قتلگاه
چرا سرزنشم میکنی؟
من تو رو پرستیدم ، همونطور که خواستی
چرا منو نمیبینی؟
دیگه حتی نمیتونم فکر کنم ،
درست و غلط ،
چپ و راست،
من و تو ،
ما.
___
_من
اولین خراش
_تو
دومین خراش
_من
سومین خراش
_تو
چهارمین خراش...
خون از باریکه ی زخم های نوظهور عبور و شروع به رنگ زدن کرد. سرش به عقب تاب خورد و فریادش در تار و پود پارچه ی درون دهانش مخفی شد.
_ هیش ، هیش ؛ صدامونو میشنون نمیخوام دوباره بیان .
زمزمه وار گفت و بعد محکم دستانش را بر دهانش فرود آورد. آبله های اشک گوشه ی چشمش جمع شده بود و کم کم به مرز باریدن می رسید ، چرا ساکت نمی شد؟
نوبت کدام کلمه بود؟ من یا تو؟
دست خونینش را جلو برد و پارچه ی درون دهانش را محکم تر گرفت
_ گفتم ساکت ، ساکتتتت ساکت ، ساکت شو
فریادش شعله ی بیشتری برای تقلای او بود ، سرش را محکم تر به عقب و جلو گرداند و ادامه ی آخرین زخم بیشتر و بیشتر لبخند زد و شکفت.
متعجب از فریاد هایش به چشم های بسته اش خیره شد به چهره ی سرخ شده اش و گردنی که خون می بارید.
خون
خون
خون
_ نه نه بسه نکن، نگاه کن داره خون میاد
من...من میترسم
دسته ی چاقو در مشتش سفت تر و سرمایی از سر انگشتانش در تمام بدنش پخش شد. حتی دستانش هم پر از خون بود ، لبه ی چاقو ، لباس هایشان و از همه مهم تر گردن او .
_ الان درستش میکنم ، ن..نترس من ..منم نترسیدم
با هر ناله ی از سر دردش حرکت حنجره و سیل بعدی خون را دید .با نوک چاقو ، لایه های جدا شده ی پوست را بهم نزدیک کرد. هر برخوردش مصادف بود با فریاد ها ، اشک ها و خون های بیشتری.
_بسههه
اولین ضربه
_بسهه
دومین ضربه
_بسهههه
خون با شدت بیشتری جهید و پشت پلک های بسته اش را رنگ زد. ساعدش را به چشم هایش کشید و بالاخره او را دید. حالا مسکوت شده بر روی صندلی اش نشسته بود. سرش در عقب تاب خورده و معلق مانده بود و چاقو درون گلویش لنگ می زد.
خون هنوز جاری بود ، پارچه را از دهانش برداشت و فک بازش را بست .
دسته ی چاقو باز هم میان انگشتانش چرخید و سرانجام بیرون آمد ، لخته های خون آرام آرام بیرون می ریختند و نوای یک پاییزِ زود هنگام بودند.
سکوت در صحنه می خواند ، هیچ عشقی پرسه نمی زد و سرما در هوا می بارید.
دو تا از انگشت های جلو برد ، درون مرزی که در زیر فکش ایجاد شده بود فرو برد و از گرمایش به خود لرزید.
انگشتانش را خم و راست کرد ، با هر تکان غضروف های زیر انگشتانش تکان خوردند و احساسی جدید در زیر پلک هایش جرقه خورد.
حالا احساس ها به اوج رسیده بودند ، گرما با نفسی فاصله بر هوا می راند اما هیچ نوایی نبود...
دستش را بیرون کشید و به سر انگشتان خونی اش نمکی خندید، صورت مُرده اش را بیشتر به سمت عقب تاباند ، چاقو را مانند یک آرشه بر گلویش کشید و جنون نواخت ؛
صدای برخوردش با استخوان ها ، رگ های پاره شده و پوستش بلند شد و یک قطعه ی تنها و بی اُمید سرود مرگ خواند.
سرش حالا با وصله ای پوست از پشتش آویزان مانده بود و تیزی حنجره اش از گلویش بیرون زده بود.
اما...
آنها صدایشان رو شنیدند ، آنها هم شنیدند.
_ م.. من میترسم
بر روی پاهایش نشست ، میان آغوش یخ زده اش جمع شد و مرز های بریده شده را بوسید.
_من
اولین بوسه
_تو
اولین هم آغوشی
_ما
و آخرین نوشته های جوهر زندگی.
#برهان_نویس
قتلگاه
چرا سرزنشم میکنی؟ من تو رو پرستیدم ، همونطور که خواستی چرا منو نمیبینی؟ دیگه حتی نمیتونم فکر کنم ،
درود!
مریض احوالی این چند وقتم بالاخره کار خودش رو کرد...
نکته و موردی نیست؛
امیدوارم لذت ببرید!
سخنی اگر هست، شنوا هستم.
پ.ن: تشکری هم میکنم از خوانندگان برای ویرایش نهایی.
شبتون بخیر قتلگاهی های من ')
_
پ.ن: شبیه به یکی از شکنجه های قدیمیه ، ببینم میتونید پیداش کنید!
هدایت شده از خاکستر زرد''
نمیدونم چند روز از اینکه اسمش رو افسردگی گذاشتن میگذره
احساس تنها بودن تمام سرم رو پر کرده؛ کلی کار دارم تا انجامشون بدم و هیچ درکی از انجامشون ندارم . ساعتها به باز و بسته شدن پلک هاشون نگاه میکنم تا معنی زنده بودن رو درک کنم.
این روزا احساس ترس میکنم ، وقتی یکی میره بیرون و دیر میکنه ، از شنیدن یه خبر تازه ، از خوابیدن و بحث کردن باهاشون میترسم .
میترسم از آخرین لحظه ، میزارم تا تنها کسی که آسیب میبینه فقط خودم باشم از آسیب دیدنشون میترسم.
حالا هر نور و صدایی میتونه آزارم بده ، وقتی میخندم کشیده شدن ماهیچه ی صورتم درد آوره ، نوشتن درد آوره.
اما کسی این حال من رو نمیبینه من مجبورم تا این درد لبخند زدن رو تکرار کنم و توی سرم پر از جرقه های خون و تظاهره. تصمیم گرفتم خونه بمونم و مسخره شدم. پس خونه ی من کجاست؟
شاید حتی خونه مطلقاً یه مکان نیست ، یه آدمه ، شایدم یه وسیله ، یه نوا؟ یا هر چیزی که تو رو از خودت بودن نترسونه ...
یه روز تقلا میکنم تا اشک بریزم و حالا ثانیه ای میبینم مدت هاست عزاداری میکنم
خنده های بقیه برام مسخره اس ، به این فکر میکنم که چطور میخندن ، چقدر براشون خوشحال بودن راحته، این چه حس لعنتی ایه؟
یه گوشه ای میشینم و وقتی خانواده دارن مسخرم میکنن به خودکشی فکر میکنم و حتی نمیدونم چطور ؟ اما میدونم که با اونم چیزی حل نمیشه...
بقیه میگن مراقب خودت باش ، اما چطوری؟ من میخواستم مراقب خودم باشم و حالا اینجام
من حتی نمیتونم مراقب بقیه باشم
من فقط خستم
من فقط میترسم
من فقط تنهام و درک نشده
افسردگی اینه؟
____
ترس ، ترس ، ترس
سرم داره منفجر میشه
دارم متلاشی میشم
قلبم با تمام درد میتپه ، تپشش توی حلقم حس میشه
دعا میکنم یه شوخی باشه
یه شوخی لعنتی تا برم خونابه بالا بیارم
درد دارم ، سرده
خیلی سرد
کاش همه چیز یه شوخی باشه!
__
همه فکر میکنن من خوبم ، هر کسی که من رو میبینه حدس میزنه از یه طاق زمستونی گذشتم و حالا اینجام ، این چیزیه که میبینن این چیزیه که میخوام ببینن!
روزا برام گاهی کند و گاهی به شدت سریع میگذره، همه چیز خنده داره
مثل ترسم
مثل احساسی که اسمی براش انتخاب کردن ، حتی چطور تونستن بفهمن این احساس چیه که براش اسمی انتخاب کردن؟!
همه فکر میکنن من درمان شدم...
ولی حالا بیشتر از همیشه توسط افکار منفی گرایانه ام احاطه شدم
ساکت ، تنها ، منزوی و مطلقاً تیره و تاریک...
شایدم فقط این چیزیه که میخوان ببینن
ساتن های خوشرنگ دروغ وقتی که به پوستشون چسبیده، جزوی از اون هاست و حالا کپک زده و چروک به نظر میان...
چندمین روز از افسردگیه و حالا نمیدونم خوبم یا نه...
#برهان_نویس
#اختلال_اضطراب_بعد_از_سانحه
#افسردگی