#الطاف_الهی
#قسمت_اول
نویسنده: لواسانی
غرق در خوندن دعای توسلم و دلم تو مدینه و به دنبال قبر گمشده مادرم زهرا و چشمم رو گذاشتم روی هم و با جمع زمزمه کردم
یا وجیها عندالله اشفع لنا عندالله
صدای منصوره خواهر کوچیکم به گوشم خورد
زهره بابا عصبانی گفت بهت بگم همین الان بیای خونه
دلم نمیخواد برم چون هم غرق در خوندن زیارت عاشورا هستم و هم نمیخوام چشمم به اون مرتیکه طماع منوچهر بیفته
آروم جواب دادم
برو بگو بعد از مراسم میام
آبجی بابا خیلی بهم ریختهها داشت با مامان دعوا میکرد که به زهره گفتم نرو بمون خونه چرا گوش نکرده
دلم برای مامانم سوخت و کتاب دعا رو بستم و گذاشتم روی لبم بوسیدم و تو دلم گفتم
خدایا به حق چهارده معصوم من رو از دست خودخواهی بابام و نگاههای چندش آور و دندن طمع منوچهر نجات بده. کتاب دعا رو گذاشتم توی کیفم و با منصوره خواهرم از خونه محترم خانم اومدیم بیرون و قدم برداشتیم سمت خونه. همچین که پام رو گذاشتم تو درگاه در حیاط بابام فریاد زد
کجا بودی عفریته بی همه چیز مگه نگفتم منوچهر امروز میاد اینجا خونه باش.
دست انداخت کمر بندش رو از کمرش باز کرد فهمیدم میخواد من رو بزنه سریع از در حیاط اومدم بیرون نگاهم افتاد به خونه مهین خانم که در حیاطشون باز بود خودم رو انداختم توخونشون و در حیاط روبستم
مهین خانم از در اتاق اومد بیرون و رو به من گفت
چی شده زهره جان
قلب مثل چی میزد دستم رو گذاشتم روی قلبم خواستم جواب بدم که صدای داد و بیداد بابام اومد
از اون خونه بیا بیرون
بعدم یه لگد کشید به در...
ادامه دارد
کپی حرام⛔️
جمعهها و روزهای تعطیل داستان نداریم
#الطاف_الهی
#قسمت_دوم
نویسنده: لواسانی
مهین خانم سریع خودش رو رسوند به در حیاط قفل دومی در رو کشید و با صدای بلند گفت
آقا غلام دخترت به من پناه آورده منم چون مسلمونم بهش پناه دادم به در حیاط من لگد نزن
بابام فریاد کشید
منم اینجا میشینم تا اون شوهر بی غیرتت بیاد و تکلیف تو رو که دختر من رو تو خونت جا دادی روشن کنه
بی غیرت شوهر من نیست تو هستی که دنبال سر دخترت میکنی
بابام عصبانی شد و محکم محکم با لگد زد به در بر اثر لگد های بابام دلشت در باز میشد که مهین خانم بهم گفت
زود باش از نردبون برو بالا پشت بوم و از اونجا یه راه فراری برای خودت پیدا کن الانه که در حیاط ما بشکنه تو بری من نردبون رو میخوابونم که بابات نفهمه
سریع پلههای نردبون رو دوتا یکی کردم و خودم رو رسوندم به پشت بوم و سینه خیز تا وسطهای پشت بوم خودم رو کشوندم. نگاهی به اطرفم انداختم که ببینم از کدوم طرف میتونم راه فرار پیدا کنم. که صدای مریم خانم زن همسایمون رو شنیدم
زهره بیا اینجا
برگشتم سمت مریم خانم و با هم از راه پله خونشون اومدیم پایین و مریم خانم در اتاق مادر شوهرش روباز کرد و به من گفت
برو پیش عزیز آقا بشین نگران چیزی هم نباش.
رو به عزیز آقایی که یه روسری ململ سفید که زیر گلوش رو سنجاق زده بود و یه پیراهن بلند آستین بلندم تنش بود گفتم
سلام
به گرمی جواب گرفت
سلام دختر خوبم حالت چطوره؟
آهی کشیدم و گفتم
صدای بابام رو که میشنوید به نظرتون با یه همچین پدری میتونه حالم خوب باشه
لبخند ملیحی زد
آره که میتونه خوب باشه
بستگی داره خودت چطوری به قظایا نگاه کنی...
ادامه دارد
کپی حرام⛔️
جمعهها و روزهای تعطیل داستان نداریم
#الطاف_الهی
#قسمت_سوم
نویسنده: لواسانی
با دست اشاره کرد کنارش
_بیا بشین
چارهای نداشتم چون اصلا نمیتونستم برم بیرون قدم برداشتم و نشستم کنار عزیز آقا
نگاهی بهم انداخت
_به نظر دختر مومن و خوبی میای میخوام یه رازی رو برات بگم که خوبه بدونی ولی باید قول بدی به کسی نگی مخصوصا که هیچ وقت به هیچ کسی نگی من بهت گفتم
کنجکاو شدم ببینم عزیز آقا چی میخواد بگه بهش گفتم
_مطمئن باشید که هیچ وقت به هیچکسی نمیگم که شما بهم چی گفتی
عزیز آقا صحبت میکرد و من با دقت گوش میکردم باور این حرفها خیلی برام سخت بود. من که از ترس رفتارهای بابام طپش قلب گرفته بودم حالا دیگه با شنیدن این حرفها طوری قلبم میزد که فکر میکردم الان قلبم از توی سینهم میفته بیرون. ولی با شناختی که از عزیز آقا داشتم باورم شد که همه حرفهاش درسته.
سرو صدای بابام خوابید ولی من هنوز جرات نمیکنم برم بیرون.
مریم خانم اومد تو چهار چوب در اتاق ایستاد و نگاهش رو داد به من
_زهره جان محمود آقا اومده میگه بهت بگم بیای باهم بریم خونتون ضامن میشه که بابات کتکت نزنه
دلم نمیخواد برم ولی دیگه صاحب خونه میگه بیا برو باید گوش کنم
با ترس و لرز بلند شدم از عزیز آقا خدا حافظی کردم مریم خانم نگاهی به من انداخت
محمود بلدِ چه جوری با بابات صحبت کنه و آرومش کنه
باشه ای گفتم و با مریم خانم و شوهرش آقا محمود اومدیم در خونمون مریم خانم زنگ زد منیره در رو باز کرد محمود آقا بهش گفت
_برو به بابات بگو محمود اومده
منیره رفت تو خونه پشت سرش مامانم اومد بیرون بعد از سلام و احوالپرسی تعارفشون کرد تو خونه
ادامه دارد
کپی حرام⛔️
جمعهها و روزهای تعطیل داستان نداریم
#الطاف_الهی
#قسمت_پنجم
نویسنده: لواسانی
محمود آقا نگاهی به بابام انداخت
_ببخشید آقا غلام یخورده بیست و دو سال تفاوت سن زیاد نیست
بابام اصلا از این حرف محمود آقا خوشش نیمود قیافش عبوس شد و جواب داد
_شما منو چهر رو ندید خیلی سرحال و سر زنده است
_الان آره ولی ده سال دیگه چی اون موقع دختر تو جوون و اون میشه میانسال و بعدشم پیری
بابام دلخور جواب داد
محمود آقا شما طرف کی هستی من یا این دختر نادونم
_والا آقا غلام من حق میگم
_نمیخواد شما حق بگی من خودم صلاح بچهم رو بهتر میدونم
محمود آقا رو کرد به مریم خانم
_بریم خانم
مریم خانم ایستاد که برند
محمود آقا رو به بابام گفت
من به زهره خانم قول دادم که شما کاری باهاش نداری شما هم حرف من رو زمین ننداز و اذیتش نکن
بابام سرش رو انداخت بالا
_من کاری بهش ندارم
محمود آقا و مریم خانم خدا حافظی کردن رفتن منم به احترامشون تو چهار چوب در ایستادم تا از در حیاط رفتن بیرون که یک مرتبه بی هوا سرم به عقب برگشت و درد بدی رو از کشیده شدن موهام حس کردم تا اومدم به خودم بیام بابام منو چرخوند و تکیه داد به دیوار دستش رو گذاشت روی گلو من و فشار داد و با غیض گفت
آبروی منو مبری بی شرف، منو چهر میاد میری بیرون بعدم فرار میکنی میری خونه همسایه
از بس گلوم رو محکم فشار میده نفس کشیدن برام سخت شده دستهام رو آوردم بالا که دستش رو از گلوم رها کنم ولی زورم بهش نمیرسه
صدای جیغ و داد و التماس مامانم به گوشن خورد که
ولش کن خفش کردی...
ادامه دارد
کپی حرام⛔️
جمعهها و روزهای تعطیل داستان نداریم
امشب یه قسمت دیگه از داستان رو داریم
#الطاف_الهی
#قسمت_ششم
نویسنده: لواسانی
ولی همچنان بابام گلوی من رو فشار میده که محمود آقا پرید تو اتاق و بابای من رو گرفت پرت کرد کنار
دستش که از روی گلو برداشته شد سرم گیج رفت و پخش زمین شدم و افتادم به سرفه کردن و نفس کشیدن برام سخت شده مامانم من رو نشوند و مریم خانمم با چادرش من رو باد میزنه. منصوره با یه لیوان آب جلوم ایستاد و رو کرد به مریم خانم
_آب ولرم آوردم
مریم خانم لیوان رو گذاشت در دهن من
_یه کم بخور حالت بهتر میشه
کمی از آب رو خوردم و صورتم رو برگردوندم
همراه سرفههای پی در پی گفتم
_نمیخوام
محمود آقا بابام رو از اتاق برد بیرون
مامانم رفت از آشپز خونه روغن زیتون آورد و آروم آروم شروع کرد گلوی من رو ماساژ دادن
کمی حالم بهتر شد رو کردم به مامانم
_بابا من رو هم بِکُشه من زن اون مرتیکه نمیشم
مامانم زد زیر گریه
_آخه چرا به روزگار من همچین میکنین چه کار نا به جایی انجام دادم که باید اینطور تاوان پس بدم
_چرا گریه میکنی مامان. به عاقبت منم فکر کن من از این مرتیکه حالم بهم میخوره نمیخوامش
مامانم رو کرد به مریم خانم
_تو یه چیزی بگو هیچ کدومشون از خر شیطون پیاده نمیشن
مریم خانم آهی کشید
_والا چی بگم کبری خانم از طرفی زهره درست میگه بیست و دو سال فاصله سنی خیلی زیاده اونم مردی که زن داره از یه طرفم یه وقت دیدی آقا غلام بلایی سر زهره بیاره مریم خانم نگاهش رو داد به من
_حالا تو به خاطر مادرت کوتاه بیا
نگاهم رو دادم به مانانم که داره مثل ابر بهار اشک میریزه. دلم براش سوخت. بیچاره این چندمین باره که شاهد کتک خوردن من از بابام سر منوچهرِ
جمعهها و روزهایی تعطیل داستان نداریم