eitaa logo
خانواده خاص
2هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
8.9هزار ویدیو
374 فایل
ارتباط با ادمین @Asre_entezar
مشاهده در ایتا
دانلود
💎مردی صبح از خواب بیدار شد پس از خواندن نماز صبح با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشید و برای رفتن به کار آماده شد. هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد گرد و غباری زیاد روی میز وصفحه تلویزیون دید. به آرامی خارج شد وبه همسرش گفت: دلبندم ،کلیدهایم را از روی میز بیاور زن وارد شد تا کلید ها را بیاورد دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته " یادت باشه دوستت دارم " وخواست از اتاق خارج شود صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود " امشب شام مهمون من " زن از اتاق خارج شد و کلید را به همسرش داد و به رویش لبخند زد انگار خبر می داد که نامه اش به او رسیده این همان همسر عاقلیست که اگر در زندگی مشکلی هم بود، مشکل را از ناراحتی و عصبانیت به خوشحالی و لبخند تبدیل می کند هیچوقت با حالت دستوری با افراد خانواده تان صحبت نکنید @SpecialFamily
✨﷽✨ ✍مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود میگفت: در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود. هر چه غلام او را از این کار بر حذر می‌داشت مرد توجه نمی‌کرد.. تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش، آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد. وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا طوفانی شد. ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود و مسافران از خطر غرق شدن برهند. آن مرد از ترس جان، خیک‌ها را یکی یکی به دریا می‌انداخت. *در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مبر تا خیک خیک نریزی.»* @SpecialFamily
🌹 (انس) گويد: نزد امام حسين عليه السلام بودم كه كنيزى وارد شد و يك دسته گل به ایشان تقديم كرد. امام به او فرمود: تو را به خاطر خدا آزاد كردم. انس گويد: من گفتم: او يك دسته گل كه بهایی ندارد براى تو آورد، آنگاه تو او را آزاد میكنى؟!!! امام عليه السلام فرمود: خداوند اين گونه ما را ادب كرده و در قرآن فرموده است : «و إذا حيّيتم بتحية فحيّوا بأحسن منها أو ردّوها»(نساء آیه86). يعنى : هر گاه مورد تحيتى قرار گرفتيد بهتر از آن تحيت كنيد يا همان گونه پاسخ گوييد. و بهتر از اين تحيتى كه او به من داشت، آزادى او ميباشد. 📙تحف‌العقول،بخش مربوط به امام http://eitaa.com/SpecialFamily
✨﷽✨ ✍روزی مردی بغدادی از بهلول پرسید: جناب بهلول من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟ بهلول جواب داد: آهن و پنبه. آن مرد با سرمایه خود مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود و پس از چند ماه فروخت و سود فراوانی برد و ثروتمند شد. مدتی بعد آن مرد باز هم به بهلول برخورد؛ این بار به او گفت: «بهلولِ دیوانه» من چه بخرم تا منافع ببرم؟ بهلول این بار گفت پیاز و هندوانه بخر. آن مرد این بار با تمام سرمایه خود پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود؛ پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه‌های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوانی کرد. فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت بار اول که با تو مشورت نمودم، گفتی آهن بخر و پنبه ، که سود زیادی بردم؛ ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود که کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت! بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول مرا صدا زدی آقای شیخ بهلول! و چون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم؛ ولی دفعه دوم مرا بهلول دیوانه صدا زدی، من هم از روی دیوانگی به تو دستور دادم. مرد از رفتار و بی‌ادبی که در زمان پولدار بودن داشت خجل شد و رفت. از خدا جوییم توفیق ادب بی ادب محروم ‌ماند از لطف رب ! بی ادب تنها نه خود را داشت بد بلکه آتش بر همه آفاق زد ...! دوست عزیزچقدردغدغه سلامتی وظهورآقاروداری؟ هرتعداد صلواتی که میخوای به ایشون هدیه کنی در لینک زیرثبتش https://EitaaBot.ir/counter/dq8mw5 @SpecialFamily
🌹 آقایی نقل می‌کرد، یکی از دوستانم مدتی سردرد عجیبی گرفت و مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود. دکتر برای او آزمایش‌هایی نوشت. بعد از تحمل استرس طولانی و صرف هزینه زیاد برای گرفتن نتیجه آزمایش‌ به بیمارستان رفتیم؛ چشمان و قلبش می‌لرزید. متصدی آزمایشگاه جواب آزمایش را به ما داد و خودش به ما گفت: شکر خدا چیزی نیست. دوستم از خوشحالی از جا پرید؛ انگار تازه متولد شده؛ رفت بسته شکلاتی خرید و با شادی در بیمارستان پخش کرد. متصدی آزمایشگاه به من هم کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو! چیزی نیست شکر خدا تو هم سالم هستی!!! از این کار او تعجب کردم! متصدی که مرد عارفی بود گفت: دیدی دوستت الان که فهمید سالم است، چقدر خوشحال شد و اصلا به خاطر هزینه‌ها و وقتی که برای این موضوع گذاشته ناراحت نشد. پس من و تو هم قدر سلامتیمان را بدانیم و با صرف هزینه‌ای کم در راه خدا، با زبان و‌ در عمل شکرگزار باشیم که شکر نعمت باعث دوام و‌ ازدیاد نعمت است. «و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن…» (ضحی آیه ۱۱). «اگر شکرگزار باشید قطعا برای شما زیاد میگردانیم…» (ابراهیم آیه ۷). @SpecialFamily
🌹 مردی در کوهستان سفر می‌کرد که سنگ گران قیمتی را در رودخانه‌ای پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. آن مرد کیف خود را باز کرد تا غذایش را با مسافر شریک شود. مسافرِ گرسنه، سنگ قیمتی را در آن کیف دید و بسیار از آن خوشش آمد و پس از کمی درنگ از آن مرد خواست که آن را به او بدهد! آن مرد بدون درنگ، سنگ را به او داد و از یکدیگر خداحافظی کردند. مسافر از این که شانس به او رو کرده بود بسیار شادمان شد و از خوشحالى سر از پا نمى‌شناخت. او مى‌دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى‌تواند راحت زندگى کند. بعد از چند روز مسافر برای پیدا کردن آن مرد به راه افتاد؛ بالاخره او را یافت و سنگ را به پس داد و گفت: خیلى فکر کردم! میدانم این سنگ چقدر با ارزش است، ولی آن را به تو پس مى‌دهم با این امید که چیزى را به من دهی که از آن ارزشمندتر است! آن مرد گفت چه چیزی؟! مسافر گفت اگر مى‌توانى، چیزی را به من بده که باعث شد چنان قدرتمند شوی که راحت از این سنگ دل بکنی و ‌آن را به من ببخشی. @SpecialFamily
📚 صاحبخانه جوابم کرده بود. خیلی دنبال خونه گشتیم تا خونه‌ای پیدا کردیم ولی دیوارهاش خیلی کثیف بود؛ هزینه نقاش هم نداشتم. تصمیم گرفتم خودم رنگش کنم؛ باجناق عارف مسلکم هم قبول کرد که کمکم کنه. چند روز بعد از تموم شدن نقاشی، صاحبخونه جدید گفت که مشکلی براش پیش اومده خواهش کرد قرارداد رو فسخ کنیم! چاره ای نبود فسخ کردیم! دست از پا درازتر برگشتیم. از همه شاکی بودم! از خودم، از صاحبخونه از خدا و... . باجناق با یه آرامشی گفت "خوب شد به خاطر خدا نقاشی کردم" و دیگه هیچ نگفت! . راز آرامش باجناق همین بود؛ فهمیدم چرا ناراحت نیست، چرا شاکی نیست و چرا احساس ضرر نمیکنه. چون برای خدا کار کرده بود و از خلق خدا انتظاری نداشت. کار اگر برای خدا باشه آدم هیچ وقت ضرر نمیکنه چه به نتیجه برسه، چه به نتیجه نرسه؛ چون نیدونه کاری که برای خدا انجام بشه هیچوقت گم نمیشه. @SpecialFamily
🔴 به خدا توکل کن! ✍در گفت‌وگو با یکی از تاجران مشهور در یکی از کشورهای اسلامی از شگفت‌ترین خاطره زندگی‌اش سوال کردند. ⚡️مرد تاجر گفت: در یکی از شب‌ها دچار دلتنگی عجیبی شدم و احساس کردم به هوای آزاد نیاز دارم. ⚡️هنگام پیاده‌روی در بازار، گذرم به مسجدی افتاد که درب آن باز بود. با خود گفتم: بروم و در این مسجد دو رکعت نماز بخوانم، شاید آرامشی بیابم! ⚡️با واردشدن به مسجد متوجه شخصی شدم که رو به قبله با دستان باز و بلند با جدیت و ملتمسانه خدا را فرامی‌خواند! ⚡️از التماس و و اصرارش متوجه درماندگی و نیازمندی‌اش شدم! ⚡️منتظر ماندم تا مناجاتش را به پایان رساند. به وی گفتم: ای برادر، به نظر می‌رسد مشکل و ناراحتی طاقت‌فرسایی داری! به من بگو؛ چه شده و مشکلت چیست؟! ⚡️گفت: ای برادر! به خدا سوگند بدهکارم و بدهی مرا نگران و اندوهگین کرده و چاره‌ام را بریده است! ⚡️گفتم: بدهی‌ات چند است؟ ⚡️گفت: چهارهزار (پول رایج کشورش) ⚡️از جیبم چهارهزار بیرون آوردم و به او دادم. آن‌قدر خوشحال شد که نزدیک بود از خوشحالی پرواز کند. بسیار تشکر کرد و مرا دعا کرد! سپس کارت ویزیتی درآوردم که شماره تماس و آدرس محل کارم روی آن نوشته شده بود. کارت را به او دادم و گفتم: ای برادر! این کارت را بگیر و هرگاه نیازی داشتی، بدون درنگ و تردید تماس بگیر یا به دفتر کارم تشریف بیاور. ⚡️با خود گفتم از پیشنهاد و مردانگی‌ام خیلی خوشحال می‌شود، اما در کمال ناباوری جواب داد: خدا پاداش نیکتان دهد، به کارت ویزیتتان نیازی ندارم و هرگاه محتاج و نیازمند شدم، نماز می‌خوانم و پروردگارم را می‌خوانم و دستم را به‌سوی او دراز می‌کنم و حاجتم را از او می‌طلبم و خداوند به آسانی و خیلی زود حاجتم را برآورده می‌کند. همچنان‌که این بار چنین کرد. 👈پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله می‌فرماید: «اگر شما چنانکه شایسته است بر خدا توکل نمایید، روزی شما مانند پرندگان که صبحگاهان گرسنه از لانه خارج می‌شوند و شبانگاهان با شکم سیر به لانه برمی‌گردند، نصیبتان می‌شود.» خداوندا! نیک توکل‌کردن و نیک واگذارکردن نیازهایمان را به ما بنمایان. @SpecialFamily
🔆داستان امیر بلخ وکشاورز پیر 🌸🍂آورده اندکه: پسر امیر بلخ روزی به تماشا بیرون آمده بود، گذرش بر دیوار پستی افتاد، نگاه کرد، پیری دید زنّاری(4) بر میان بسته و بیلی در دست گرفته، درخت می نشاند. امیرزاده، جوان مغروری بود، 🦋گفت: ای پیر! درختی که از میوه ی آن نخواهی خورد، چرا می نشانی ؟ 🦋پیر گفت: دیگران کاشتند، ما خوردیم، ما نیز بکاریم تا دیگران بخورند، شاید ما نیز بخوریم. امیرزاده مبالغه(1) نمود حتی به طلاق سوگند خورد که تو از میوه ی این باغ نخواهی خورد. 🦋این بگفت و مرکب براند. پیر پرسید که: این چه کسی بود؟ گفتند: پسر امیر بلخ. بعد از مدتی امیرزاده به تماشا سوار شده با کوکبه ی خود می راند، به باغی رسید به غایت دل گشا و روضه ای دید بسیار خوش هوا: مثنوی: 🦋درختانش همه بالا کشیده بریشان میوه های خوش رسیده زبالای درختانِ سرافراز نواخوان گشته مرغان خوش آواز 🦋امیرزاده را آن باغ بسیار خوش آمد، عنان باز کشیده، از مرکب پیاده گشت و در باغ درآمد. پیری دید زنّاربند که در آن باغ می گشت. پیر چون امیرزاده را دید، نشناخت و امیرزاده نیز پیر را ندانست. پیر طبقی از میوه های لطیف چیده پیش آورد. 🦋امیرزاده آغاز خوردن کرد و در اثنای خوردن، قدری به دست پیر داد که در تناول با ما اتّفاق نمای. پیر میوه را به دست یکی از ملازمان که ایستاده بودند داد و 🦋گفت: مرا از این میوه نشاید خوردن. امیرزاده گفت که: چرا ازین نخوری ؟ گفت: به جهت آن که وقتی که من این درختان را می نشاندم، پسر امیر بلخ بدین جا رسید و مرا در نشاندن درخت توبیخ(2) کرد که عمری گذرانیده و به لب گور رسیده ای، چه امَل و امید دور دراز داری که در این سنّ درختی که چند سال دیگر میوه خواهد آورد، می کاری ؟ 🦋 من جواب سخن او را گفتم، او به طلاق سوگند خورد که: تو از میوه ی این باغ نخواهی خورد. من از حرمت آن که شاید زنده و کدخدا بوده، میوه ی این باغ نمی خورم تا طلاق واقع نشود و من از عهده ی دیانت بیرون آمده باشم. جوان گفت: ای پیر! آن امیرزاده منم و آن سوگند، من خورده بودم. از بهر این دیانت که ورزیدی، وزارت خود را به تو تفویض(1) کردم و در هیچ مهمّی بی مشاورت تو شروع ننمایم. پیر زمانی سر در پیش انداخت و تأملی کرد، پس از آن سر برآورد و 🦋گفت: قبول کردم اما پادشاه مسلمان وزیر گبر(2) روا نباشد، بس زنّار برید و کلمه شهادت بر زبان رانده به برکت دیانت به دولتِ اسلام رسید و مرتبه ی عالی و منصبی بزرگ یافت. بیت: گر علوّ قدر خواهی از دیانت رخ متاب با تو گفتم گفتنی، و الله اعلم بالصواب 🇮🇷🇮🇷 @SpecialFamily
شخصی میگوید نزد پیامبر اکرم نشسته بودیم، آن حضرت فرمود: «اکنون شخصی بر شما وارد می شود که از اهل بهشت است.» پس مردی از انصار درحالی که آب وضو از محاسنش می چکید وارد شد و سلام کرد و مشغول نماز شد. فردای آن روز نیز پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله آن سخن را تکرار فرمود. باز همان مرد انصاری وارد شد و روز سوم نیز همین داستان تکرار شد. بعد از خارج شدن آن حضرت از مجلس، یکی از یاران به دنبال آن مرد انصاری رفت و سه شب در نزد او به سر برد؛ ولی از شب بیداری و عبادت [فراوان] چیزی ندید، جز اینکه هنگام رفتن به رخت خواب ذکر خدا را می گفت و بعد می خوابید و برای نماز صبح بیدار می شد. بعد از سه شب آن صحابی گفت: من از پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله درباره تو چنین سخنی شنیدم، خواستم بفهمم که چه اعمال و عباداتی انجام می دهی که باعث شده پیامبر صلی الله علیه و آله تو را بهشتی بخواند؟ مرد انصاری در جواب گفت: غیر از آنچه دیدی از من بندگی [بیشتری] سر نمی‌زند، جز آنکه بر احدی از مسلمانان در خود غشّ و خیانتی نمی‌بینم و بر خیر و خوبی که خدای تعالی به او عنایت کرده، حسدی نمی‌ورزم (و در یک کلام خیرخواه مردم هستم). آن صحابی گفت: این حالت است که تو را به این مرتبه (عالی) رسانده و این صفتی است که تحصیل آن از ما (و از هر کسی) بر نمی‌آید. 🌹 ما چقدر خیرخواه مردم هستیم؟ @SpecialFamily
🔆هیچوخت زود قضاوت نکن 🌟ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ. 🌟ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: 🌟ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. 🌟ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. 🌟ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ببیند. @SpecialFamily
🤔چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ 🔅یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. 🔅سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: 🔅چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت. 🔅این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ 🔅و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. 🔅و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم. @SpecialFamily
🔆خودبينى هرگز!  ✨يكى از ياران حضرت عيسى عليه السلام كه قد كوتاهى داشت و هميشه در كنار حضرت ديده مى شد، در يكى از مسافرتها كه همراه عيسى عليه السلام بود، در راه به دريا رسيدند. حضرت عيسى با يقين خالصانه گفت : 🌱((بسم الله )) و بر روى آب حركت كرد! مرد كوتاه قد، هنگامى كه ديد عيسى بر روى آب راه مى رود، با يقين راستين گفت : بسم الله ، و روى آب به راه افتاد تا به حضرت عيسى رسيد. در اين حال مرد دچار خودبينى و غرور شد و با خود گفت : 🌱عيسى روح الله روى آب راه مى رود و من هم روى آب راه مى روم ، بنابراين ، عيسى چه فضيلتى بر من دارد؟ هر دو روى آب راه مى رويم . همان دم يك مرتبه زير آب رفت و فريادش بلند شد: ((اى روح الله مرا بگير و از غرق شدن نجاتم ده !)) 🌱حضرت عيسى دستش را گرفت و از آب بيرون آورد و فرمود: اى مرد مگر چه گفتى كه در آب فرو رفتى ؟ مرد كوتاه قد گفت : 🌱من گفتم ، همان طور كه روح الله روى آب راه مى رود، من نيز روى آب راه مى روم . پس با اين حساب چه فرقى بين ماست ! خودبينى به من دست داد و به كيفرش گرفتار شدم . حضرت عيسى فرمود: 🌱تو خود را (در اثر خودبينى ) در جايگاهى قرار دادى كه شايسته آن نبودى بدين جهت خداوند بر تو غضب نمود و اكنون از آنچه گفتى توبه كن ! مرد توبه كرد و به رتبه و مقامى كه خدا برايش قرار داده بود بازگشت و موقعيت خود را دريافت . 🌱امام صادق عليه السلام پس از نقل اين قضيه فرمود: فاتقو الله و لا يحسدن بعضكم بعضا. پس شما نيز از خدا بترسيد و پرهيز كار باشيد و به همديگر حسد نورزيد. @SpecialFamily
🌹 آقایی نقل می‌کرد، یکی از دوستانم مدتی سردرد عجیبی گرفت و مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود. دکتر برای او آزمایش‌هایی نوشت. بعد از تحمل استرس طولانی و صرف هزینه زیاد برای گرفتن نتیجه آزمایش‌ به بیمارستان رفتیم؛ چشمان و قلبش می‌لرزید. متصدی آزمایشگاه جواب آزمایش را به ما داد و خودش به ما گفت: شکر خدا چیزی نیست. دوستم از خوشحالی از جا پرید؛ انگار تازه متولد شده؛ رفت بسته شکلاتی خرید و با شادی در بیمارستان پخش کرد. متصدی آزمایشگاه به من هم کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو! چیزی نیست شکر خدا تو هم سالم هستی!!! از این کار او تعجب کردم! متصدی که مرد عارفی بود گفت: دیدی دوستت الان که فهمید سالم است، چقدر خوشحال شد و اصلا به خاطر هزینه‌ها و وقتی که برای این موضوع گذاشته ناراحت نشد. پس من و تو هم قدر سلامتیمان را بدانیم و با صرف هزینه‌ای کم در راه خدا، با زبان و‌ در عمل شکرگزار باشیم که شکر نعمت باعث دوام و‌ ازدیاد نعمت است. «و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن…» (ضحی آیه ۱۱). «اگر شکرگزار باشید قطعا برای شما زیاد میگردانیم…» (ابراهیم آیه ۷). @SpecialFamily
🌹 مردی در کوهستان سفر می‌کرد که سنگ گران قیمتی را در رودخانه‌ای پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. آن مرد کیف خود را باز کرد تا غذایش را با مسافر شریک شود. مسافرِ گرسنه، سنگ قیمتی را در آن کیف دید و بسیار از آن خوشش آمد و پس از کمی درنگ از آن مرد خواست که آن را به او بدهد! آن مرد بدون درنگ، سنگ را به او داد و از یکدیگر خداحافظی کردند. مسافر از این که شانس به او رو کرده بود بسیار شادمان شد و از خوشحالى سر از پا نمى‌شناخت. او مى‌دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى‌تواند راحت زندگى کند. بعد از چند روز مسافر برای پیدا کردن آن مرد به راه افتاد؛ بالاخره او را یافت و سنگ را به پس داد و گفت: خیلى فکر کردم! میدانم این سنگ چقدر با ارزش است، ولی آن را به تو پس مى‌دهم با این امید که چیزى را به من دهی که از آن ارزشمندتر است! آن مرد گفت چه چیزی؟! مسافر گفت اگر مى‌توانى، چیزی را به من بده که باعث شد چنان قدرتمند شوی که راحت از این سنگ دل بکنی و ‌آن را به من ببخشی. @SpecialFamily
🌱🌱🌱 مردی به یکی از فرزندانش گفت: ای پسرم میدانی بهشت مجانی است و جهنم را باید با پول بخری؛ پسر گفت: چگونه پدر؛ پدر جواب داد: جهنم با پول است! کسی که قمار بازی میکند پول میدهد! کسی که شراب میخورد پول میدهد! - کسی که آهنگ و موسیقی گوش میدهد پول میدهد! - و کسی که به خاطر معصیت سفر میکند پول میدهد! پسرم بهشت مجانی است چون: - کسی که نماز میخواند، مجانی میخواند - و کسی که روزه میگیرد، مجانی روزه میگیرد کسی که استغفار میکند ، مجانی آن کار را میکند و کسی که چشمانش را از گناهان میپوشاند و از خدایش میترسد مجانی این کار را میکند حال چه تصمیمی داری؟ آیا میخواهی پولهایت را خرج کنی تا به جهنم بروی و یا اینکه مجانی به بهشت بروی..🤍🌼 @SpecialFamily