eitaa logo
کنجِ‌دنجِ‌همون‌کافہ‌هہ‌کہ...🇵🇸
472 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
11 فایل
وارد کافه شدی،رنگ از رخِ قهوه پرید رحم کن بر کافه‌چی‌ها،چشم‌هایت را ببند... راضی نیستم طُلاب تو کانالم عضو باشن🙌 سنجاق کانال چک ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
تا در طلب گوهر کانی، کانی تا در هوس لقمه نانی، نانی این نکته رمز اگر بدانی، دانی هر چیز که در جستن آنی، آنی
اللهم لک صمنا و علی رزقک افطرنا و علیک توکلنا و لصیام یوم الغد نوینا اللهم ذهب الظماء وابتلت العروق و ثبت الاجر ان‌شاءالله. رمضان کریم.🤍🌻🌹
اایییین ادم منحصر به فردی میتونه باشه😂
دختره تو استوری زده ۹ سالگی رلمون مبارک آخه ۹سال؟ چیش مبارکه؟ چرا نمیخوای بفهمی نمیخواد بگیرتت؟ بابا دفاع مقدسم ۸سال بود، تموم شد ،ول کن 😂😂😂
بهش پیام بدم؟😂😔
واقعا عشق اینجوریه که شبیه مادر میشی، مادری که هرچقدر دلخور باشه از بچش، بازم نمیتونه نسبت بهش بی تفاوت باشه و بیخیال بچش بشه، بازم با تموم دلخوریات، حواست هست به همه چیش، بازم دوسداری به هربهونه ای که شده باهاش اشتی کنی، ممکن غر بزنی، دعوا کنی، بحث کنی، داد بزنی، حتی تهدیدش کنی به خیلی چیزا، ولی اخرشم اونی که کوتاه میاد تویی، اونی که دلش نمیاد هیچکدوم از حرفاشو عملی کنه تویی، اونی که از همه چی میزنه واسش تویی.◜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وجدانا چی دعا کردید؟!😐
رستوران و کافه رو که همه بلدن بیان،یکیو داشته باشید باهم رو‌جدول بشینید،قدم بزنید،رو‌پل هوائی بدویید،پچیزیو سوژه کنید قهقهه بزنید، حاضرشدنتون برای رفتن پیشش از همیشه کمتر طول بکشه،از همه مهمتر پیشش خود واقعیتون باشید.
- دلتنگی که شاخ و دم نداره ، کافیه دست بزاره روت و بگه امروز نوبت توعه . . بعدش یهو داستان عوض می‌شه ، انگار زندگیت می‌شه همون هفت دیقه بعد از مرگ که می‌گن مغز هنوز کار می‌کنه . عین چرخ دنده‌های ساعتی که به عقب رونده می‌شه ، تك به تك اون ثانیه‌ها ، اون قول و قرارا ، دلخور کردنا ، بغل کردنا ، عین یه تراژدی مضحك از جلوی چشمات رد می‌شه . شاید دلت بخواد یه سری جاها رو با دست نگه داری هی ببینیش ، بزنی عقب باز ببینیش . . مثل اون آخرین باری که دیدمت و نمی‌دونستم آخرین باره . ولی این گردونه بی‌معرفتِ زمان ، مکث نداره به سرعت می‌چرخه اصلاً خاصیت این دلتنگیه کوفتیه ، که فقط بهت بگه قرار نیس هیچی مثل قبل باشه . اگه قرار به تصمیمی هم بود باید زودتر می‌گرفتیش ؛ اگه قرار به دوستت دارمی بود باید زودتر می‌گفتیش . اگه بغل کردنی بود باید سفت می‌گرفتیش . . و این گذشته برای همیشه تو گذشته می‌مونه ، ‹ هروقت دلش بخواد می‌زنه بیرون ، کم کم زندگیتو می‌دزده . . : )!
امشب تو شعر بگو من گوش نمی کنم! امشب تو بنویس من نمی خوانم! امشب تو بخواه من نه...! مگر آسمان به زمین می آید بزار یکشب هم آن دل تو بشکند!
اینکه ندونی باید صبر کنی یا بیخیال شی واقعا دوراهی سختیه.
هدایت شده از چند متری‌ خدا
از آیت‌ الله العظمی سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی(ره) نقل شده: بعد از مرگِ آیت‌ الله حائری، شبی او را در خواب دیدم. کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنیایی چه خبر است! پرسیدم: آقای حائری اوضاع‌تان چطور است؟ آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می‌آمد، شروع کرد به تعریف کردن.. ایشان گفتند: وقتی از خیلی مراحل گذشتیم، همین که بدنِ مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت؛ دُرُست مثل این که لباسی را از تنت درآوری. کم کم دیگر بدن خودم را از بیرون و به طور کامل می‌دیدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم! این بود که رفتم و یک گوشه‌ای نشستم و زانوی غم و تنهایی در بغل گرفتم. ناگهان متوجه شدم که از پایین پاهایم، صدا‌هایی می‌آید. صدا‌هایی رعب‌آور وحشتناک! به زیر پاهایم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشیع و تدفین کرده بودند خبری نبود! بیابانی بود برهوت با افقی بی‌انتها و فضایی سرد و سنگین و دو نفر داشتند از دور دست به من نزدیک می‌شدند. تمام وجودشان از آتش بود. آتشی که زبانه می‌کِشید و مانع از آن می‌شد که بتوانم چشمانشان را تشخیص دهم. انگار داشتند با هم حرف می‌زدند و مرا به یکدیگر نشان می‌دادند. ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزیدن. خواستم فریاد بزنم، ولی صدایم در نمی‌آمد. تنها دهانم باز و بسته می‌شد و داشت نفسم بند می‌آمد. بدجوری احساس بی‌کسی غربت کردم: خدایا به فریادم برس! خدایا نجاتم بده، در این جا جز تو کسی را ندارم…. همین که این افکار را از ذهنم گذرانیدم متوجه صدایی از پشت سرم شدم. صدایی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زیباتر از هر موسیقی دلنشین! سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگریستم، نوری را دیدم که از آن بالا بالا‌های دور دست به سوی من می‌آمد. هر چقدر آن نور به من نزدیک تر می‌شد آن دو نفر آتشین عقب‌تر و عقب‌تر می‌رفتند تا این که بالاخره ناپدید گشتند. نفس راحتی کِشیدم و نگاه دیگری به بالای سرم انداختم. آقایی را دیدم از جنس نور. ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم و تشکری کنم، اما خودِ آقا که گلِ لبخند بر لبان زیبایش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسید: آقای حائری! ترسیدی؟ من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسیدم، اگر یک لحظه دیرتر تشریف آورده بودید حتماً زَهره تَرک می‌شدم و خدا می‌داند چه بلایی بر سر من می‌آوردند. راستی، نفرمودید که شما چه کسی هستید. و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می‌نگریستند، فرمودند: من علی بن موسی الرّضا (علیه السلام) هستم. آقای حائری! شما ۷۰ مرتبه به زیارت من آمدید. من هم ۷۰ مرتبه به بازدیدت خواهم آمد، این اولین مرتبه‌اش بود ۶۹ بار دیگر هم خواهم آمد💛🌱
دختری که انقددددد تو اش درست کردن مهارت داشته باشه چیه؟!
باعث و بانیش رو از روی زمین محو کن خدایا:>
هدایت شده از تاریخ نگار
ﺷﻴﺦ ﺟﺎﺑﺮ، " ﺍﻣﻴﺮ سابق ﻛﻮﻳﺖ" ﺩﺭ کتاب ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ؛ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺟﻨﮓ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻭ ﻋﺮﺍﻕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺠﻠﻴﻞ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖﺻﺪّﺍﻡ، ﺑﻪ ﻋﺮﺍﻕ ﺭفتم ؛ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺻﺪّﺍﻡ ﺷﺨﺼﺎً ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﺑﻨﺰ ﺗﺸﺮﻳﻔﺎﺕ ﻧﺸﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ... ﺻﺪّﺍﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﻛﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺑﺮﮒ ﮐﻮﺑﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ! ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ؛ انشاالله ﺳﻔﺮﯼ ﺑﻪ ﻛﻮﻳﺖ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ، ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﺎﻥ ﻫﺴﺘﻴﻢ، ﺻﺪّﺍﻡ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻦ ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ؛ ﻛﻮﻳﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺳﺖ، ﺣﺘﻤﺎً ﻣﯽﺁﻳﻴﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺳﺎﻝ 1990، ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﯼ ﻧﻈﺎﻣﯽ عراق ﺑﻮﺩﻡ، ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺷﺪﻡ..! ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ﻛﻮﻳﺖ، ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﺍﻥ، ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﻳﮕﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ نمیﭘﻮﺷﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ؛ ﺩﺭ ﻛﻮﻳﺖ، من ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﻮﺩ نمیبینم، ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻣﯽﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ دلیل ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽﻫﺎ ﻣﺮﺩ ﺟﻨﮓ بودند! ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ و حتی برای حضور در سالن صرف غذا ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﻴﺸﺪ!! به جاست ﯾﺎﺩﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺯﻣﯿﻦ... ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﺩﻋﺎ ﺭفتند...❤️ 🔸🚪 @tarikhnegar 🚪🔸
من اگه گربه بودم: