🥰 عزیزای من سلام، ظهر یکشنبه تون بخیر و شادی و آرامش:))
دیروز خواهرم یه بسته شکلات برای بچه ها فرستاده بود، امیرعلی با خوشحالی کل بسته رو گرفت و دوید توی آشپزخونه،
طبق معمول توی یک لحظه کلی فکر تو سرم اومد که وای دندوناش که همه خرابه، الان همه ی شکلاتها رو دونه دونه میخوره و به منم نمیده تازه برادرش هم که اوضاع دندونای جلوش خرابه میاد و دیگه هیچ جوره نمیتونم شکلاتها رو ازشون بگیرم، به امیرعلی گفتم، شکلاتها رو بده به من، دندونات خراب میشه، اونم داشت دنبال یه ظرف برای ریختن شکلاتها میگشت و میگفت نه مامان! اومدم شکلاتها رو از دستش بگیرم، دیدم مقاومت میکنه، منم شکلات ها رو با ناراحتی ریختم توی آشپزخونه و اومدم بیرون😠
بعد چند دقیقه برگشتم دیدم همه ی شکلاتها رو توی یه ظرف دربسته ریخته، بعد رفته روی دیگ وایستاده و ظرف رو گذاشته بالای کابینت🥺 فقط میخواست خودش شکلاتها رو توی ظرف بریزه اما من با قضاوت و فکرهایی که تو سرم بود فکر میکردم بچه نقشه کشیده همه شونو بخوره و بهم نده!😢
#اندر_احوالات_یه_مامان_نادم
#زود_قضاوت_نکنیم
😊 امروز میخوایم یه داستان کوتاه بخونيم با موضوع قضاوت که انشاالله برای همه اثرگذار باشه:))