سنگِ سرد
کنارش نشستم، نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم صحبت کردن. حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم.
از اتفاق های خوب گفتم، از مدرسه و درس و بویِ کتاب؛ از موفقیت ها و پیروزی ها و هرچیزی که خوشحالش میکند.
برایش از خودم گفتم، از حالِ خوب شدهام، از لبخندِ تازه به لب نشستهام، از تمام جزئیات زندگیام.
حرف هایم که تمام شد، پرسیدم:«حالِ تو چطوره مامانجان(مامانبزرگ)؟»
جوابی نشنیدم. دوباره از او پرسیدم، باز جوابی نشنیدم. صدایش زدم« مامان، ماماااان؟».
سرم را برگرداندم که یافتم بین من و او، جادهای ست به بلندای بینهایت. جادهای که سنگِ سردِ قبر را دستانداز خود کرده است، تا صدایم به او نرسد.
و آنجا بود که لبخندم محو شد، سرم پایین افتاد، اشک هایم سرازیر شد و تنها،آیهی:«ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ رَاضِيَةً مَّرْضِيَّةً» بر زبانم پیچید.
#شفق
#سنگ_سرد