۸ اسفند
۸ اسفند
۸ اسفند
۸ اسفند
۸ اسفند
هدایت شده از 𝕭𝖚𝖉 𝖔𝖋 𝖑𝖎𝖌𝖍𝖙
سلام...
خب آنی میخاد به دلیل اومدن عضو های جدید تقدیمی بده🍀
شما برای من (@Anura_ani) یک «✨» میفرستید ،
و من براساس وایب پیوی تون یه جمله یا متن کوتاه تقدیم میکنم🌱
کسایی که شرکت میکنن بهتره عضو چنلمون هم باشن🍃
و کسایی که چنل دارن میتونن این پیام رو فوروارد کنن و لینک چنلشون رو برام بفرستن تا من به علاوه جمله و یا متن کوتاه درباره یک موضوعی که خودشون انتخاب کردن با ژانر انتخابی خودشون یک متن بلند در حد ۸۰ کلمه به بالا بنویسم🍂
و یک تصویر مربوط به وایب متن بهشون تقدیم میکنم🍁
تقدیمی هاتون اینجا ارسال میشه✨
۱۰ اسفند
هدایت شده از نور های تقدیمی🍂
متفاوت بودن در سرشت تمام موجودات زمین است
هیچ چیز کاملا شبیه دیگری نیست
اما انسان گویا نمیخواهد این را قبول کند
حتی در مورد تو هم همینطور بود
تو متفاوت بودی
همیشه
اما دیگران همیشه از تفاوت ها استقبال نمیکنند
نخی سفید در میان سیاهی نخ ها
دیگران هیچ وقت دقت نمیکنند همین تفاوت هاست که جهان را زیبا ساخته
اما تو این را میدانستی
شاید به همین خاطر قاصدک آرزو رسان متفاوت را گرفتی و آرزوی متفاوتت را در گوشش زمزمه کردی
و من در میان ابر های سفید رنگ همیشه منتظر رسیدنشان بودم
رسیدن قاصدک هایی با رنگ های متفاوت...
برای سیب
۱۰ اسفند
۱۰ اسفند
هدایت شده از نور های تقدیمی🍂
ابر ها پایین آمدند،
و او در میان انبوه درختان هنوز منتظر بود.
نمیدانم منتظر چه چیزی بود اما با تمام وجود حس میکردم چیزی که انتظارش را میکشد حفره خالی وجودش را پر خواهد کرد.
مدت طولانی تا رسیدن آن چیز طول کشید
ولی او در تمام این مدت دست از انتظار نکشید.
حتی وقتی که حرف های آتشین دیگران بر سرش ریختند و یا زمانی که ستاره های کوچک از آسمان فرو افتادند.
او باز هم صبر کرد،
تا وقتی که آن چیز رسید...
البته بی ادبی میشود اگر بگویم آن چیز
آخر چیزی که او منتظرش بود یک شئ نبود،
یک فرد هم نبود،
جاندار هم نبود،
گرچه من هیچگاه نفهمیدم چه چیزی بود؛ اما برایش اسمی انتخاب کردم:
لبخند!
هنگامی که لبخند به جنگل انبوه رسید، کاغذ های سبز جدیدی به درختان داد تا سالی دیگر زندگیشان را در آن بنویسند.
اما به او چیز دیگری داد؛
و همان موقع بود که من فهمیدم او چرا منتظر لبخند بود.
چون لبخند میدانست او متفاوت است
همیشه میدانست .
وقتی که از راه میرسید شکوفه های تفاوت را مانند تاجی از گل بر سر او میگذاشت.
و هنگامی که او شروع به نوشتن رویا هایش روی برگ های نازک شکوفه ها میکرد ، شکوفه ها و رویاهایش با هم ترکیب میشدند و کتاب های سرخ زیبایی میساختند که هیچ درخت دیگری در آن جنگل نمیتوانست بسازد.
این چرخه ادامه داشت...
آفتاب میتابید ، برگ های نارنجی درختان بعد از پررشدن از کلمات بر زمین می افتادند ، دانه های برف همچون ستاره های کوچک زمین را سفید میکردند ، بهار می آمد تا هزاران لبخند جدید بسازد، و او ، او هربار سیب های سرخ جدید را مینوشت و بر زمین می انداخت،
شاید خودش نمیدانست اما من میدانستم همیشه افرادی منتظر داستان های سرخش خواهند بود.
برای سیب
۱۰ اسفند
۱۰ اسفند
۱۰ اسفند