eitaa logo
سرای داستان
43 دنبال‌کننده
3 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهدای قم ✍ریحانه ابوترابی هرچه تلاش کردم به تشییع شهدا نرسیدم. ولی دوان دوان خودم را به تدفین رساندم. شهدای پدافند قم... گلزار شهدا نسبتا خالی شده بود و صدای بیل زدن و خاک ریختن می‌آمد. محل تدفین را حصار قابل عبوری کشیده بودند. زهرا و مهدی را سپرده بودم به مادر و حسین را با سربند زرد علوی سردست گرفته بودم و آورده بودم که یعنی من هم هستم. عموم جمعیت رفته بودند و اکثرا خانواده ی شهدا بودند با لباس های مشکی و عزادار. خانم جوانی که بسیار بی تاب بود را روی صندلی نزدیکم نشاندند و آرام آرام آب و گلاب در دهانش می‌ریختند. سن و سالش از من کمتر بود. پرسیدم دخترشهید است؟ گفتند همسر شهید است. خوب است آدم گاهی بتواند زبان را بگرداند و حرف دل را به زبان بیاورد. من معمولا در این کار میلنگم. یا خجالت می‌کشم یا مغزم از کلمه خالی می‌شود. اینبار ولی دلم را رها کردم ودسته ی گنجشک ها را کلمه کلمه پر دادم... برایش از حماسه‌ی همسرش گفتم و قدردانی ملت و صبر زینب و اجر شهید و... گریه کرد و گریه کرد... تا گفتم همسرت اینجاست و شاهد است فریاد زد :علی تو که هیچ ماموریتی منو باخودت نبردی! الان دیگه منو می‌بردی.... شعله‌ای بود که کم می‌شد، به محض کم شدن گر می‌گرفت و می‌سوخت و می‌سوزاند... همسر شهید داشت یک گوشه ی خاکی از گلزار شهدا می‌سوخت و باخودم می‌گفتم کاش یکی از مسئولین اینجا بود و دلداری می‌داد. برادرش گفت دختر سه ساله شهید هنوز بی‌خبر است... آن‌طرفتر زیر بغل پیرزنی را گرفته بودند که به هق هق افتاده بود. این طرف تر مرد ویلچری با یک پا ضجه می‌زد. روی چند نیمکت آن طرف‌تر زنی برای برادرش روضه می‌خواند و به پسر رشیدش نهیب میزد چرا داییت رو تنها گذاشتی...؟ گلزار شهدا شعله شعله داشت می‌سوخت. با خواهر شهید هم حرف زدم و بغضم را بردم گوشه ای و ترکاندم. مظلومیت شهدا و خانواده هایشان، بیشتر از اینکه غمگینم کند خشمگینم کرده بود! چرا هیچکس نیست دلداریشان دهد؟ عزیزشان کند... بهم ریخته سوار ماشین شدم و کلیپ های حماسه خانم سحر امامی حالم را تغییر داد. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
هدایت شده از سرای داستان
سلام خدمت داستان‌نویسان محترم داستانک‌های خود را برای انتشار در کانال برای ما بفرستید. هر داستانی تصویری از این‌روزهاست که نگذارد جای جلاد و شهید عوض شود.👇 @n_mousavi3 اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشمک ستاره‌ها ✍مریم عباسیان دستی سبک موهای سوگند را نوازش کرد. بالش زیر سرش خیس و سرخ شد. دوبال پروازش دادند. عروسکش جا ماند. آسمان ستاره باران بود. بچه‌های هم سن و سالش به استقبال از اوچشمک می‌زدند. نگاهی به پایین انداخت. مادرش روی بالش تا خورد. صورتش را با دو دست پوشاند. ضجه‌هایش دل سوگند را ریش کرد. قلبش ایستاد. مادر نفسش بند آمد، سینه‌اش سنگین شد. تکه‌های آجر را پس زد. خون از گوشه‌ی دهان دخترک بیرون ریخت. مادر همسفر ِبچه‌ها شد. نفسش بند آمد،ضربانش ایستاد. عروسک گوشه‌ای پرت تنها ماند. آژیر آمبولانس در پیچ و خم کوچه‌های شهر همراه شیون زن و بچه‌ها پیچید. دندان‌های سفیدش مترسک مو بور از لای لب‌های کت و کلفتش بیرون زد. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
نوای ذاکر ✍طاهره موحدی پور دم‌دمای غروب بود.در پس یک روز سرد ده یخ زده بود! برف از سر وکوله خانه ها بالا می‌رفت؛ آنقدر برف باریده بود که خانه های گلی به سختی از دل آن سرک می‌کشیدند و زمزمه می‌کردند؛ما زنده ایم وگرم ! گربه‌ها در کنار پنجره ،کز کرده بودند و منتظر بذل صاحب خانه بلکه با مانده غذایی سور وساتی برپا کنند از گنجشک و کلاغ ها حیران و ویلان که نگویم ،یک آشیانه گرم وتکه نانی برایشان حکم دنیا داشت. همه‌ی مردم جمع شده بودند در امامزاده ،ایام محرم بود و منتظر بودند، درچنین عصری سید محمد آمده بود به ده برای سخنرانی وروضه خوانی مردم ده مهمانش کرده بودند. نوای روضه‌اش مثال زدنی بود مانند چهره‌اش، زیبا و دلنشین.. گرمی نفسش، ده را گرم گرم کرده بود عاشورایی به پا کرد... زمین و زمان اشک می‌ریخت کمی به درازا کشید، مردم از او دل نمی‌کندند اما او خانه‌اش در شهر بود باید بر می‌گشت ... مردم اصرار کردندکه امشب مهمان ما باش اما او قول داده بود، به ایران آغاز ایران نام دخترش بود، انگار برایش تمام بود در همه چیز،همه‌ی بود و نبودش بود. باید بر می‌گشت .شام را ایران پخته بود به عشق پدر اولین دست پخت دخترانه‌اش! سید راه افتاد. هوا تاریک بود . مردم او را تا بیرون ده ،همراهی کردند. هرکدام یک فانوس در دست داشتند . آخر سید محمد چراغ قلبشان را روشن کرده بود! سید به طرف مردم برگشت ،دستی تکان داد؛تبسمش دل می برد ودل می آورد لبخندی زد و از مردم جدا شد از آنها دور تر شد، راهی تا شهر نبود ولی برف هم پایش را محکم بغل می‌کرد و از صدایش دل نمی‌کند نوای زیبایش در فضا پر شده بود . و سید می خواند: «باز این چه شورش است که در قلب عالم است ....» صدایش در دل کوه پخش می‌شد حتی دل سنگ هم آب می‌شد و قطره قطره می‌ریخت به پای حسین در این سوز و نوا،کمی آن طرف تر صدای سوزه‌ی گرگ ،می آمد ولی سید گوشش به لب حسین بود وفریاد هل من ناصر او می‌خواند ومی‌رفت وگرگ ها در پشتش صف گرفته بودندوابایش را می‌کشیدند ولی جلوتر نمی آمدند؛ خون ذاکر اهل بیت (علیه السلام) بر آن‌ها حرام بود سید محمد هم چنان می‌خواند: «باز این چه رستاخیز عظیم است در زمین .....» انگار گرگ‌ها هم دل شکسته بودند دل به دل سید گذاشتند و رهایش کردند به حرمت حسین ! سید محمد به خانه رسید همه‌ی ایران منتظر او بود...☘ اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک ده هشتادی ✍سارا کردی دهه هشتادی است مادرش خاطرات سال های جنگ را به عنوان لالایی های شبانه برایش تعریف کرده اوبا هر تعریف مادر رگ غیرتش به جوش آمده و دوست داشته همان لحظه در صحنه باشدتا مانند یک دلاور غیور ازکشورش دفاع کند همان لحظه یک تنه دشمنش راشکست دهد. قصه‌های مادر حس شهادت طلبی را در او پررنگ کرده است طوری که هر روز منتظر جنگی است تا او را هرچه زودتربه صحنه نبرد بکشاند و او شهید راه وطنش شود سال ها گذشته و او همچنان با حس شهادت طلبی و انتقام از دشمنان کشورش بزرگ شده است سحرگاهان است خودش رابرای اذان صبح آماده میکند وضویش را می‌گیرد و سجاده را پهن می‌کند که ناگهان صداهای میهیبی به گوش می‌رسد صدای پدرش را می‌شنود که درحال گفتن جنگ شروع شده است باشنیدن این حرف سریع با عشق و هیجان دوربینش را به کار می گیرد و آسمانی را که با موشک نورباران شده رافیلم برداری می‌کند و درحین فیلم هم توضیح می‌دهد آسمان ایرانم را ببینید چگونه موشک هایش به سمت دشمن پرتاب می‌کند من یک ایرانی ام هم اکنون با موشک‌های وطنم عکس می گیرم و من آماده جنگمممم دوباره تکرار من آماده ما ملت شهادتیم و..... که ناگهان با صدادی پدرش که به اوهشدار می‌دهد از بالا بیا پایین جنگه موشک‌های دشمن اومدن ایران داره دفاع می‌کنه اسم موشک‌های دشمن را که می‌شنوند می‌گوید یا خدا چی گفتید دشمن دشمن یعنی الان ازموشک دشمن فیلم گرفتم واییییییییییی خدای من رنگ صورتش پریده می‌شود و عرق سردی روبدنش می‌نشیند و ناگهان نقش روی زمین می‌شود مادر و پدر با آب قند همراه با لبخند به بالای سرش می‌آیند می‌گویند چی شد توکه عاشق شهادت بودی می‌گفتی چرا من زمان جنگ نبودم حالا این جنگ بفرما وسط میدون ببینم چه کار میکنی! اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
مثل مادر ✍ طاهره موحدی پور چادرش را روی سر‌کشید؛ در گوشه‌ای نشسته بود؛ آرام و بی‌صدا اشک می‌ریخت‌؛ قلبش برای کودکی می‌تپید که می‌گفتند از جهاز شتر افتاده ... لباسش خاکی شده و بدنش زخمی و کبود تا به خرابه‌ای رسیدند. او فقط پدرش‌را می‌خواست! خیلی سخت و بیتاب از غم به خود می‌پیچید.او را به آرزویش رساندند تا به پیش پدر برود.‌.. به اینجا که روضه رسید ،آن زن از هوش رفت؛ همه سراسیمه به سویش دویدند وکمکش کردندبه هوش بیاید. مدام می گفت: تو در سه سالگی شده ای مثل مادرت... گر مادرم به فصل جوانی خمیده شد من در سه سالگی شده ام مثل مادرم🥀 اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
مُحرمی ✍ سارا کردی با شنیده شدن نوای محرم مادربزرگ وضو می‌گیرد.دورکعت نماز به جا می‌آورد اتاق را گرد گیری می‌کند. سپس به سراغ صندوقچه چوبی مخمل قرمز رنگ قدیمی که جهاز مادر خدا بیامرزش بوده می‌رود پرچم سیاه را که دربقچه بوته ترمه‌ای پیچیده شده بیرون می‌آورد بعد از ادای احترام بوسه‌ایی برپرچم می‌زند وصورتش را با آن تبرک می‌کند و برای ما توضیح می‌دهد که امشب بانو خانم فاطمه زهرا به منزل یکایک ما سر می‌زند تا هر که پرچم عزای حسینش را برسر درب منزلش برافراشته دعایش را بدرقه راهش می‌کند. از خدا می‌خواهد که هر خانه‌ایی که عزای حسینش را گرفته غرق در نور وشادی کند سپس پارچه‌های سیاه را بیرون می آورد و داستان هایش را برای ما نقل می‌کند و می گوید خانه را سیاه پوش می‌کنم برای ورود مهدی فاطمه او اولین کسی است که برای عرض تسلیت به خانه حضور پیدا می‌کند بلند می‌شود وادای احترامش را باخواندن دعای فرج شروع می‌کند سپس چراغ‌های نفتی اش را بیرون می‌آورد و می‌گوید چراغ‌های نفتی را روشن می‌کنیم برای اینکه که قلب امام زمان را روشن و به یاد شهدای دشت کربلا و عاشورا نورش را بدرقه راهشان می‌کنیم و از خدا می‌خواهیم چشمانم رابه دیدن مهدی فاطمه روشن کند. باهر قلمی که مادربزرگ ازصندوقچه‌اش بر می‌دارد داستانی با تمام عشق به اهل بیت برایمان نقل می‌کند. با اینکه هشتاد و پنج سال سن دارد ولی می‌خواهد همه‌ی این خدمت‌ها را خودش برای دستگاه اهل بیت انجام بدهد مادربزرگ اشک می‌ریزد و زمزمه می‌کند باز این چه شورش است که درغرق عالمست باز این........ اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall