دخترک جنگ دیده
✍️ ابوالفضل محمدی
داشتم از آن مسجد نقلی در جنوب تهران که سابقا منزل یک پیرغلام و محل روضه بوده و حالا مبدل به محل اجتماع نمازگران شده، خارج می شدم.
از همان بدو ورودم به حیاط نقلی تر از خود مسجد، رفتار و سکنات دختر نوجوان چادری توجهم را جلب کرد.
بازیگوشی میکرد؛ اما رفتارهای مادرانهاش را نمیشد نادیده گرفت!
همزمان با برادر کوچکترش بدو بدو میکرد اما شش دنگ حواسش به اطراف و آسمان جمع بود!؛ هر از گاهی تنبه مراقب باش به برادرش داشت.
مثل چند شب گذشته ی آسمان تهران، صدای پدافندها بلند شد.
شما بگو ذرهای این دختر بترسد..اصلا!
بی درنگ شروع کرد به مادری کردن برای برادر کوچکترش: نترس، هیچی نیست، صدای پدافنده
مادرش سراسیمه از بالکن قسمت زنانه آمد که حواسش به بچه هایش باشد
دخترک اجازه نداد مادرش چیزی بگوید؛ پیش دستی کرد که: مامان هیچی نیست
حواسم بهش هست؛ داداش بدو بدو...
حقیقتا چیست این جنگ..!
یک شبه ره چند ساله می سازد
از دخترها مادر میسازد و از پسرها مرد...
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
فرصت پرواز
✍ ریحانه ابوترابی
دیر خوابیده بودم و صبح دیر بلند شدم. طبق معمول پیام های گوشی را چک کردم. از پیام ها متوجه شدم اتفاقی افتاده ولی نمیدونستم چه اتفاقی...
انگار چند سردار را زدهاند!
از جا پریدم و رفتم پشت در اتاق و همسرم را صدا زدم. دستهایم بشدت میلرزید و نمیتوانستم توی گروهها و کانالها خبر درستی پیدا کنم.
همسرم پرسید چه شده. گفتم اتفاقی افتاده و نمیدانم چیست؟!
یکباره خبر شهادت فرماندهان را دیدم. فروریختم.همسرم اشاره کرد آرام باشم، زهرا بیدار شده و پشت سرم هست.
خودم را جمع و جور کردم و مبهوت و شوکه و عزادار رفتم که به بچهها برسم و روزمان را شروع کنیم.
مادرم تماس گرفت و خواست تنها نباشم تا کم کم آرام شویم. به خانهشان رفتم.
مادرم؛ میگفت دیگر دل و دماغ مراسم عید غدیر و عیدی دادن و دید و بازدید را ندارد.
گفتم تازه اول راه است و باید محکم باشیم. الان وقت عزاداری نیست...
راستش ته دلم خوشحال بودم که جنگ شده.
از بس در کنج قفس فرصت پرواز کم است.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
راند آخر
✍عرفانه زند
برای ما همیشه مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل با هم همراه بوده است. از بچگی یادم هست که در همه نماز جماعت های مساجد، همه راه پیمایی ها، همه تجمعات مهم، پای همه سخنرانی های شور انگیز، این دو شعار با تمام قدرت سر داده میشد.
حالا دیگر بزرگ شدیم، شعار هایمان دارد رنگ و بوی واقعیت میگیرد. طبیعتاً قرار نیست این مرگ هایی که میگفتیم با یک «اجی مجی لاترجی» اتفاق بیفتد. این همه مدت تفکر لیبرالی آمریکایی ها که خدا را رسما از همه وجوه زندگی پاک میکرد، آنها را رو زوال برد و فروپاشی اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی اش از زیر همه زرق و برق هایش بیرون زد. به گمانم حالا فقط مانده لگد آخر راند آخر این مسابقه، تا این قهرمان پوشالی زمین بخورد و دست ما بالا برود به عنوان قهرمان جهانی که یک ابرقلدر را شکست داد. این ضربه آخر را، خدا رفاقتی داد به ما ایرانی ها. گفت بیا بزن که مثلا بنویسند به نام تو.
دارد تمام جهان متحول میشود به یک سمت خوب و درست. دارد همه چیز تغییر میکند و خوب ها و بد های کلاس دنیا آشکار میشوند و دیگر ماسکی برای قایم کردن چهره واقعی وجود ندارد.
آری این روز ها، قطعا در تاریخ ثبت خواهد شد و چه باشکوه است که ما آن را زندگی میکنیم.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
هدایت شده از سرای داستان
سلام خدمت داستاننویسان محترم
داستانکهای خود را برای انتشار در کانال برای ما بفرستید.
هر داستانی تصویری از اینروزهاست که نگذارد جای جلاد و شهید عوض شود.👇
@n_mousavi3
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
زندگی میانه جنگ
✍ ریحانه ابوترابی
دوسه روز اول جنگ روزهای سختی بود. 24 ساعته توی گوشی دنبال خبر بودم. این امر برای من که همسرم گوشی دست گرفتن را موجب فروپاشی بنیان خانواده، بی تربیت شدن فرزندان، ضعیف شدن چشم، خراب شدن دندانها، کوتاه شدن عمر، کم شدن اراده، سوختن غذا، جیغجیغو شدن مهدی، کثیف شدن مبلها و... میداند بسیار امر پرمخاطره ایست. بنابراین مجبور بودم به آنی که حواس همسرم نیس مثل جت کانالها را چک کنم و اطلاعاتم را به روزرسانی کنم. اعتراف میکنم آنچه که ایران بر سر اسرائیل آورد داشت بر سر خانهی من هم میآمد. رسما از کار و زندگی افتاده بودم.
حتی گاهی فقط فکر و خیال میکردم.مثلا خیلی جدی به این فکر میکردم که ما طبقه هشتم هستیم اگر ساختمان مارا بزنند، اگر طبقه های پایین را بزنند ما میریزیم پایین؟ اگر بالا را بزنند چه؟
اگر نیاز به فرار بود من حسین را بردارم، زهرا و مهدی را بدهم باباشان یا بالعکس؟
و چیزهایی مشابه این.
فکر میکنم صبح روز سوم بود که از آغاز روز, گوشی را بعد از دیدن اخبار, کنار انداختم و به زیست عادی بازگشتم و چسبیدم به کار خانه. توی ذهنم میگفتم اگر قرار است بمب به خانهمان بیاید هم خانه باید تمیز باشد!
این وسط برای مهدی و زهرا مداحی حماسی گذاشتم و تاحدی شرح واقعه دادم و گفتم که ما شیریم و اسرائیل سوسک است و همین صدای اعتراض مهدی را بلند کرد که یعنی چه؟ دوست دارد زودتر شهید شود! و زهرا حرصش درآمد که لازم نکرده. او دوست دارد زندگی کند و نمیخواهد بمیرد و مهدی داد زد نمیمیری که! شهید میشی و میری بهشت و اونجا هرچی میخوای خدا بت میده. حتی گربهای که دسشویی اش نجس نیست و میشه نازش کرد! و خلاصه من میخواهم زودتر شهید شوم تا به رویاهایم دست یابم و تو حرف نزن و زهرا هم گفت که عمرا اگر بگذارد که مهدی شهید شود و...
بله زندگی کاملا به جریان عادی اش بازگشته بود و این وسط اگر خبری هم چک میکردم، خبر شهادت مردم را سریع از چشم میگذارندم تا ذهنم درگیر نشود و... البته بعد از اینکه خبرنگار گفت هنوز ده کودک زیر آورند دنیا روی سرم آوار شد و حین پختن قرمه سبزی نشستم گوشهی آشپزخانه و زار زار هرچه مقاومت کرده بودم را گریه کردم.
آدم گاهی نمیتواند هی خودش را سرگرم کند و نداند و نبیند و نخواند و نفهمد. زخم روی دل گاهی چنان تیر میکشد که مجبوری ملاقه و کفگیر را رها کنی و چند دقیقه فقط آب دیده روی جز جگر بریزی بلکه آرام شوی...
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
چند قدم به گرگو میش
✍مریم عباسیان
خشخش جارویش به خاکانداز نرسیده بود.
بگیر _نگیر داشت دلش را زیر و رو میکرد.
تکتک پنجرهها را زیر نظر گرفت.
پشت تنهی پت و پهن درخت توت چمباتمهزد ۱۱۳ روی گوشی بوق خورد.
انگشت شصت و اشاره دو طرف لپ فرو رفتهاش سنگر گرفتند.دریغ از قطرهای آب دهان که گلویش را خیس کند.
_بله.. ستاد خبری..
_آدرسی که میدم مشکوکِ
_چی دیدی؟
_چنتا موتوری برو_ بیا دارن با صندوقای جور وار بزرگ و رنگ وارنگ
_لوکیشن رو بفرست!
بگیر نگیر ولش کرد. دستهی بلند جارو را محکم روی آسفالت کشید.
پرده پنجره افتاده بود و
چراغش خاموش ..
مامور امنیتی از پلهها بالا رفت.
خِشخِش جارو به خاک انداز رسید و رخ آسمان کمکَمَک روشن..
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
شهدای قم
✍ریحانه ابوترابی
هرچه تلاش کردم به تشییع شهدا نرسیدم. ولی دوان دوان خودم را به تدفین رساندم. شهدای پدافند قم...
گلزار شهدا نسبتا خالی شده بود و صدای بیل زدن و خاک ریختن میآمد. محل تدفین را حصار قابل عبوری کشیده بودند. زهرا و مهدی را سپرده بودم به مادر و حسین را با سربند زرد علوی سردست گرفته بودم و آورده بودم که یعنی من هم هستم.
عموم جمعیت رفته بودند و اکثرا خانواده ی شهدا بودند با لباس های مشکی و عزادار. خانم جوانی که بسیار بی تاب بود را روی صندلی نزدیکم نشاندند و آرام آرام آب و گلاب در دهانش میریختند. سن و سالش از من کمتر بود. پرسیدم دخترشهید است؟ گفتند همسر شهید است.
خوب است آدم گاهی بتواند زبان را بگرداند و حرف دل را به زبان بیاورد. من معمولا در این کار میلنگم. یا خجالت میکشم یا مغزم از کلمه خالی میشود. اینبار ولی دلم را رها کردم ودسته ی گنجشک ها را کلمه کلمه پر دادم...
برایش از حماسهی همسرش گفتم و قدردانی ملت و صبر زینب و اجر شهید و...
گریه کرد و گریه کرد...
تا گفتم همسرت اینجاست و شاهد است فریاد زد :علی تو که هیچ ماموریتی منو باخودت نبردی! الان دیگه منو میبردی....
شعلهای بود که کم میشد، به محض کم شدن گر میگرفت و میسوخت و میسوزاند...
همسر شهید داشت یک گوشه ی خاکی از گلزار شهدا میسوخت و باخودم میگفتم کاش یکی از مسئولین اینجا بود و دلداری میداد. برادرش گفت دختر سه ساله شهید هنوز بیخبر است...
آنطرفتر زیر بغل پیرزنی را گرفته بودند که به هق هق افتاده بود.
این طرف تر مرد ویلچری با یک پا ضجه میزد.
روی چند نیمکت آن طرفتر زنی برای برادرش روضه میخواند و به پسر رشیدش نهیب میزد چرا داییت رو تنها گذاشتی...؟
گلزار شهدا شعله شعله داشت میسوخت. با خواهر شهید هم حرف زدم و بغضم را بردم گوشه ای و ترکاندم.
مظلومیت شهدا و خانواده هایشان، بیشتر از اینکه غمگینم کند خشمگینم کرده بود! چرا هیچکس نیست دلداریشان دهد؟ عزیزشان کند...
بهم ریخته سوار ماشین شدم و کلیپ های حماسه خانم سحر امامی حالم را تغییر داد.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
هدایت شده از سرای داستان
سلام خدمت داستاننویسان محترم
داستانکهای خود را برای انتشار در کانال برای ما بفرستید.
هر داستانی تصویری از اینروزهاست که نگذارد جای جلاد و شهید عوض شود.👇
@n_mousavi3
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall