. بابا تو را به بی تابی دل زینبت آرامم کن. بابا...و هق هق گریه امانم نمی دهد و سرم را روی مهر و سجاده ی یحیی می گذارم و فکر می کنم در آغوشش هستم و... دستم را می خواهم تکان بدهم که نمی توانم و درد می گیرد. چشمم را باز می کنم. دستم خواب رفته است. همان جا پای سجاده خوابم برده است. ساعت را نگاه می کنم. یادم می آید که امروز کلاس دارم و باید بروم دانشگاه. سجاده و مهر یحیی را می بوسم و جمع می کنم. آبی به صورتم میزنم و آماده می شوم برای رفتن. با عجله یک لیوان شیر را به همراه یک شکلات سر می کشم. کتابها و جزوه ام را جمع می کنم و همزمان حواسم نیز به تلفن است که الان زنگ می خورد. چند لحظه ی دیگر زنگ می خورد. نه..زنگ نمی خورد. ناامید می شوم. چادرم را سرم می کنم و به سمت در می روم که تلفن زنگ می خورد. مثل برق گرفته ها به سمت تلفن می پرم و جواب می دهم: - الو یحیی؟ ✍ ادامه دارد .... چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
-الو یحیی؟ -الو مریمم..سلااام.. صدایش را که می شنوم، همان جا وا می روم. پاهایم توان ایستادن ندارند و بی اختیار پایین اپن روی زمین می نشینم. -الو؟ الو؟ مریم؟ چرا جواب نمی دهی؟ حرف بزن. خوبی؟ دلم... -من خوبم..خوبم یحیی. -خدا را شکر. تو که نصف جانم کردی. اشک بی اختیار روی صورتم جاری می شود و در دلم مرتب خدا را شکر می کنم که سالم است. که حالش خوب است. خدایا شکرت. -ببخشید..تو چطوری یحیی؟ -من خوب خوبم . نگرانم نباش. -بی معرفت چند روز است که مرا بی خبر گذاشته ای. نمی گویی این مریم بیچاره تا حالا صد بار مرده و زنده شده است!؟ -شرمنده ام عزیز من. ببخشید..موقعیت تماس گرفتن نداشتم. مریم؟ -جان دل مریم؟ -مطمئن باشم که حالت خوب است؟ جان یحیی اینطور گریه نکن. دلم را آتش میزنی ها! هر چقدر سعی کردم که آرام اشک بریزم تا متوجه گریه ام نشود، باز هم نشد. بینی ام را بالا می کشم و با خنده می گویم: -چشم..گریه نمی کنم. یحیی من آروم ترم الحمدلله. اما... -اما چی خانم؟ -اما هنوز دلم همانطور است. می دانم که الان می گویی وای این زن من چقدر شکایت و گلایه می کند. اما یحیی شبها حتی دلم با صلوات آرام نمی شود. جای خالی تو... یحیی اجازه نمی دهد حرفم را تمام کنم و با کمی خنده و شوخی می گوید: -حتما باز تقصیر آن دسته سلول بی تاب پدر سوخته است که مدام تکثیر می شوند و خانم مرا نگران می کنند؟! با تندی می گویم: -آخر الان موقع دست انداختن من است یحیی؟ خنده اش بیشتر می شود و جواب می دهد: -شهید بشوم اگر این کار بکنم سرورم! ناگهان با عجله می گوید: -مریم من باید بروم. نمی توانم صحبت کنم. بعدا باز هم زنگ می زنم. مراقب خودت باش. راستی توی روضه های سحرت با پدر، من را هم یادت نرود ها..یا علی! -یحیی..یحیی..الو..یحیی... بی فایده بود. تلفن قطع شده بود. حتی نشد بگویم که... به سختی بلند می شوم و گوشی تلفن را سر جایش می گذارم. ایرادی ندارد. همین که فهمیدم حالش خوب است، برایم کافی است. ممنونم..ممنونم بابا به خاطر اینکه بلاخره یحیی زنگ زد. حرفهای آخر یحیی موقع خداحافظی دوباره یادم می آید.."راستی توی روضه های سحرت با پدر، من را هم یادت نرود ها!" یحیی..وای یحیی آخر تو از کجا فهمیدی روضه ها و نجواهای سحرهای من را؟! دلم تنگ می شود. دلم برای یحیی بی اندازه تنگ می شود. باز هم اشک بی اختیار از چشمانم راهی می شود. دست به سینه ام می گذارم و رو به قبله می کنم و به حضرت زینب سلام می دهم. صورتمو پاک می کنم و با عجله به سمت در می روم. کلاسم دیر شده است. * کلید را در قفل می چرخانم و داخل می شوم. داخل می شوم. در را می بندم. نای قدم برداشتن ندارم. همان جا پشت در بی اختیار می نشینم. سرم را می چرخانم و همه ی جای خانه را از نظر می گذرانم. اول دیوارها شروع می کنند بعد درها و بعد مبلها و بعد تک تک وسایل خانه. همه دسته جمعی می پرسند: مریم یحیی کجاست؟ مریم آخر از دستت رفت؟ مریم یحیی برنگشت؟ بدون او چطور برگشته ای خانه!؟ چطور توانستی او را زیر خاکها جا بگذاری؟ مریم سردش نبود؟ دستهایش..دستهای همیشه گرمش الان زیر خاکها یخ کرده اند. مریم...مریم... دستهایم را روی گوشهایم می گیرم و ناله می زنم: بس است..بس است..بس است.. چقدر مادر اصرار کرد نیایم خانه. گریه می کرد که لااقل بگذار من هم همراهت بیایم. نگذاشتم. نمی خواستم که بیاید. دلم برای خانه ی خودمان تنگ شده بود. دلم برای حضور و عطر یحیی تنگ شده بود. آخ یحیی..یحیی..هیچ می دانی با رفتنت چه کردی با من؟ یحیی خبر داری از حالم؟ چند روز است؟ چند ساعت است که نیستی؟ که رفته ای؟ هر چه فکر می کنم چیزی به خاطرم نمی آید. زمان را گم کرده ام. حافظه ام خالی است. نمی دانم چرا به یاد روز خواستگاری و نگاه محجوبت می افتم. خنده به میان گریه ام می دود. آخ یحیی نمی دانی چقدر دلم می خواست که تو مرد زندگیم باشی. چقدر دلم می خواست که نگاه محجوب چشمهای سیاهت برای من باشد. نمی دانی روز خواستگاری چقدر خوشحال بودم. می خواستم همان روز بله را بگویم اما نمیشد. شرمنده ام که چند ماه منتظرت گذاشتم. یحیی!؟ یحیی؟ یحیی؟ کجایی؟ تو را به جان مریم جواب بده. هق هق گریه امانم را بریده است. یحیی؟ یحیی چند بار دیگر باید صدایت کنم تا باورم بشود که نیستی؟ که رفته ای؟ که من خودم با دستهای خودم خاک روی پیکرت ریختم. خاکها را می بوسیدم و روی تنت می ریختم. در آغوش می کشیدم و روی تنت می ریختم. وای یحیی..شبها را بگو. من اگر شبها صدای گریه های در سجده ات را نشنوم که از ترس می میرم. وای یحیی با کابوس دستهای سردت چکار کنم؟ با غم لبهای خشکیده ات چه کنم؟ یحیی مگر تنت چه شده بود که نگذاشتند ببینمش؟ چقدر ناله کردم که برای یحیی ام آب بیاورید. ببینید لبهایش چطور ترک برداشته! یحیی چقدر التماست کردم که دستهایم یخ زده است. دستهایم از سرما می سوزند.. ✍ ادامه دارد .... چه زیباست خاطرات مردانی که پ
یحیی چقدر التماست کردم که دستهایم یخ زده است. دستهایم از سرما می سوزند. تو را به جان مریم پا شو دستهایم را بگیر و گرم کن. چرا دستهایم را گرم نکردی؟ چرا دستهایت یخ زده تر از دستهای من بودند؟ یحیی یادت هست؟ از همان روز عروسی می گفتی که مریم چقدر همسر شهید بودن به تو می آید! وای که هر بار با گفتن این جمله بند دلم را پاره می کردی. بیا..حالا بیا و خوب تماشایم کن. ببین بلاخره همسر شهید شده ام. یحیی یعنی باور کنم که آن یاعلی گفتنت آخرین باری بود که صدایت را شنیدم؟ بی انصاف چرا فرصت ندادی که لااقل من هم خداحافظی کنم؟ چطور دلت آمد بدون خداحافظی بروی؟ یحیی یعنی باور کنم که خبر شهادتت را از پدرت شنیدم و تاب آوردم؟ یعنی باور کنم که پشت تابوت تو راه رفتم و پیکرت را تشییع کردم؟ یعنی من بودم که چشمهای بسته و لبهای ترک خورده و دستهای یخ زده ات را دیدم و زنده ماندم؟ یحیی..یحیی خوب و عزیزم چطور توانستم خاک روی پیکرت بریزم و خودم هنوز نفس بکشم؟ آخ که چه سخت جانی شده ام من. منی که تاب دوری تو را نداشتم، حالا با نبودن همیشگی ات چکار کنم!؟ یحیی بگو چقدر دیگر باید بدوم تا به تو برسم؟ بگو چه کردی تا اجازه ی پرواز گرفتی؟ دلیلش اشکهای سجده های شبانه ات بود یا بغض های سلامهای زیارت عاشورای سحرگاهی ات؟ یحیی راهی پیدا کن که مرا هم ببری پیش خودت وگرنه من بی تو دق خواهم کرد. دوباره آن ترس و اضطراب در دلم می پیچد. دستم را به دلم می گیرم و می گویم: مرد حسابی لااقل بیا کمی آرامم کن. دیدی آخر این ترس و حس در دلم نتیجه داد و تو از پیشم رفتی؟ یحیی فقط چند لحظه بیا تا کمی قرار بگیرم و بعد برو یا راهی نشانم بده تا این درد این دوری را کمی آرام کنم. یحیی..یحیی..تو را به جان مریم یحیی... گریه امانم را بریده است. سرم را به در تکیه داده ام و زار می زنم. به هر گوشه از خانه که نگاه می کنم، نشان یا نگاهی از یحیی را می بینم و دلم بیشتر می سوزد. صداها باز هم در سرم می پیچند. که ناگهان صدای یحیی را در بین صداهای در و دیوار می شنوم که می گوید:"حالا تو از این به بعد توی خانه با پدرت هستی. گوشت را به روی صداهای این در و دیوارها ببند. گوش کن به صدایی که عنایت می کند بهت و با هر قدمی که با صبر بر می داری، دخترم صدایت می کند!" دلم بی تاب تر می شود و شروع می کنم به دم گرفتن..بابا دخترت به فدایت..بابا دخترت به فدای دلت آن لحظه که بانویت پشت در ماند..بابا دخترت به فدایت خانمت آن لحظه که محسنش را..بابا دخترت فدای جگر تکه تکه از زهر حسنت..بابا دخترت به فدای رگهای بریده ی حسین ات..بابا دخترت به فدای دستهای بریده ی عباست..بابا دخترت به فدای قامت خمیده ی زینبت..بابا..بابا..بی پناهم..تو را به قسم به آن لحظه ی آوارگی و بی پناهی دخترت در بیابان کربلا و کوچه های کوفه و شام، پناهم باش..آرامم کن. بابا مگر یحیی مرا به دست تو نسپرد؟ پس دل بی تابم را قرار باش. آخ یحیی..یحیی..دلم برایت تنگ است. به اندازه ی همه ی عمر دلم برایت تنگ است. عطر تنت..هنوز هم باید روی لباسهایت عطر تنت مانده باشد. با این فکر، جانی تازه می گیرم و بلند می شوم. چادرم همان جا از سرم می افتد و هر چه توان دارم در پاهایم جمع می کنم و به سمت اتاق خواب می روم. در را که باز می کنم، چشمم به ساک یحیی می افتد که خودم برایش بسته بودم. به سختی به سمتش می روم. می بوسمش و آرام زیپش را باز می کنم. بوی یحیی پخش می شود و تپش قلبم را تندتر می کند. پیراهن آبی اش را در می آورم و می بوسم و روی چشمهایم می گذارم و فکر می کنم که در یحیی را در خود دارد و محکم در آغوشش می گیرم. یحیی..یحیی دوستت دارم. خیلی زیاد. چشمم به چفیه اش می افتد. آرام بیرون می آورمش. می بوسمش و تایش را باز می کنم تا روی صورتم بیندازم که سجاده ی کوچکش همراه با چند نامه از لای آن روی زمین می افتد. مبهوت به نامه ها نگاه می کنم... ✍ ادامه دارد .... چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
چشمم به چفیه اش می افتد. آرام بیرون می آورمش. می بوسمش و تایش را باز می کنم تا روی صورتم بیندازم که سجاده ی کوچکش همراه با چند نامه از لای آن روی زمین می افتد. مبهوت به نامه ها نگاه می کنم. عزیزِ دوست داشتنی من..یحیی خوب من..تو فراموشم نکردی و برایم نامه نوشتی! دوستت دارم یحیی..دوستت دارم خیلی زیاد. با گریه و خنده دستم را به سمت یکی از نامه ها می برم و برش می دارم. می بوسمش. می بوییمش. دوباره می بوسمش و آرام بازش می کنم. بسم الله الرحمن الرحیم (تنها کسی به نعمت های آخرت میرسد، که در مقابل گرفتاری های دنیا صبر و شکیبایی داشته باشد.) امیرالمومنین علی(ع) مریم خوبم..خانم عزیزم سلام.. امروز دوشنبه است و الان باید سر کلاست در دانشگاه باشی. بعد از این کلاست بود که می آمدم به دنبالت. آه که چقدر دلتنگت هستم عزیز دلم. حالت چطور است؟ دلت آرام شده یا هنوز هم آن سلولهای پدر سوخته دل قشنگت را تنگ می کنند!؟ عیبی ندارد..برای اینکه احتمالا به بابا یحییاشان رفته اند و آن ها هم بی قرار مامان مریمشان هستند. فکرش را بکن! الان که مامان مریم دارد به حرفهای استادش گوش می دهد، کلی سلول شیطون و همینطور خانم، در دلش در حال رژه رفتن هستند." با بهت و تعجب دستم را به سمت دلم می برم و آرام نوازشش می کنم و پشت دست دیگرم را به دهانم می گیرم که از هیجان جیغ نزنم. یعنی واقعا!؟ خدایا..یحیی دیوانه چی می گوید!؟ یعنی من مامان..و یحیی بابا... باز هم گریه و خنده ام همراه می شوند و نمی دانم اشک بریزم یا در بهت شادی مادر شدنم باشم. اشکهایم را پاک می کنم و ادامه ی نامه را می خوانم. "مریمم؟ شب سوم بود که خواب دیدم...اگر بگویم خواب چه کسی را باورت می شود!؟ خواب مولایی را دیدم که تو شدی دخترش و سپردمت دست او. خواب دیدم که می آمدند و دست راستش در دست دختر بچه ای زیبا و دست چپش در دست پسربچه ای دوست داشتنی بود. نزدیکم که شدند، بچه ها به سمتم دویدند. زانو زدم و دستهایم را باز کردم تا در آغوششان بگیرم. اما همین که خواستم بغلشان کنم، مولا فرمود:"نه..باید برویم." و من از خواب بیدار شدم. مریم جان قول بده که هر چه خواستی و هر حرفی داشتی، به پدرت بگویی. عزیزم مبادا با دیوارهای خانه حرف بزنی! صبر داشته باش. طاقت بیاور خانم خوبم. مریم اسم دخترمان را زینب بگذاریم تا بشود کنیز بانوی عزیزمان حضرت زینب(س) و اسم پسرمان را هم امیرعباس تا بشود قربانی اربابمان امام حسین(ع)؟ نظرت چیست؟ قبول؟ زینب و امیر عباس بابا! راستی این روزها خیلی به بانو فکر می کنم. به آن لحظه ای که بالای پیکر بی سر برادرش رسید. آن لحظه که رگهای بریده اش را بوسید و دست برد زیر پیکر برادر و بلندش کرد و فرمود: خدایا این قربانی را از آل محمد بپذیر." آه خدایا چه دل صبور و شجاعی باید داشت تا این لحظه این جمله را گفت. برای این لحظه هزاران کتاب باید نوشت. ببخشید مریمم..گریه امان نوشتن نمی دهد. مریم؟ تو هم برایم می نویسی؟ برایم نامه می نویسی؟ نازنینم مراقب خودت و بچه هایمان باش. دوستت دارم..یحیی تو!" نفسم تنگ شده است. دیوارها تنگ و تنگ تر می شوند. نمی توانم بمانم. دلم یحیی را می خواهد. دستم هنوز هم بر روی دلم است. زینب..امیر عباس. خدایا... باید بروم..باید بروم پیش. یحیی. باید بگویم که...یحیی..یحیی! چادرم را سر می کنم و از در خارج می شوم. باید به گلزار بروم. باید یحیی را ببینم... چه زیباست خاطرات مردانی که پروای نام ندارند ودر کف گمنامی خویش ماوا گرفتن وسلام درود بر سربازان گمنام امام زمان(عج) رمان وحکایات وخاطرات شهدا https://eitaa.com/joinchat/475201730C58eeef74ec @ShohadayEAmniat https://eitaa.com/ShohadayEAmniat 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷