eitaa logo
سرای داستان
43 دنبال‌کننده
3 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
رنج و نوشتن اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
رنج و نوشتن راه چهارم تجربه رنج در نوشتار این اعتقاد نادرست است که نوشتن ریشه در فکر دارد شاید بگویید «البته که همین طور است من باید اول فکر کنم بعد بنویسم»، ولی این طور نیست ذهن ما هم در جریان نوشتن نقشی دارد. اگر ذهن انسان کار نمیکرد که من هم نمیتوانستم این واژه ها را تایپ .کنم نه میتوانستم نفس بکشم یا حتی صاف بنشینم همه ما فکر داریم ولی ما افکارمان نیستیم. اگر ده دقیقه روی تشکچه تمرکز بنشینید میفهمید در هر چه قدر افکار پراکنده و «سردرگم در ذهنتان وجود دارد. افکار را وقتی میخواهیم تعقیب کنیم ناپدید میشوند. وقتی میخواهیم بدون قضاوت و وابستگی در پی افکارمان برویم آنها خودشان را در دامن افکار دیگر میاندازند. وقتی دنبالشان نرویم تأثیری از آنها نمیگیریم ولی افکار ما چه هستند؟ ما چه هستیم؟ چه کسی ناظر بر این افکار است؟ اگر ما آن چیزی که خودمان میبینیم نباشیم چه طور میتوانیم با چیزهای دیگری که میبینیم ارتباط نزدیکی بگیریم؟ نمیدانم این معمایی است که هرکدام از ما به روش خودش تلاش میکند حلش کند. توصیه میکنم یک بار تمرین کنید با افکارتان هم ذات پنداری نکنید. به جای آن از افکارتان فاصله بگیرید و از دور آنها را تماشا کنید شگفت زده باشید از این که اوضاع انسان چه قدر نامعقول است. بگذارید فکرتان وارد نفستان شود. بیشتر از عمر یک فکر که قدر نفسی است با هیچ کدام نمانید. وقتی نفسی در کنار فکرتان و نفسی در کنار تنفستان باشید یاد می‌گیرید چه طور به آسانی جریان را وارد نوشتنتان کنید. حتما شنیده اید نویسندگان میگویند در «منطقه» هستند. این همان اصطلاحی است برای اشاره به موقعیت جریان ورزش کارها همین را تجربه می.کنند نقاشها هم تجربه اش میکنند. شما هم میتوانید موقع باغبانی، پیاده روی یا دعا کردن آن را تجربه کنید وقتی کاری که میکنیم را کاملاً حس میکنیم و با تمام وجود انجام میدهیم وارد موقعیت جریان میشویم بسیاری از نویسندگان بعد از اینکه در منطقه اثرشان را مینویسند و وقتی آن را میخوانند حس میکنند کس دیگری این اثر را نوشته است. این نویسندگان هیچ حافظه آگاهی از خاطره نوشتن آن ندارند. آنها فقط اجازه داده اند واژه ها جریان بگیرند و راه به صفحه پیدا کنند این حالت جریان و اعتماد نتیجه خودش را تولید میکند - زندگی. شما هم وقتی از کاری که امروز انجام داده اید ناراضی باشید رنج را تجربه می.کنید شما میخواستید کارتان چنین باشد ولی چنان شد شاید اصلاً همان چنان ایده بهتری باشد شاید اصلاً راه رسیدن شما به چنین از طریق همین چنان باشد ولی شما آن را نمیدانید. نمیدانید چون به محض این که به چنین نرسیدید دست از نوشتن کشیده.اید صبور باشید و پشتکار داشته باشید فاصله نگیرید. ما انسانیم، پس همیشه و هر روز تمام وقت شاد نیستیم. هروقت پای صفحه کلید بنشینیم حتما روند نوشتار ما شکوفا نمیشود ارتباطات و شغل‌های ما همیشه آن چیزی که ما میخواهیم نیست و نمیماند. سعی نکنید از این واقعیتها فاصله بگیرید به سمت آنها حرکت کنید اینها هم ناپایدارند میتوانید هر تجربه ای را که میکنید با تمام توان با تمام معنا کشف کنید. لحظه ای دیگر همه چیز متفاوت است. 🪴تمرین ۱ - شروع کنید آزادانه بنویسید: «رنج کشیدن یعنی...». ۲ - از ایده هایی که در آزادنویسی تان دارید مجموعه واژه ای تهیه کنید؛ مثل چسبیده، نقابها یخ زدن ترس ،حرکت ،افکار ،زخم .باور. یکی از اینها را انتخاب کنید و در موردش آزادانه بنویسید. برگه دیگری بردارید و باز برای شروع از همان تصویر استفاده کنید. 📚نوشتن با تنفس آغاز می‌شود ✍ لرن هرینگ https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارت ✍مریم رضایت از وقتی که چشمم باز شده بود و دور برم را می دیدم اینجا بودم, در یک فروشگاه آینه و شیشه. از خودم می‌پرسیدم تا کی باید اینجا بمونم! آیا من هم مانند بقیه سرنوشتم تغییر می کند! یا مادام العمر باید اینجا بمانم! نسبت به خودم اعتماد به نفس عجیبی داشتم، خودم را خیلی خوب و زیبا تصور می‌کردم، حتی گاهی به خود غرّه می رفتم. اما دلم مثل آینه بود و هرکسی را در خود جای می داد، هر کسی هم آنجا می آمد و مرا می دید به زیبائیم اعتراف می کرد اما باز هم خریدارم نبود، گویا بودند کسانیکه از من زیبا تر بودند. هم چنان روزها می‌گذشت و کسی خواهانم نبود؛ تا اینکه یک روز چشمم افتاد به عکسی که به دیوار فروشگاه زده شده بود خیلی در دلم نشست. سعی کردم آن عکس را در خودم منعکس کنم و شبیهش بشوم، دلم شکست و به صاحب عکس متوسل شدم. او انسان بزرگی بود ازش خواستم که عاقبتم را بخیر کند کارم را به جائی ختم کند که از صاحب آن عکس جدا نشوم، دلم نمی خواست در خانه‌ای بروم که اهل گناه ونفاقند، لب به شراب می زنند، سگ بازند و حدود را رعایت نمی کنند. از قضا روزی صاحب کارم آمد و گفت قرار است با تعدادی از دوستان به مسافرت برویم. در دلم غوغا بود اما مطمئن بودم مرا جای بدی نمی برد. هنوز نرسیده بودیم که گلدسته های حرم پیدا شد، بعد برای آماده شدن به مکانی خاص رفتیم. از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم، فردای آن روز افرادی به نزد ما آمدند کمی صحبت کردند. در دلم آشوب بود که چه نقشه‌ای برایم دارند! نکند مرا حرم نبرند! دانستم که گمان می‌کردم زیبایم! اما برای وصال باید زیبا تر می شدم. یکی از آنها به سمتم آمد تیغه ای مانند ارّه در دستش بود نزدیکم شد ترس همه وجودم را فراگرفته بود. اول ناصافی‌هایم را صاف کرد، بعد تیغه را بر روی صورتم گذاشت و محکم کشید می خواست مرا ریز ریز کند تا غرورم بشکند و زیاد شوم، هر چه فریاد می زدم انگار نمی شنید و توجهی نمی کرد از درد زیاد به خود می پیچیدم چند خراش محکم بر روی صورتم وارد کرد، داشتم می مردم اما مردن هم اینجا قشنگ بود، خودم از امام رضا خواسته بودم؛ آری برای زیباتر شدن باید رنج می‌کشیدم، درد می‌کشیدم، تا زشتی‌هایم پاک شود و تاب و تحملم زیاد شود، تسلیم می شدم تا قابلیت یابم و قبول شوم. با همان حال نزارم مرا وارد حرم کردند، تا چشمم به ضریح افتاد دلم لرزید و شکست، شکایت کردم. تازه متوجه شدم که قرار است قسمتی از آینه کاری دیوار حرم ترمیم شود. دردهایم به یک باره فراموش شد، ابر سیاه غم از سرم کنار رفت، آفتاب حیات بر من تابید و جانی تازه گرفتم. پر درآوردم و مانند کبوتری عاشق بر دیوار حرم نشستم. فقط در دلم گفتم؛ امام رضا ممنونتم که عاقبت بخیرم کردی:) اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوخت امید ✍م. حاجی زاده در ساعات گرگ‌ومیش بامداد، تهران زیر آسمان پرستاره به خواب رفته بود. سکوت خیابان‌ها را تنها نوای آرام و یکنواخت قلب تپنده آزمایشگاه ملی می‌شکست. امیرعلی، که از شدت خستگی روی میز کنترل سر جایش خوابیده بود، ناگهان با فریاد گوشخراش اخطار از جا پرید. هشدار قرمز رنگ سیستم خنک‌کننده، نفس‌هایش را در سینه حبس کرد. این چهارمین باری بود که کابوس توقف و فاجعه، دوباره به سراغشان آمده بود. همان لحظه، نور صفحه موبایلش، سایه‌های اتاق را پس زد. پیام یاسمن کوتاه بود، اما دنیایی از ترس و اضطراب در خود داشت: «پویا حالش بدتر شده امیرعلی یه کاری بکن...» امیرعلی با چشمانی خیس، مشت‌هایش را آن‌قدر فشرد که انگشتانش بی‌حس شد. تحریم‌های ناجوانمردانه، داروی نجات‌بخش پسرشان، «ید-۱۳۱»، و حتی قطعه حیاتی راکتور را به رویشان بسته بود. همه چیز به هم گره خورده بود؛ راکتور برای زنده ماندن به سوخت نیاز داشت، سوختی که همان اورانیوم غنی‌شده بود، و تولید دارو برای پویا و هزاران بیمار دیگر، به تپش همین قلب وابسته بود. با صدای اذان صبح یاسمن با چشمانی سرخ و بی‌خواب، مقابل رئیس بیمارستان ایستاده بود. او با صدایی سنگین گفت: «فقط یک ویال مونده. باید انتخاب کنیم بین آقای محمدی و پویای شما...» یاسمن، پرستاری که جان‌ها برایش مقدس بود، زیر بار این انتخاب شکننده، قامتش خم شد. نگاهش به عکس راکتور روی دیوار افتاد. ظهر آن روز، امیرعلی نقشه‌ها را پیش روی تیم جوانش گشود. علی، با نگاهی که از شوق و عزم می‌درخشید، پیشنهاد داد: «اگر نشد قطعه اصلی رو بیاریم، با یه مبدل حرارتی صنعتی، راه موقتی می‌سازیم. شاید کامل نباشه، اما می‌تونه راکتور رو تا تولید سوخت تازه و داروهای جدید زنده نگه داره.» سوخت تازه، همان مایه حیات بود. اما در اولین آزمون، سیستم نوپا نشتی کرد. آب مانند اشک بر زمین جاری شد. امیرعلی به دیوار تکیه داد و موجی از یأس وجودش را فراگرفت. اما نگاه علی، پر از امید بود: «دکتر، تسلیم نشید! سوخت راکتور که هست! مگه نگفتید همین اورانیوم غنی‌شده می‌تونه ماه‌ها انرژی بده؟ پس ما هم باید انرژی داشته باشیم!» عصر بود که پیام یاسمن رسید: «دیگه وقت نداریم امیرعلی...» این کلمات چون تازیانه بر روح خسته امیرعلی فرود آمد. اما عزمش را جزم کرد؛ با نیرویی دوچندان، خود را به اتاق کنترل رساند. پس از ساعتی مبارزه بی‌امان، بالاخره نشتی بسته شد. با صدایی که از شوق می‌لرزید، فریاد زد: «تست نهایی، حالا!» و این بار، چراغ‌های سبز، یکی پس از دیگری، مانند شکوفه‌هایی از امید روشن شدند. زمزمه آرام راکتور، نوید زندگی دوباره می‌داد. قلب تپنده تاسیسات، دوباره می‌تپید تا زندگی بسازد. نیمه‌شب، تولید دارو به پایان رسید. امیرعلی با چشمانی نمناک به یاسمن زنگ زد: «شد جانم! بالاخره شد! فردا صبح دارو می‌رسه.» از آن سوی خط، هیچ واژه‌ای نشنید، فقط صدای هق‌هقی از شادی و رهایی شنید که برایش بهترین نوای دنیا بود. سپیده‌دم، پیک ویژه، جعبه‌ای درخشان را به بیمارستان رساند. برچسب روی آن در نور طلایی خورشید می‌درخشید: «ساخته شده در راکتور تحقیقاتی ایران». دستان یاسمن هنگام دریافت جعبه این‌بار نه از ترس، که از غرور می‌لرزید. ساعت هشت و بیست دقیقه، یاسمن، سوزن حاوی زندگی را به بازوی پویا تزریق کرد. آن مایع جان‌بخش، ثمره سوخت ارزشمند و پایداری مردان و زنانی بود که تا پای جان ایستاده بودند. یک ماه بعد، پویا زیر نور آفتاب نقاشی می‌کشید. خورشید نقاشی‌اش بسیار درخشان بود: «مامان، این خورشید منه. قشنگه، مگه نه؟ مثل همون دارویی که بهم زندگی داد.» عصر آن روز، امیرعلی و یاسمن در پارک قدم می‌زدند. یاسمن پرسید: «خاطره دانشگاه شریف را یادته؟» امیرعلی دستش را محکم‌تر در دست یاسمن فشرد و به افق روشن نگاه کرد: «قولمون رو عملی کردیم یاسمن. با یه راکتور، یه دنیا عشق و کلی اراده، دنیا رو برای پویا و همه پویاهای این سرزمین عوض کردیم.» از دور، صدای آمبولانسی به گوش می‌رسید که محموله‌ای تازه از امید را به بیمارستانی می‌برد. راکتور تحقیقاتی، کماکان می‌تپید؛ هر ذره از سوختش، شعله‌ای از امید روشن می‌کرد. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
هدایت شده از شبکه نویسندگان
4.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادداشت‌نویسان، داستان‌نویسان، جستارنویسان، طنزپردازان، و شاعران می‌توانند نوشته‌های خود را برای انتشار در سایت نویسا(www.nevissa.ir) به ادمین هرکدام از کانال‌های مرتبط ارسال فرمایند. سوالات، نکات، ابهامات و موارد خود را با ما در میان بگذارید. @ensane_falsafi شبکه‌نویسندگان، محلی برای نوشتن جمعی https://eitaa.com/writersnetwork
جنگ و وانیل ✍ محمد سبحان گودرزی وقتی ناشر در سال هزار و هشتصد و خرده ای تماس گرفت با شماره تولستوی، آهنگ پیشوازش را تا یکجاهایی شنید و بالاخره آقای تولستوی موبایل را برداشت از او پرسید که می خواهد نام کتابش چه باشد؟ +می خواهی نام کتابت چه باشد؟ - والا چه بگویم... + لئو جان(نامِ تولستوی، لئو بوده) کتاب زیر دستگاه آماده چاپ است. این چه عادت بدیست که تو داری؟ چرا هر سری نام کتاب را دقیقه نودی می گذاری؟ - ببین کتاب درباره‌ی جنگ است، بخش هاییش هم ضد جنگ است، مخالف جنگ چه می شود؟ آها صلح دیگر! بگذارید جنگ و صلح . + ای خدا از دست تو .. مطمئنم ازین کتاب هایی می شود که تا ۵ سال دیگر حتی خانواده خودت هم اسمش را به خاطر نمی‌آورد. راستی هزینه های ناشر را می خواهی چه... _صدایت نمی آید ناشر جان! از روی قله ای بلند در گردنه‌ی مهمی از تاریخ چشم می دوزم به گذشته ای نسبتاً دور در جایی نسبتاً دور، به چشم های تولستوی؛ مخالفم! هیچگاه صلح ضد جنگ نبوده است لئو(گفتم نامش لئو بوده دیگر!). آتش گلوله هیچگاه با بلند شدن پارچه سفید در دست پسرک لبخند به لب روستایی قطع نشده. تنها اتفاقی که افتاده این بوده که سرباز دشمن هم لبخند زده، با لبخند نشانه رفته و چند ثانیه بعد از پسر جز جنازه‌ی خندانی، از پرچم سفید جز پارچه سوخته ای و از روستا جز ویرانه ای باقی نمانده بوده. جنگ های تاریخ هیچگاه با آتش بس، با مصالحه، با لبخند به پایان نرسیده است. ضد جنگ برای من یعنی چمن های روییده در شنی تانک های منهدم شده، یعنی کودکانی که بازیشان شمردن صدای انفجارها و دعا برای خطا رفتن موشک ها است، یعنی دود قلیان کافه های لبنانی در لحظات لرزیدنِ زمین زیر باران موشک ها! ضد جنگ برای من یعنی وانیل ، وقتی در روز هشتم جنگِ دوازده روزه سید با تعجب به من گفت: "وسط این هیری ویری مادر مام سفارش خرید وانیل داده!" و من با تک تک سلولهای مغزم درک کردم مادری را که میخواهد در سخت ترین روزها زنده باشد! میخواهد زیبایی ها را الک کند، هم بزند، بگذارد توی فر و بعد از ۲۵ دقیقه بوی حیات، عطر زندگی و طعم مقاومت را در سنگرش، در خانه اش پخش کند. میخواهد کیک بپزد، کیک وانیلی و رویش با خامه مرگ بر اسرائیل بنویسد، بنویسد که؛ حرامزاده ها! ما هنوز زنده ایم! ضد جنگ یعنی عطر وانیلِ نرم، روشن و شیرین وسط بوی باروت های جنگی، یعنی جریان دادنِ حیات در تک تک ارکانِ جهاد، یعنی مبارز زیستن! اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
او شبیه کیست؟ ✍️شریفی خانم پرستار کنار تخت شیما ایستاد و دستی به موهای فرفری او کشید و گفت: «شیما جون فکر می کنم اون میکروب شیطون و ناقلا از بدنت خداحافظی کرده و رفته، حالت خوبِ خوب شده عزیزم! .» چشمهای شیما از شنیدن این خبر برق زد و گفت: «آخ جون! یعنی فردا می تونم برم خونه؟ آخ جون یعنی می تونم برم پیش دوستام؟ چقدر دلم براشون تنگ شده!» خانم پرستار لب و لوچه اش را آویزان گرفت و گفت: «ای دختر بلا، دلت برای من تنگ نمی شه؟ » بعد خندید و ادامه داد: «شوخی کردم، اصلا هم دلت برام تنگ نشه ها دوست ندارم دیگه برگردی بیمارستان.» شیما و خانم پرستار ریز ریز با هم خندیدند. شیما از پنجره ی اتاق به آسمان پر ستاره نگاهی انداخت و خدارا شکر کرد که خوب شده. او یاد اولین روزی افتاد که به بیمارستان رفته بود، خیلی خیلی سخت بود. او اصلا بیمارستان را دوست نداشت و یک ریز گریه می کرد، چون دلش برای مهدکودک و دوستانش تنگ شده بود. اصلا از قرص و آمپول خوشش نمی آمد. یاد وقتی که با خانم پرستار بد اخلاقی کرده بود افتادو از خودش خجالت کشید و مچاله شد زیر پتو. آهسته گفت: «چقدر خانم پرستار صبور و مهربونه که جیغ و ویغ های منو تحمل می‌کرد ، اون مثل یک فرشته اس.» آرام خوابش برد. یک دفعه صدایی از لابه لای ستاره ها بلند شد، صدایی شبیه صدای خانم پرستار . یک فرشته ی زیبای سفید پوش! شیما گفت: «وای چه فرشته ی قشنگی!» فرشته خندید و گفت: «تو هم فرشته ای مگه خبر نداری؟!» شیما که یاد جیغ و ویغ هایش بود، با خجالت گفت: «نُچ! من اصلا هم فرشته نیستم، من یک دختر غُرغرو و اخمو هستم. » فرشته بال های نرم و نازکش را روی سر شیما کشید و باهمان صدای مهربان گفت: «مگه می شه؟ اسم من فرشته ی صبره، فقط بچه هایی که صبور هستن منو می بینن، شاید خودت خبرنداری که صبور شدی. اصلا مگه یادت نیست روز اول اینجا چقدر گریه می کردی؟ حالا که گریه نمی کنی! بیمارستان که عوض نشده تو عوض شدی ،مگه نه؟!» شیما که به حرفهای فرشته فکر می کرد، یکهو با ذوق گفت : «آهان، فهمیدم من شبیه خانم پرستار شدم، اون به من صبر کردن رو یاد داده، آخ جون من شبیه اون شدم، راستی فرشته ی مهربون تو می دونی خانم پرستار خودش شبیه کی شده؟» لپ های فرشته با شنیدن این سوال صورتی و نور نوری شد، انگار یاد یک نفر خیلی مهربان و دوست داشتنی افتاده، از خوشحالی اشک در گوشه ی چشمش جمع شد و گفت: «شبیه یک خانم مهربان و صبور که خیلی خیلی خوب است. » شیما سرش را کج کرد و گفت : «خوش به حالش از کوچیکی هاش خیلی خوب بوده؟ از اولِ اول!؟» فرشته گفت: «بله، انقدر خوب که همیشه پدرش می گفته تو زیبایی من هستی، تو افتخار مایی!» شیما آب دهانش را قورت داد و گفت: «اسمش را نگفتی لطفا زودتر بگو.» «خانمِ ما زینب، خانمِ ما زینب، ایشون عزیز پدرو مادرش بوده، نوه ی پیامبر خدا( ص) هم هستن.» بعد فرشته غصه اش گرفت و گفت : «خانم ما زینب، توی یک امتحان خیلی سخت، خیلی صبر کرد، ومثل یک پرستارصبور و مهربون، همه رو آروم می کرد .» همین طور که فرشته ی صبر داشت در مورد خانم زینب (سلام الله علیها) صحبت می کرد، دورش پر از فرشته های کوچولو موچولو شده بود، که همگی از شنیدن اسم زینب لپ هایشان صورتی و براق شده بود. یکی از فرشته ها که از بقیه ریزه میزه تر بود گفت: «اسم دیگه ی ایشون ملیکه آسمونه، یعنی یک فرشته ی صبور آسمانی.» آن شب شیما خیلی خوش حال بود چون از فرشته فهمید، هر کس بیشتر صبر کند، بیشتر شبیه حضرت زینب (سلام الله علیها) می شود. درست مثل خانم پرستار، که یک فرشته ی صبور و مهربان است. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
رحمة للعالمین ✍️شریفی پدر من شاعر است، اجدادم هم شاعر بودند. هر وقت به دیدار شیخ قبیله می رود، آن شب با مادرم دعوا ندارد. چون دستش پر از سکه است و نانخوری مادرم به چشمش نمی آید. مادرم می گوید زیاد جلویش آفتابی نشوم، من هیچ وقت نفهمیدم چرا؟ هر وقت چشمش به من می افتد اخمهایش توی هم می رود و شمشیرش را بر می دارد و از چادر میزند بیرون. من خیلی خودم را در آینه نگاه می کنم، ولی زشت نیستم. چشمهایم مثل آهوهایی ست که پدر شکار می کند، درشت و سیاه. ابروهایم هم پیوسته است، مثل شمشیرهای در هم رفته ی پدر. موهایم را همیشه روغن می زنم و می بافم، من زیبا نیستم؟ برادرم را همه دوست دارند، من هم خیلی دوستش دارم ولی خب دلم خیلی می‌گیرد، پدرم او را روی زانو می نشاند و لقمه به دهانش می گذارد و از آن شعرهای حماسیش برایش می سراید. می گوید؛ دلش با او قوت گرفته، برای عرب فخر است و جنگ آور است. من دلم قنج می زند یکبار فقط یکبار هم که شده پدرم مرا ببوسد و نوازشم کند. یک بار وقتی خواب بود دستش را با ترس گرفتم و بوسیدم، خیلی گرم بود، من او را از ته قلبم دوست دارم. چند روزی‌ست پدرم به من بیشتر نگاه می کند، دیروز برای برادرم یک شمشیر ساخت، برای من هم یک جفت گوشواره. او چند روزی‌ست با محمّد دوست شده، یعنی محمّد با او دوست شده، فکر کنم محمّد این کارها را به او یاد داده. او امروز مرا روی شانه هایش گذاشت و چرخاند، می گفت؛ محمّد گفته تو ریحانه ای. او برایم شعر گفت و خندید؛ ریحانه ی بابا، کاش زودتر تو را می شناختم... هم تو را هم محمّد را... کاش نسیم رحمت محمّد... دلهامان را زودتر می نوازید... کاش گاهی شمشیر به غلاف برده و عطر ریحانه را استشمام می کردم. من آن روز خوش حال ترین دختر صحرای عرب بودم، فقط چون پدرم با محمّد دوست شده. خدا کند محمّد با مرد همسایه هم دوست شود چون زنش حامله است، اگر اینبار هم بچه اش دختر باشد... مرد همسایه دخترها را، دخترها را، من خیلی می ترسم. نوزاد خیلی کوچک است،نمی تواند از خودش دفاع کند، صدای گریه چندتایشان را هر شب در خواب می شنوم. خدا کند محمّد زودتر با او دوست شود... اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall