خیلی عجیبه که حضورِ یه آدمی که کیلومترها ازت فاصله داره؛میتونه خیلی بیشتر از اون آدمی که دقیقا رو به روت ایستاده خوشحالت کنه و عجیب تر اینکه نبودنش یه جوری حالتو بد میکنه، که واقعا صدای شکستنِ قلبتو میشنوی.
اینکه دلت بخواد دو سه روز بی دلیل تنها بمونی و با کسی حرف نزنی و حوصلهی هیچ چیز و هیچ کس و هیچ کاری رو نداشته باشی رو عادی سازی کنید لطفا ... مرسی :)
تبدیل نشید به آدمی که از خودش و علایقش
و اعتقاداتش میگذره تا یسری آدما کنارش
بمونن، آدما میرن و میان ولی میرسی به جایی
که میری جلو آیینه و خودتو کلا نمیشناسی..
من واقعا مث پیرمردا شدم.
همش غر میزنم، بقیه رو نصیحت میکنم حتی آدمای بزرگتر از خودم، پی آرامشم و از هیجان دوری میکنم، حوصله مکان شلوغ ندارم، زیاد میخوابم و انگیزه هم ندارم برا هیچی.
چاره چیست؟