eitaa logo
سرای داستان
43 دنبال‌کننده
3 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یک ده هشتادی ✍سارا کردی دهه هشتادی است مادرش خاطرات سال های جنگ را به عنوان لالایی های شبانه برایش تعریف کرده اوبا هر تعریف مادر رگ غیرتش به جوش آمده و دوست داشته همان لحظه در صحنه باشدتا مانند یک دلاور غیور ازکشورش دفاع کند همان لحظه یک تنه دشمنش راشکست دهد. قصه‌های مادر حس شهادت طلبی را در او پررنگ کرده است طوری که هر روز منتظر جنگی است تا او را هرچه زودتربه صحنه نبرد بکشاند و او شهید راه وطنش شود سال ها گذشته و او همچنان با حس شهادت طلبی و انتقام از دشمنان کشورش بزرگ شده است سحرگاهان است خودش رابرای اذان صبح آماده میکند وضویش را می‌گیرد و سجاده را پهن می‌کند که ناگهان صداهای میهیبی به گوش می‌رسد صدای پدرش را می‌شنود که درحال گفتن جنگ شروع شده است باشنیدن این حرف سریع با عشق و هیجان دوربینش را به کار می گیرد و آسمانی را که با موشک نورباران شده رافیلم برداری می‌کند و درحین فیلم هم توضیح می‌دهد آسمان ایرانم را ببینید چگونه موشک هایش به سمت دشمن پرتاب می‌کند من یک ایرانی ام هم اکنون با موشک‌های وطنم عکس می گیرم و من آماده جنگمممم دوباره تکرار من آماده ما ملت شهادتیم و..... که ناگهان با صدادی پدرش که به اوهشدار می‌دهد از بالا بیا پایین جنگه موشک‌های دشمن اومدن ایران داره دفاع می‌کنه اسم موشک‌های دشمن را که می‌شنوند می‌گوید یا خدا چی گفتید دشمن دشمن یعنی الان ازموشک دشمن فیلم گرفتم واییییییییییی خدای من رنگ صورتش پریده می‌شود و عرق سردی روبدنش می‌نشیند و ناگهان نقش روی زمین می‌شود مادر و پدر با آب قند همراه با لبخند به بالای سرش می‌آیند می‌گویند چی شد توکه عاشق شهادت بودی می‌گفتی چرا من زمان جنگ نبودم حالا این جنگ بفرما وسط میدون ببینم چه کار میکنی! اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
مثل مادر ✍ طاهره موحدی پور چادرش را روی سر‌کشید؛ در گوشه‌ای نشسته بود؛ آرام و بی‌صدا اشک می‌ریخت‌؛ قلبش برای کودکی می‌تپید که می‌گفتند از جهاز شتر افتاده ... لباسش خاکی شده و بدنش زخمی و کبود تا به خرابه‌ای رسیدند. او فقط پدرش‌را می‌خواست! خیلی سخت و بیتاب از غم به خود می‌پیچید.او را به آرزویش رساندند تا به پیش پدر برود.‌.. به اینجا که روضه رسید ،آن زن از هوش رفت؛ همه سراسیمه به سویش دویدند وکمکش کردندبه هوش بیاید. مدام می گفت: تو در سه سالگی شده ای مثل مادرت... گر مادرم به فصل جوانی خمیده شد من در سه سالگی شده ام مثل مادرم🥀 اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
مُحرمی ✍ سارا کردی با شنیده شدن نوای محرم مادربزرگ وضو می‌گیرد.دورکعت نماز به جا می‌آورد اتاق را گرد گیری می‌کند. سپس به سراغ صندوقچه چوبی مخمل قرمز رنگ قدیمی که جهاز مادر خدا بیامرزش بوده می‌رود پرچم سیاه را که دربقچه بوته ترمه‌ای پیچیده شده بیرون می‌آورد بعد از ادای احترام بوسه‌ایی برپرچم می‌زند وصورتش را با آن تبرک می‌کند و برای ما توضیح می‌دهد که امشب بانو خانم فاطمه زهرا به منزل یکایک ما سر می‌زند تا هر که پرچم عزای حسینش را برسر درب منزلش برافراشته دعایش را بدرقه راهش می‌کند. از خدا می‌خواهد که هر خانه‌ایی که عزای حسینش را گرفته غرق در نور وشادی کند سپس پارچه‌های سیاه را بیرون می آورد و داستان هایش را برای ما نقل می‌کند و می گوید خانه را سیاه پوش می‌کنم برای ورود مهدی فاطمه او اولین کسی است که برای عرض تسلیت به خانه حضور پیدا می‌کند بلند می‌شود وادای احترامش را باخواندن دعای فرج شروع می‌کند سپس چراغ‌های نفتی اش را بیرون می‌آورد و می‌گوید چراغ‌های نفتی را روشن می‌کنیم برای اینکه که قلب امام زمان را روشن و به یاد شهدای دشت کربلا و عاشورا نورش را بدرقه راهشان می‌کنیم و از خدا می‌خواهیم چشمانم رابه دیدن مهدی فاطمه روشن کند. باهر قلمی که مادربزرگ ازصندوقچه‌اش بر می‌دارد داستانی با تمام عشق به اهل بیت برایمان نقل می‌کند. با اینکه هشتاد و پنج سال سن دارد ولی می‌خواهد همه‌ی این خدمت‌ها را خودش برای دستگاه اهل بیت انجام بدهد مادربزرگ اشک می‌ریزد و زمزمه می‌کند باز این چه شورش است که درغرق عالمست باز این........ اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ارث ✍سیده‌ اعظم‌الشریعه موسوی صدای گلوله در کوچه‌های غزه پیچید. سعید روی زمین افتاد. زبیده، همسایه کناری، پسری به دنیا آورد. نامش را سعید گذاشت. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
هدایت شده از سرای داستان
سلام خدمت داستان‌نویسان محترم داستانک‌های خود را برای انتشار در کانال برای ما بفرستید. هر داستانی تصویری از این‌روزهاست که نگذارد جای جلاد و شهید عوض شود.👇 @n_mousavi3 اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
تکیه‌ی سوخته ✍ طاهره موحدی پور آن شب همه اشک بودم. به خون دل مجلسی مهیا کردم. سیاه پوش از غم زهرا (سلام الله علیها) و پر نور چون دل ام‌سلمه! شاد بودم که خادمی هستم، برای فاطمه (سلام الله علیها) بوی نقل وگلاب و اسپند در هم آمیخته بود تمام چراغ‌های گرد‌سوز را روشن کردم تا نوری شود بر دل مشتاقان! همسایگان می‌آمدند و می‌رفتند مجلس، بیت الزهرا (س) بود؛ شفاف و بی‌ریا... شب که شد، شعله ی چراغ‌ها را پایین کشیده و خوابیدم. نیمه شب با بوی سوختن تکیه از خواب پریدم. دود در خانه پرشده بود و تمام پارچه‌ها سوخته وشیشه دود زده! همسایه‌ها کمک کردند تا آتش خاموش شد. غم‌زده بودم. انگار قلبم سوخته بود! حتی سیلاب اشک هم شعله‌ی آن را نمی‌نشاند. شاید مخلصانه نبود... شاید لایق نبودم.. شاید پذیرفته نشد... و هزاران شاید دیگر.. تا اینکه خواب چشمانم را ربود. بین الطلوعین شد؛ برخاستم تا برای نماز وضو بگیرم؛ عطری تمام فضا را پر کرده بود و تکیه از اولش بهتر... بوی بال فرشتگان می‌آمد! اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
از آیت الله بروجردی ✍سارا کردی هرسال دهه‌ی محرم، ازساعت ۶صبح تا ساعت ۹ درب به‌روی عزاداران حسینی باز می‌شود. خانه ای ازجنس نور..... حیاط بزرگی که دور تا دور آن رااتاق هایی با قدمتی از جنس نورو علم و معرفت دربر گرفته است. اتاق آرامش اتاق مطالعه اتاق تفکر وخودسازی اتاق تجدید دیدار علما وبزرگان دیارهای مختلف اتاق پذیرایی عام وخاص خانه ایی دوطبقه شامل اندرونی و بیرونی قدمت و فرهنگ،عشق به اهل بیت دراینجا موج می‌زند . بر اتاقی وارد می‌شوم که عکس آقا و نعلین زرد رنگش که از عالم غیب برای عرض ارادت به ایشان جفت می شده بر روی تاقچه ایی به یادگار مانده... ورودی اتاق مرا به تفکر وا می دارد آخرین اتاق که برای ورود به آن از پله ایی بالا می‌روی که باید خم شده وارد شوی که سرت به سقف نخورد. وارد شدن به‌این اتاق آداب خاصی دارد. سوالی در ذهنم نقش می‌بندد چرا در زمانهای دور باید برای رسیدن به این اتاق این‌قدر زمان را صرف می‌کردند . یکی از خادمان منزل برایم نقل می‌کند که این اتاق مخصوص ملاقات های خصوصی آقابروجردی با امام زمانش بوده است . ساعت ۶صبح روز عاشوراست تمام هیئت‌های شهر باقدمت وپیشینه ای به‌ اندازه عشق به حسین ... صف کشیده و گل مالی شده دسته دسته بر منزل ایشان وارد می‌شوند تا ارادتشان به دستگاه اهل بیت وآقای بروجردی را نشان دهند. سپس به میدان های شهر وارد شوند آنها سینه می‌زنند وخاک تنشان سایه‌ای می‌شود بر روی دسته های عزا داری حسین. و اینک شور حسین به عظمت دشت کربلا به پا می‌خیزد . و سبقتی برای گل مالی شدن... پیر غلام هیئت، ماجرای شفا گرفتن چشمان آیت الله بروجردی را ازاین گل متبرک شده ی روی لباس‌های عزادارن حسین را چنین نقل می‌کند ؛ چشمان آیت الله بروجردی بر اثر نوشتن کتاب های علمی ،معنوی، کم سو می شود تا جایی که دیگر هیچ نمی‌بیند. روز عاشورا آیت الله بروجردی برهیئتی وارد شده واز گلی که با تربت حسین و گلاب تهیه ی شده مقداری برروی پلک هایش به نیت شفا می مالد و چشمان آقا...‌ کلامش به پایان نرسیده صدای حسین حسین ،حسین حسین....... گوش فلک را نوازش می دهد. و تا دقیقه ها به‌جز صدای حسین درعالم صدایی شنیده نمی‌شنود ! اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا