eitaa logo
سرای داستان
43 دنبال‌کننده
3 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
راهپیمایی خشم و همدلی ✍معصومه فاطمی هوا بسیار گرم بود، وقتی در ماشین را باز کردم بیش از پیش می شد فهمید گرما چقدر بی طاقت می کند.بچه ها هم برای گرما کمی بی طاقت بودند. حدود یکی و دو کیلومتر قبل از نماز جمعه به سختی جایی را برای پارک پیدا کردیم و پیاده تا نماز جمعه رفتیم. یادم نمی آید چنین صحنه هایی را دیده باشم ازدحام ماشین ها و ازدحام افرادی که ماشین ها را گذاشته بودند تا پیاده به نماز جمعه برسند، خیلی زیاد بود. ازدحام جمعیت اینقدر زیاد بود که نتوانستم وارد مصلی بشوم حتی وارد حیاط مصلی هم نشدم تقربیا چند صد نفری دم درب منتظر بودند وارد بشوند. چند صد نفری هم که ناامید از ورود بودند،یا ایستاده بودند یا جایی نماز می خواندند، یا در سایه ای نشسته بودند و... من که فرزند کوچکم همراهم بود تصمیم گرفتم جایی بنشینم و از همان بیرون صدای خطبه ها را گوش بدهم و نماز بخوانم. تا آمدم جایی روی زمین بنشینم ، خانمی سریع، زیراندازش را پهن کرد و گفت با هم نماز بخوانیم همان روفرشی شد محلی برای نماز خواندن تعداد زیادی از افراد که به نوبت نماز می خواندند. تصویری از امام خمینی و آیه الله خامنه ای دستم بود. خانمی که، میان سالی را رد کرده بود عکس را از من گرفت و گفت کدام خمینی و کدام خامنه ای است؟ ته دلم ذوق و تعجب آمیخته بود. چطور می شود هنوز امام و آقا را نمی‌شناسد؟ ولی خداروشکر آمده بود تا در این نماز جمعه و راهپیمایی بی نصیب نباشد. نماز تمام شد و راه افتادیم، شاید نیم ساعت درمیان جمعیت در همان ابتدای راه مانده بودیم، و فشار جمعیت نمی گذاشت قدم از قدم بردارم.جمعیت تکان نمی‌خورد. دختری نوجوان وارد جمعیت شد، مقنعه مدرسه اش را به تن کرده بود، یک تیشرت لانگ و یک شلوار زاپ دار پوشیده بود شاید ده جای شلوار پارگی های بزرگ داشت، حس کردم مقنعه اش را برای این راهپیمایی پوشیده، رفت جایی روی بلندی جا گرفت و با هر شعار اینقدر فریاد می‌زد، گویا از ته دلش می خواست اسرائیل و آمریکا با شعارهایش مورد هدف قرار بدهد. چند قدم که جلو رفتم خانمی روی دوشم زد و گفت چه قدر خوب که تو گرما با بچه بغل آمدی و خیلی تشکر کرد، چند لحظه بعد به دخترش گفت: "به بابا گفتم میریم راهپیمایی با ناراحتی گفت برید شهید بشوید😏" دخترش گفت:" چند روزی هست عکس ها و فیلم های آقای خامنه ای را می بیند" مادر و دختر دلشان برای این تغییر پدر غنج رفت... عدو شود سبب خیر اگرخدا خواهد... اسرائیل نفهمید با حمله اش، " أَشِدّاءُ عَلَى الكُفّارِ رُحَماءُ بَينَهُم"را تقویت می‌کند و این راهپیمایی یک نمونه بود. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
من ایرانی‌ام ✍فاطمه بختیاری این روزها فیلم و عکس‌های زیادی همین می‌رسد. فیلم و عکس‌هایی که حس می‌کنم چقدر خدا دوستم داشته که ایرانی شده‌ام. -از میوه فروش‌هایی که مردم را دعوت می‌کنند به شیرینی میوه‌ی همدلی و گذشت. -از نانوایی که گرمایی تنورش شبانه روز روشن است تا نان گرم مردم بیات نشود. -از رانندگان که مسافر دربستی دارند تا خیابان آرامش. -از مغازه‌هایی که همیشه باز هستند تا کسی مایحتاج خانه‌اش کم نشود. -این روزها همه مشغول کاری هستند تا نشان دهند ایرانی‌اند تا نشان دهند ریشه در خاک چندین هزار ساله دارند. -این روزها فکر می‌کنم چه کار کنم؟ همه کارهای می‌کنند تا نشان ایرانی هستند. پر قدرت و پر صلابت. امروز صلابت در تمام خیابان‌های ایران جاری بود. امروز نمازهای جمعه رنگ حماسه گرفت. هر گوشه از کشور مردم نقشی از شجاعت زدند که نه از موشک می‌ترسند و نه پهباد. امروز تهران نمایشی از یک شهر زیبا بود. زیبایی پایتخت کشوری که حب علی در پوست و گوشت تک تک مردم آن است. امروز افتخار کردم که ایرانی‌ام. ایرانی نه از جنگ سخت حراس دارند نه از جنگ نرم. ایرانی همیشه مردانه در برابر زورگویی ایستاده است. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
سی‌ام.. خرداد ✍ مریم عباسیان پسرک قایق پلاستیکی را در تشت آب انداخت و کنار آشپزخانه دومتری با آرزوی همراهی پدر در ناوگان دریایی بازی می‌کرد. صدای مهربان مادر از لابلای خورده شیشه‌ها پَر کشید تا خلیج فارس. آب تشت سرخِ سرخ شد. دومین جمعه‌ی تجاوز، اسرائیل مجتمع مسکونی را زد. از آب بازی، پسرک هم ترسید. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
عروس کِشون ✍مریم رضایت دیشب توی مسجد دیدمش؛ اومد جلو، اما تا سلامش کردم، بدون مقدمه گفت؛ یادته پنج شنبه اون هفته چقدر خونه‌ی شما خوشمون بود! چقدر جشن غدیر خوش گذشت از فرداش تا حالا، توی این ده روزه همش استرس داریم! نکنه یوقت موشک روی سر ما بخوره! شبها خوابم نمیبره نگران بچه ها هستم. گفتم عزیزم چرا استرس داری! خوب جنگ هم جزء زندگی آدمه دیگه، اگه همیشه آرامش باشه که قدرشو نمی دونیم.! تازه ما دیروز عروس کشون داشتیم، خیلی هم خوش گذشت. زندگی طبیعیمون را که نمیشه بهم بریزیم! نباید منفعل بشیم! در ثانی الان که نباید استرس داشته باشی! الان وقتشه که خوشحال باشی. با تعجب گفت؛ چه خوشحالی! آخه رو سر آدم بمب ریختن خوشحالی داره! گفتم ؛ نه عزیزم، خوشحالیم از اینکه قدرت داریم و رو سر دشمن دست برتر داریم، خدا را شکر هم قدرت نظامی داریم و هم قدرت ایمان. مگه قرآن نفرموده؛ الا انَّ حزب الله هم الغالبون! مگه نفرموده؛ ولاخوف علیهِم ولا هُم یحزنون! از چی می ترسی! اصلا نترس. تازه علاوه بر زدن اسرائیل، دشمن داخلیمون هم خودشو نشون داد و داریم اونو هم رد گیری می کنیم، به نظرم این فوق العادس. **** میگم یه پیشنهاد دارم برات؛ چند نفر از نزدیکانت را دعوت کن یه دورهمی خشکلی راه بینداز، الان وقت همدلی و مهربونیه، باید دستمون توی دست همدیگه باشه، بعدش همه با هم برا رزمنده ها و سلامتی رهبر دعا کنید،اُنوقت ببین چقدر حالت خوب میشه! و از امشب موقع خواب یه آیه الکرسی بخون و راحت بخواب. چرا که ما قطع به یقین پیروزیم، راستی صدقه برا پیروزی هم یادت نره، برا من هم دعا کن، خدا لیاقت شهادت به بهم بده. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
دخترک جنگ دیده ✍️ ابوالفضل محمدی داشتم از آن مسجد نقلی در جنوب تهران که سابقا منزل یک پیرغلام و محل روضه بوده و حالا مبدل به محل اجتماع نمازگران شده، خارج می شدم. از همان بدو ورودم به حیاط نقلی تر از خود مسجد، رفتار و سکنات دختر نوجوان چادری توجهم را جلب کرد. بازیگوشی می‌کرد؛ اما رفتارهای مادرانه‌اش را نمیشد نادیده گرفت! همزمان با برادر کوچکترش بدو بدو میکرد اما شش دنگ حواسش به اطراف و آسمان جمع بود!؛ هر از گاهی تنبه مراقب باش به برادرش داشت. مثل چند شب گذشته ی آسمان تهران، صدای پدافندها بلند شد. شما بگو ذره‌ای این دختر بترسد..اصلا! بی درنگ شروع کرد به مادری کردن برای برادر کوچکترش: نترس، هیچی نیست، صدای پدافنده مادرش سراسیمه از بالکن قسمت زنانه آمد که حواسش به بچه هایش باشد دخترک اجازه نداد مادرش چیزی بگوید؛ پیش دستی کرد که: مامان هیچی نیست حواسم بهش هست؛ داداش بدو بدو... حقیقتا چیست این جنگ..! یک شبه ره چند ساله می سازد از دخترها مادر می‌سازد و از پسرها مرد... اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت پرواز ✍ ریحانه ابوترابی دیر خوابیده بودم و صبح دیر بلند شدم. طبق معمول پیام های گوشی را چک کردم. از پیام ها متوجه شدم اتفاقی افتاده ولی نمی‌دونستم چه اتفاقی... انگار چند سردار را زده‌اند! از جا پریدم و رفتم پشت در اتاق و همسرم را صدا زدم. دست‌هایم بشدت می‌لرزید و نمی‌توانستم توی گروه‌ها و کانال‌ها خبر درستی پیدا کنم. همسرم پرسید چه شده. گفتم اتفاقی افتاده و نمی‌دانم چیست؟! یکباره خبر شهادت فرماندهان را دیدم. فروریختم.همسرم اشاره کرد آرام باشم، زهرا بیدار شده و پشت سرم هست. خودم را جمع و جور کردم و مبهوت و شوکه و عزادار رفتم که به بچه‌ها برسم و روزمان را شروع کنیم. مادرم تماس گرفت و خواست تنها نباشم تا کم کم آرام شویم. به خانه‌شان رفتم. مادرم؛ می‌گفت دیگر دل و دماغ مراسم عید غدیر و عیدی دادن و دید و بازدید را ندارد. گفتم تازه اول راه است و باید محکم باشیم. الان وقت عزاداری نیست... راستش ته دلم خوشحال بودم که جنگ شده. از بس در کنج قفس فرصت پرواز کم است. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
راند آخر ✍عرفانه زند برای ما همیشه مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل با هم همراه بوده است. از بچگی یادم هست که در همه نماز جماعت های مساجد، همه راه پیمایی ها، همه تجمعات مهم، پای همه سخنرانی های شور انگیز، این دو شعار با تمام قدرت سر داده میشد. حالا دیگر بزرگ شدیم، شعار هایمان دارد رنگ و بوی واقعیت میگیرد. طبیعتاً قرار نیست این مرگ هایی که میگفتیم با یک «اجی مجی لاترجی» اتفاق بیفتد. این همه مدت تفکر لیبرالی آمریکایی ها که خدا را رسما از همه وجوه زندگی پاک میکرد، آنها را رو زوال برد و فروپاشی اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی اش از زیر همه زرق و برق هایش بیرون زد. به گمانم حالا فقط مانده لگد آخر راند آخر این مسابقه، تا این قهرمان پوشالی زمین بخورد و دست ما بالا برود به عنوان قهرمان جهانی که یک ابرقلدر را شکست داد. این ضربه آخر را، خدا رفاقتی داد به ما ایرانی ها. گفت بیا بزن که مثلا بنویسند به نام تو. دارد تمام جهان متحول می‌شود به یک سمت خوب و درست. دارد همه چیز تغییر میکند و خوب ها و بد های کلاس دنیا آشکار میشوند و دیگر ماسکی برای قایم کردن چهره واقعی وجود ندارد. آری این روز ها، قطعا در تاریخ ثبت خواهد شد و چه باشکوه است که ما آن را زندگی میکنیم. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سرای داستان
سلام خدمت داستان‌نویسان محترم داستانک‌های خود را برای انتشار در کانال برای ما بفرستید. هر داستانی تصویری از این‌روزهاست که نگذارد جای جلاد و شهید عوض شود.👇 @n_mousavi3 اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
زندگی میانه جنگ ✍ ریحانه ابوترابی دوسه روز اول جنگ روزهای سختی بود. 24 ساعته توی گوشی دنبال خبر بودم. این امر برای من که همسرم گوشی دست گرفتن را موجب فروپاشی بنیان خانواده، بی تربیت شدن فرزندان، ضعیف شدن چشم، خراب شدن دندان‌ها، کوتاه شدن عمر، کم شدن اراده، سوختن غذا، جیغ‌جیغو شدن مهدی، کثیف شدن مبل‌ها و... می‌داند بسیار امر پرمخاطره ایست. بنابراین مجبور بودم به آنی که حواس همسرم نیس مثل جت کانال‌ها را چک کنم و اطلاعاتم را به روزرسانی کنم. اعتراف می‌کنم آنچه که ایران بر سر اسرائیل آورد داشت بر سر خانه‌ی من هم می‌آمد. رسما از کار و زندگی افتاده بودم. حتی گاهی فقط فکر و خیال میکردم.مثلا خیلی جدی به این فکر می‌کردم که ما طبقه هشتم هستیم اگر ساختمان مارا بزنند، اگر طبقه های پایین را بزنند ما می‌ریزیم پایین؟ اگر بالا را بزنند چه؟ اگر نیاز به فرار بود من حسین را بردارم، زهرا و مهدی را بدهم باباشان یا بالعکس؟ و چیزهایی مشابه‌ این. فکر می‌کنم صبح روز سوم بود که از آغاز روز, گوشی را بعد از دیدن اخبار, کنار انداختم و به زیست عادی بازگشتم و چسبیدم به کار خانه. توی ذهنم می‌گفتم اگر قرار است بمب به خانه‌مان بیاید هم خانه باید تمیز باشد! این وسط برای مهدی و زهرا مداحی حماسی گذاشتم و تاحدی شرح واقعه دادم و گفتم که ما شیریم و اسرائیل سوسک است و همین صدای اعتراض مهدی را بلند کرد که یعنی چه؟ دوست دارد زودتر شهید شود! و زهرا حرصش درآمد که لازم نکرده. او دوست دارد زندگی کند و نمی‌خواهد بمیرد و مهدی داد زد نمی‌میری که! شهید میشی و میری بهشت و اونجا هرچی می‌خوای خدا بت میده. حتی گربه‌ای که دسشویی اش نجس نیست و میشه نازش کرد! و خلاصه من می‌خواهم زودتر شهید شوم تا به رویاهایم دست یابم و تو حرف نزن و زهرا هم گفت که عمرا اگر بگذارد که مهدی شهید شود و... بله زندگی کاملا به جریان عادی اش بازگشته بود و این وسط اگر خبری هم چک می‌کردم، خبر شهادت مردم را سریع از چشم می‌گذارندم تا ذهنم درگیر نشود و... البته بعد از اینکه خبرنگار گفت هنوز ده کودک زیر آورند دنیا روی سرم آوار شد و حین پختن قرمه سبزی نشستم گوشه‌ی آشپزخانه و زار زار هرچه مقاومت کرده بودم را گریه کردم. آدم گاهی نمی‌تواند هی خودش را سرگرم کند و نداند و نبیند و نخواند و نفهمد. زخم روی دل گاهی چنان تیر می‌کشد که مجبوری ملاقه و کفگیر را رها کنی و چند دقیقه فقط آب دیده روی جز جگر بریزی بلکه آرام شوی... اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall