قتلگاه
نفس نفس می زد دستانش با لایه ها خون آمیخته شده بود و اکسیژن با بویِ آهن همزاد پنداری میکرد. حس عجیبی
حالت مازوخیسمی داشت؟
و نمیدونم قسمت دوم هم داشته باشه و یا نه ....
لبانش را از پوستِ جسد مقابلش جدا کرد روی دو پایش نشست و همانطور که از بالا به او نگاه می کرد ؛ گوشه ی لبش را با انگشت شستش پاک کرد و از لذت قطراتِ خونِ گرمی که در گلویش حس میکرد '' هومی'' کشید .
ناقوس مرگ کشیده شد
و رایحه ی جهنم شعله ور تر...
#برهان_نویس
قتلگاه
لبانش را از پوستِ جسد مقابلش جدا کرد روی دو پایش نشست و همانطور که از بالا به او نگاه می کرد ؛ گوشه
صرفا جهت آزار و اذیت شما برای شکنجه ی جدید؟
Coming Soon?
قتلگاه
همان روز _ وقتی اتاق سفید تر بود:
انگشتانش را خم کرده بود و با کف دستانش به شقیقه هایش ضربه می زد . هر ضربه محکم تر از قبل ، میتوانست تند تر شدن حرکت رگ هایش را حس کند ، دورِ اتاق می چرخید ، ضربه می زد ، چشم هایش را به روی هم دیگر فشار می داد و داد می کشید '' نه .. نهه نه نه .. ن..ه ''
با هر کلمه دندان هایش در گوشتِ داخلی صورتش فرو می رفت و گاها زبانش از هجوم دندان هایش تیر می کشید و کم کم طعم گسی در دهانش پخش شد.
طعمِ آهن گونه ای داشت و گلویِ خشکیده اش با خون خودش سیراب شد و انگار طعمش و یا شاید عطشش از خون آنقدر زیاد بود که لحظه ای ایستاد؛به آینه ای که از میخ آویزان بود نگاه کرد ،به قطره ها خون و به لحظه ها درد.
به آینه نزدیک تر شد انگار که میخواست خودش را پیدا کند ، خودش را ببیند و بشناسد اما کسی را ندید؛ شبیه به یک درنده بود ، شبیه به آخرین بقا !
با صدای افتادن وسیله ای روی سرامیک ، نبض زدن شروع شد ، صداها خواندند و شیطان گوشه ای چنبره زد.پاهایش رو زمین کشیده شدند و انگار رَدشان شروعِ جوانه زدنِ غنچه های رز بود.
کمی آن طرف تر طعمه اش ترسید ، خودش را به عقب هل میداد، پاهایش مانند گوشت های اضافی از بدنش روی زمین کشیده می شدند و مانند پدال زدن دوچرخه به پشت، سعی می کرد تا فرار کند طوریکه دست های از آرنج بریده شده اش به زمین می خوردند و درد عمیق و عمیق تر رشد میکرد ، اصواتِ نامفهوم از دهانش بیرون می آمدند و سردیِ هوا زبانِ کوتاه شده اش را می سوزاند.
صیاد نزدیک تر شد ، گردنش را به راست خم کرده بود و لحظه به لحظه های تقلایِ او را در چشم هایش ثبت میکرد و قطره به قطره عذاب را سرکشید تا بازهم سیراب شود، چاقویی که روی زمین افتاده بود را برداشت، با زبانش ردِ خشک شده ی خون ها را چشید و دوباره خیسشان کرد .
خون به دیوار های سفید رنگ می زد و زمان در خلاء ایستاده بود نه برای تولد ستاره ی جدید برای دیدنِ جنون !
برای دیدنِ مخلوقی که نگاره اش را به رخ اتاق می کشید؛ یک جسد پر از زخم های جدید و مجذوب کننده و یک دلیل دیگر برای پرستیدن خالق دردها !
وقتی کمی از طعمه اش کنار کشید میتوانست جرقه های امید برای بقا و لمسِ لذت را حس کند ، انگار که عذاب را ویالون های خسته می نواختند، به نگاره اش خیره شد ، قسمتی از پوست شکمی اش را کنده بود ، پای سمت راستش از زانو شکسته و به پشت خم شده بود ، پلک های از وسط بریده شده اش حدقه ی چشمانش را واضح تر نشان میداد و رَد دستانش روی گردن او نشان از آخرین نقش نبود! اما آخرین زمزمه های زنده ماندن چرا !
تشنه اش بود ، دوباره!
تشنه ی آن طعم آهن گونه ! زخمِ باز شده ی طعمه اش را دید زد به سرخیِ خون غبطه ای خورد ، سرش را جلو و جلوتر برد.لبانش را که از پوستِ جسد مقابلش جدا کرد روی دو پایش نشست و همانطور که از بالا به او نگاه می کرد ؛ گوشه ی لبش را با انگشت شستش پاک کرد و از لذت قطراتِ خونِ گرمی که در گلویش حس میکرد '' هومی'' کشید .
ناقوس مرگ کشیده شد
و رایحه ی جهنم شعله ور تر...
به اتاق نگاه کرد ، به آینه ی آشنا، به طعمه ای که با چشم های خالی از زندگی اش به او نگاه می کرد .
بلند شد ؛ صندلی فلزی رو به نیمه خم کرد و روی زمین کشیدتش ، ردِ پاهایش دیگر اثری از غنچه های رز نداشتند حالا قدم های یک هبوط بودند برای جهنمی شدن ؛ آینه را برداشت روی میز گذاشت و وقتی روی صندلی نشست توانست بالاتنه اش را ببیند به چکه های خون لا به لای بزاق های رها شده ی دهانش که از چانه اش به گودیِ گردنش ریخته میشدند .
چاقوی داخل دستش را نزدیک تر برد ، میتوانست آتش را روی سینه اش حس کند و شروع به نفس نفس زدن می کرد .
گلویش از خون سیراب بود !
اما افکارش ، نه!
و جنون نویسنده ی داستانی دیگر شد...
#برهان_نویس
قتلگاه
همان روز _ وقتی اتاق سفید تر بود: انگشتانش را خم کرده بود و با کف دستانش به شقیقه هایش ضربه می زد .
فرشته ی عذاب از گوشه ی اتاق بلند شد ، زیرِ قدم های او دروازه هایی از جهنم باز میشد ؛ به بنده اش که رسید آتشِ جهنم سوزان تر شد و صدای زجه ی هزاران گناه از قعر زمین به گوش می رسید . خنجرِ قدیمیش را از روی پاهای او برداشت و به زمان حکمِ حرکت را داد؛ به اتاق نگاه دیگری انداخت ؛
و حالا تابلوی جهنمی آماده بود!
#برهان_نویس
صاف کردن گلو*
شکستن غضروف های انگشت*
چپ و راست کردن گردن و دردِ خستگی*
خب!
قسمت دومش هم نوشته شد
شاید این قسمت کمتر شاهد شکنجه های سنتی و جسمی بودیم اما نشون دادن قسمتی از جنون و وسواس فکری چیزی بود که میخواستم توی این قسمت بهش اشاره کنم.
بندِ آخری که به داستان اضافه شد از خودِ متن جداش کردم چون به نظرم یکم مغایرت داشت اما مُهرِ اتمام این داستان بود ، تقریبا!!
و در آخر باید بگم که میدونم به شدت طولانی شد اما میخواستم تا اون چیزی که توی ذهن من هست را شما به خوبی تصور کنید و امیدوارم که اینطور بوده باشه!
و یه تشکر هم از کسایی که میخونن و حتی نظر میدن هم میکنم بسی برای من ارزشمنده ، ممنون از همگیتون💛
کفِ دستانِ عرق کرده اش را به زانوی شلوارش کشید و می توانست خیس شدنِ کمی از آن قسمت را حس کند ؛ گلویِ خشکیده اش از هجوم نفس هایش تیر می کشیدند و اگر چه آزاد بود اما میخواست تا زندانی باشد،
که فکر کند دستانش به صندلی بسته شده ،
محکوم است به نشستن و تلاش می کند برای آزادی ،
که با خواستِ خودش درد را نپذیرفته باشد!
اما او اینجا بود ، با چشمانِ بسته شده همراهِ پارچه ی سیاه رنگ ...
#برهان_نویس
قتلگاه
کفِ دستانِ عرق کرده اش را به زانوی شلوارش کشید و می توانست خیس شدنِ کمی از آن قسمت را حس کند ؛ گلویِ
حالت چرک نویس داره
و فکر نکنم ادامش بدم!!
قتلگاه
با حس خیسی ای که روی زخمش کشیده شد ، چشم هایش را باز کرد.
شوره های اشک کناره ی چشم هایش خشک شده بودند و پلک هایش سنگین تر از هر وقت دیگری...
شقایق های پر پر شده روی بدنش پینه بسته بودند و اتاق برای نگاره های قرمز تر ، مشتاق بود.
لزجیِ بزاق همراه با ریز پرز های زبان روی ساعدش کشیده میشد ، زخم های گذشته باز شدند
و خون به جریانی دوباره برگشت.
صفحه ی جدید ورق خورد
درد با نوایی محزون از شوق اشک میریخت
پلک هایش برای دوباره بسته شدن تقلا کردند ، جوشش اشک پشتشان تیر می کشید و آخرین سراب برای زندگی از شاخه جدا شد؛ روی زمین افتاد و زیر پاهایش لگدمال !
بقا اما جایی میانِ میله ها حبس میکشید،
سرفه میکرد و لا به لای خس خس هایش شقایق ها پژمرده تر بیرون می افتادند.
بقا هر لحظه به مرگ نزدیک تر میشد و تقلاهایش یک مرگ تدریجی بود!
'' من همیشه دوستت دارم ،عشق!''
''تو زیبایی!''
میگفت و کم کم سایه اش عمیق تر پشت پلک هایش پخش شدند
میگفت و انگشتانش لابه لای تارموهایش به تعرض محکوم میشدند
میگفت ، نزدیک تر میشد ، لمس میکرد
و او انگشتانش را درون زنجیر های قفل شده در هم فرو برد ، ناخن های نامرتبش دوباره و دوباره درون کف دستش به بافت های گوشت وارد شدند و همانجا رو بریدند. داغیِ آشنایی از نوک انگشتانش به فرق سرش وارد میشد و
خاطرات به یکدیگر تلنگر زدند
'' تو.. تو موهات رو رنگ کردی!!
چطور تونستی اینکارو باهاشون بکنی
چطور
چطور
چطور
چطور...
کلماتِ تکراری اش در اتاق پخش میشد
کفِ پاهایش را روی سرامیک میکشید و با همان نگاهِ خشک شده نزدیک می آمد
پنجه هایش محکم به موهایش چنگ زدند
و بعد شقیقه هایش و قسمتی از پیشانی اش به میزِ چوبی و گاها به دیوار بغل دستش کوبیده شدند
هر ضربه محکم تر از قبل میشد
خون از گیجگاهش پایین میریخت ، درد عجیبی دماغش را بی حس کرده بود ، دندان هایش بعد از هر برخورد بر روی زبانش فرود می آمدند
و وقتی قسمتی از میخ بیرون زده ی میز واردِ کنار چشمش شد ، درد همراه با خون، بوی آهن و گس ترین طعم در صحنه پخش شد؛
کلمات تکراری اش از پشیمانی خجالت زده بودند ، درآغوشش گرفت
لبانش را با زبانش تر کرد
{میدونی من دوستت دارم
میدونی
باید بدونی
باید!}
طوری نجوا کرد که ثانیه ها گذشتند اما خاطرات با لجبازی ثبت کردند.''
انگشتانش را پایین کشید و روی صورتش رقصاند ، از پسِ هر نوازش میشد ستایش و پرستش او را نسبت به خودش بخواند.
انگشت شستش را به لب پایینش نزدیک کرد و روی آن فشرد، زخم های کهنه قلقلکی شدند و زیر آماجِ درد ، زجه می زدند. وقتی انگشتش را بلند کرد باریکه ی خون به قسمت های دیگر رسید و تمام خشکی های لبش را سیراب میکردند.
خم شد
گوشه ی لبش را بوسید
کنارِ تیرِ ابروهایش را
پشت پلک های فشرده شده اش
و روی پیشانی اش را
لب هایش را امتداد داد و زمزمه ی زیر لبی اش بلند شد
'' تو هم بگو عشق!
بگو که من رو دوست داری
من میتونم همین الان هم از پوستت این رو بفهمم''
چشمانش را باز کرد، اولین قطره ها شکست خوردند و پایین ریختند،
رها شدند و یک سقوط را به نمایش گذاشتند.
'' (من) ازت متنفرم
هیچ وقت (دوستت) نداشتم
حالم از تو و حرفات ، لمس هات ، تک به تک وجودت بهم میخوره و (دارم) بالا میارم.''
صورتش را چرخاند و کنار گوش دختر مکث کرد
تقلاهایش یک مرگ تدریجی بودند.
'' اینطور نگو عشق !''
صورتش را لا به لای موهایش برد و عمیق بو کشید ، کهنه ترین رایحه را هم نفس کشید و بوی سیب و دارچین از تن دختر پر کشید.
'' من یکی دیگه رو دوست دارم''
چشمانش به چشم هایش محکوم به طواف شدند ، آسمان اولین رعد و برقِ بهار را زد و زمین پر از خونابه شد.
گناه همراه با اولین ها و آخرین ها جاری شدند و سراب به پایان رسید.
پنجه ی پاهاش درون زنجیره بسته شده در هم کشیده شدند.
#برهان_نویس
قتلگاه
با حس خیسی ای که روی زخمش کشیده شد ، چشم هایش را باز کرد. شوره های اشک کناره ی چشم هایش خشک شده بودن
از روی تخت بلند شد
نفسش جایی درون حبابک ها حناق میشدند و صدا ها زمزمه کردند
'' اون تو رو دوست نداره''
هیش هیش
'' اون رو تا ابد مال خودت کن''
خفه شو خفه شو
''تو عاشقشی''
میدونم میدونممم
گوشه ای از اتاق کز کرد ، لرزید ، به سرش ضربه زد ، حرف زد
خودش را درآغوش کشید و تکان داد
''فقط بزار برم .. من خسته شدم
تو.. تو داری بهم آسیب میزنی''
رعد و برق ها پشت سر هم بر مغزش میکوبیدند و او خشک شده به صحنه ی رو به رویش خیره شد. داشت به او آسیب میزد؟
او فقط عاشقش بود
با تمام لجبازی هایش ، خیانت هایش و با تمام خنجر های از پشت فرو رفته
بلند شد و قدم های نامنظمش روی زمین دوباره او را به تخت رساند، کنارش نشست و دو دستش را روی صورتش قرار داد ؛ با انگشتان شستش اشک هایش را پاک کرد
حتی نمیدانست که اشک های دختر بود یا خودش
حالا که نگاه میکرد ، چشم های دختر خشک ، خالی و بدون احساس بود و خودش در اشک هایش غرق میشد.
فشار انگشتانش بیشتر شد و به سمت چشمان دختر پیشروی کرد
آسمان از غرش ایستاد ، اتاق خفه شد و ملاقات آخرین ها با هم در آمیزش افتادند. قیر مشکی رنگی از حفره ی چشم هایش بیرون ریخت و انگشتان او بیشتر و بیشتر فرو رفتند.
برای درد نکشیدن و آزادی تلاش کرد
اما دست و پاهایش بیشتر از قبل در گیر قفل ها و زنجیر ها شدند و شبنم های تازه ی خون روی حنجره اش جوانه زد.
'' بگو عشق ، بگو که من رو دوست داری''
زمزمه اش را خودش هم نشنید
با ناخن های کوتاهش روی صورت دختر چنگ انداخت و انگشتانش جایی بین حفره ی چشم های خالی و پوستش گیر افتاد. دستانش را محکم کشید
آخرین نواها برای درد گریستند
اتاق گریست
آسمان شروع به باریدن کرد
و واقعیت با سرخی روی زمین جاری شد.
پوستِ کِش آمده ی دختر در مشتش لیز خوردند و کنارش روی بالش افتادند.
قطره های خون می جهید و به همه جا رنگ میزد؛
زانوان دختر به سختی خم و زنجیر ها روی تخت کشیده شدند، تن عرق کرده اش لا به لای فنر های تخت فرو رفته بود و میتوانست بوی ادرارِ از روی ترسش را هم بفهمد. مرگ پشت درد مخفی شده بود،
پرده ی سیاهِ زندگی به صحنه ی پخش، پایان داد اما فرشته ی عذاب پرچینِ لباسش را جمع کرد و با طمأنینه بلند شد؛
دورِ تخت گشت و جنون را تشویق کرد.
دستانِ جنون به میز بغلی اش حرکت کردند و چکش برداشته شد.
محکم و برای چند بار به فرق سر دختر کوبید و زالو های خونی به همراه مورچه ها بیرون ریختند ، دستش را از جمجمه ی دختر عبور داد ، استخوانِ سر ، دستش را زخمی کرد اما از پیشروی نایستاد و به مغز چنگ زد.
پرده های مننژ دورِ انگشتانش کِش آمدند ، شریان های نبض زدند و تحمل از درد عقب افتاد...
آخرین تقلا با آخرین گلبرگ های پژمرده ی شقایق از دهانش بیرون ریختند ، دست و پاهایش از حرکت ایستادند ، قلب به آخرین تپش نزدیک شد و اکسیژن به مغزش هجوم برد.
فشار انگشتانش درون مغز دختر بیشتر و بیشتر میشد و مچش بین شکاف سر گیر افتاد، خرناسی کشید و با دو دستش سرش را شکافت ، چشم های له شده به بیرون افتادند ، موریانه ها روی تخت پخش شدند ؛
مغز را دوباره در مشتش گرفت و طوری فشرد که تکه هایش به تابلوی خاطرات نقش زدند.
پوسته ی شیشه ای رنگ و نازکِ روی دستش ، مویرگ های نازک و تیکه های خرد شده ی چربیِ مغز همه چیز باهم باعث شدند تا از روی تخت خم شود و روی زمین بالا بیاورد.
لا به لای حالت تهوعش چشم های دختر را دید
تکه ای از موهایش
و خرده های چوب
سرش گیج رفت و روی تخت دراز کشید.
اسید در راه گلویش هنوز در رفت و آمد بود، پرده ی شیشه ای رنگِ دورِ انگشتانش، مویرگ ها و تکه های چربی روی دستش خشک شده بودند.
دست و پاهای دختر را از زنجیر رها کرد و با نوازش کنارش میگذاشت
دوباره به حالت دراز کِش روی تخت در خودش پیله بست ، نزدیک رفت و او را در آغوش کشید.
سر متلاشی شده ی دختر روی شانه اش رها شد ، محکم تر در آغوشش کشید
و آرامش بیشتر و بیشتر شروع به نبض زدن کرد؛
رایحه ی سیب و دارچین بینی اش را قلقلک میداد و لبخند شروع به جوانه زدن کرد، کم کم عمق گرفت و مالکیت را ثبت میکرد
بوسه هایش از شانه ی دختر را ادامه داد و پرستش را آغاز کرد.
آسمان خون گریه کرد،
زمین از گناه پاک شد،
عشق از جنون سیراب شد،
خاطرات محکوم به سراب شدند
و آخرین زمزمه های دختر در گوشش خواندند
(من)
(دوستت)
(دارم)
''منم همینطور عشق
فقط بیا تا بخوابیم''
#برهان_نویس
قتلگاه
از روی تخت بلند شد نفسش جایی درون حبابک ها حناق میشدند و صدا ها زمزمه کردند '' اون تو رو دوست نداره'
از برهان به شما
درود!
همونطور که تا الان با نوشتن من آشنا شدین ، میدونین که علاوه بر شکنجه های سنتی و جسمی من اختلال های روانی و مهم ترین حسی که میخوام تا نشون بدم ''جنون'' هست پس در واقع توی این شکنجه هم یه عشقِ جنون گونه رو میخونید .
نکته ی اول : مبنا بر این بود که اگه ایتا بخواد ایرادی بگیره
میخواستم که جاهاییش رو سانسور کنم اما به نظرم مطلب کلی به خوبی نمیرسید.
حقیقتا چند وقتی نمیخواستم تا به طور کلی چیزی بنویسم
اما کابوس های متعددم رو باید جایی تخلیه میکردم و ناخودآگاهم داشت بیش از اندازه ی پیشروی میکرد پس به نوشتن ادامه میدم! و امیدوارم شما هم لذت ببرین
نکته ی دوم : در واقع این یه شکنجه ی درخواستی از طرف رفیقمه که تنها منبعش یه عکس با محتوای درآغوش گرفتن بود و تقریبا یه جورایی صحنه های آخر الهام گرفته از اون عکسه...
نکته ی سوم: داستان بخشی از طرف احساسات کسی که داره شکنجه میکشه و بخشی هم از طرف شکنجه گر
در نهایت از تمام نظرات قبلیتون هم ممنونم ! و منتظر نظر های جدیدتون هستم.
و در ضمن اگه شما هم پیشنهادی راجب به شکنجه ها ، نحوه ی انجامشون و انواعشون دارین خوشحالم که بشنوم و اگه شد بنویسمشون!
ارادتمند همگی شما؛ برهان!
هدایت شده از قتلگاه
برای شنیدن نظراتتون:
https://harfeto.timefriend.net/17086711257614
قتلگاه
کفِ دستانِ عرق کرده اش را به زانوی شلوارش کشید و می توانست خیس شدنِ کمی از آن قسمت را حس کند ؛ گلویِ
خفگیِ عمیقی شروع به نبض زدن کرد
لزجیِ بزاق و خون از کنارِ لب هایش جاری میشد. قسمتِ بریده شده ی استخوان آرنجش به لبه ی پنبه ای عروسک میخورد و از سایش آنها به هم از درون به خود می لرزید
لب هایش هم لرزیدند، چشم هایش در سیاهی فرو رفته بودند ،
به دست و پا زدن ادامه داد
زخم های بخیه زده نشده ، چرک کرده بودند
و بوی پوسیدگی و آهن در بینیِ کوتاه شده اش زنگ می زد.
هقی هقی کرد و لثه های پر شده از سیلیکاتش بهم برخورد می کردند.
اسید معده اش در هم پیچ خورد و روی خودش بالا آورد .
حالا پوست بدنش چسبناک شده بود
و فضای خالی درون عروسک برایش تنگ تر ...
با ضربه ای که از جلو به گلویش وارد شد به پشت افتاد
''دارلینگ''
صدای زجه هایش بلند شده بود ، خون بیشتر جریان پیدا کرد و درد بیشتر از قبل پخش شد.
''لولیتای من''
#برهان_نویس
قتلگاه
خفگیِ عمیقی شروع به نبض زدن کرد لزجیِ بزاق و خون از کنارِ لب هایش جاری میشد. قسمتِ بریده شده ی استخو
فقط خواستم چیزی که توی ذهنم هست رو خالی کنم
و خب نمیدونم متوجه شدید که داخل یه عروسک بسته بندی شده بود یا نه...
به هر حال !
چرک نویس بود و بدون ادامه...