#عنایتحضرتزهراسلاماللهعلیها❤️
اسی_ جون اسی_ مطمئنی میخوای به این پارتی بریم_ آره بابا چرا مطمئن نباشم، آخه اونا گل مصرف میکنن اوندفعه تو نگذاشتی من مصرف کنم، یا منصرف شو نریم و یا اگر میریم هی نگو این رو نخور اون رو نکش اونجا نشین باهاش نرقص. نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم: گل که سمتش نمیری، رقص هم، با خودم میرقصی، لب به م*ش*ر*و*ب هم نمیزنی، اعتراض آمیز ازم رو برگردوند و زیر لب غرغر کرد_تو هم مسخرهش رو در آوردی، اول حسابت رو با خودت روشن کن بعد بگو بریم پارتی، بلند شدم و ایستادم و گفتم: درست میگی حق توعه، خودم تنهایی میرم، اونجا جای تو نیست. طلبکارانه اومد جلوم ایستاد و گفت: یا با هم میریم یا تو هم نمیری_ با اشاره ابرو گفتم_ از سر راه من برو کنار، دستم رو گذاشتم روی سینهم_ اینجا منم که میگم کجا بریم یا نریم با هم بریم، یا اینکه من تنها میرم و تو رو نمیبرم. نرم شدو از سر راهم کنار رفت_ باشه اسی جان چرا عصبی شدی، چشمهاش رو ریز کرد و ملتمسانه گفت_ هر چی تو بگی نخور، نمیخورم و هر کاری هم بگی انجام میدم، برم حاضر شم_ برو فقط لباس خیلی باز نپوش_ باشه ای گفت و رفت و نیم ساعت بعدش اومد، همون آرایشی رو که خیلی دوست داشتم و بلوز قرمز آستین سه ربع یقه انگلسی و شلوار سفید کوتاه پوشیدو موهای فری قشنگشم کتیرا زده، از اتاق اومد بیرون. نگاهی بهش انداختم با لبخند چشمکی بهش زدم و زیر لب گفتم: حرف نداری، با هم اومدیم توی حیاط، همین که مادر بزرگم چشمش افتاد به نازنین فشار خونش رفت بالا و رو به من فریاد زد...
ادامه دارد...
کپی حرام⛔️