سوخت امید
✍م. حاجی زاده
در ساعات گرگومیش بامداد، تهران زیر آسمان پرستاره به خواب رفته بود. سکوت خیابانها را تنها نوای آرام و یکنواخت قلب تپنده آزمایشگاه ملی میشکست. امیرعلی، که از شدت خستگی روی میز کنترل سر جایش خوابیده بود، ناگهان با فریاد گوشخراش اخطار از جا پرید. هشدار قرمز رنگ سیستم خنککننده، نفسهایش را در سینه حبس کرد. این چهارمین باری بود که کابوس توقف و فاجعه، دوباره به سراغشان آمده بود.
همان لحظه، نور صفحه موبایلش، سایههای اتاق را پس زد. پیام یاسمن کوتاه بود، اما دنیایی از ترس و اضطراب در خود داشت: «پویا حالش بدتر شده امیرعلی یه کاری بکن...» امیرعلی با چشمانی خیس، مشتهایش را آنقدر فشرد که انگشتانش بیحس شد. تحریمهای ناجوانمردانه، داروی نجاتبخش پسرشان، «ید-۱۳۱»، و حتی قطعه حیاتی راکتور را به رویشان بسته بود. همه چیز به هم گره خورده بود؛ راکتور برای زنده ماندن به سوخت نیاز داشت، سوختی که همان اورانیوم غنیشده بود، و تولید دارو برای پویا و هزاران بیمار دیگر، به تپش همین قلب وابسته بود.
با صدای اذان صبح یاسمن با چشمانی سرخ و بیخواب، مقابل رئیس بیمارستان ایستاده بود. او با صدایی سنگین گفت: «فقط یک ویال مونده. باید انتخاب کنیم بین آقای محمدی و پویای شما...» یاسمن، پرستاری که جانها برایش مقدس بود، زیر بار این انتخاب شکننده، قامتش خم شد. نگاهش به عکس راکتور روی دیوار افتاد.
ظهر آن روز، امیرعلی نقشهها را پیش روی تیم جوانش گشود. علی، با نگاهی که از شوق و عزم میدرخشید، پیشنهاد داد: «اگر نشد قطعه اصلی رو بیاریم، با یه مبدل حرارتی صنعتی، راه موقتی میسازیم. شاید کامل نباشه، اما میتونه راکتور رو تا تولید سوخت تازه و داروهای جدید زنده نگه داره.» سوخت تازه، همان مایه حیات بود.
اما در اولین آزمون، سیستم نوپا نشتی کرد. آب مانند اشک بر زمین جاری شد. امیرعلی به دیوار تکیه داد و موجی از یأس وجودش را فراگرفت. اما نگاه علی، پر از امید بود: «دکتر، تسلیم نشید! سوخت راکتور که هست! مگه نگفتید همین اورانیوم غنیشده میتونه ماهها انرژی بده؟ پس ما هم باید انرژی داشته باشیم!»
عصر بود که پیام یاسمن رسید: «دیگه وقت نداریم امیرعلی...» این کلمات چون تازیانه بر روح خسته امیرعلی فرود آمد. اما عزمش را جزم کرد؛ با نیرویی دوچندان، خود را به اتاق کنترل رساند. پس از ساعتی مبارزه بیامان، بالاخره نشتی بسته شد. با صدایی که از شوق میلرزید، فریاد زد: «تست نهایی، حالا!» و این بار، چراغهای سبز، یکی پس از دیگری، مانند شکوفههایی از امید روشن شدند. زمزمه آرام راکتور، نوید زندگی دوباره میداد. قلب تپنده تاسیسات، دوباره میتپید تا زندگی بسازد.
نیمهشب، تولید دارو به پایان رسید. امیرعلی با چشمانی نمناک به یاسمن زنگ زد: «شد جانم! بالاخره شد! فردا صبح دارو میرسه.» از آن سوی خط، هیچ واژهای نشنید، فقط صدای هقهقی از شادی و رهایی شنید که برایش بهترین نوای دنیا بود.
سپیدهدم، پیک ویژه، جعبهای درخشان را به بیمارستان رساند. برچسب روی آن در نور طلایی خورشید میدرخشید: «ساخته شده در راکتور تحقیقاتی ایران». دستان یاسمن هنگام دریافت جعبه اینبار نه از ترس، که از غرور میلرزید.
ساعت هشت و بیست دقیقه، یاسمن، سوزن حاوی زندگی را به بازوی پویا تزریق کرد. آن مایع جانبخش، ثمره سوخت ارزشمند و پایداری مردان و زنانی بود که تا پای جان ایستاده بودند.
یک ماه بعد، پویا زیر نور آفتاب نقاشی میکشید. خورشید نقاشیاش بسیار درخشان بود: «مامان، این خورشید منه. قشنگه، مگه نه؟ مثل همون دارویی که بهم زندگی داد.» عصر آن روز، امیرعلی و یاسمن در پارک قدم میزدند. یاسمن پرسید: «خاطره دانشگاه شریف را یادته؟»
امیرعلی دستش را محکمتر در دست یاسمن فشرد و به افق روشن نگاه کرد: «قولمون رو عملی کردیم یاسمن. با یه راکتور، یه دنیا عشق و کلی اراده، دنیا رو برای پویا و همه پویاهای این سرزمین عوض کردیم.» از دور، صدای آمبولانسی به گوش میرسید که محمولهای تازه از امید را به بیمارستانی میبرد. راکتور تحقیقاتی، کماکان میتپید؛ هر ذره از سوختش، شعلهای از امید روشن میکرد.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
هدایت شده از شبکه نویسندگان
4.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یادداشتنویسان،
داستاننویسان،
جستارنویسان،
طنزپردازان،
و
شاعران
میتوانند نوشتههای خود را برای انتشار در سایت نویسا(www.nevissa.ir) به ادمین هرکدام از کانالهای مرتبط ارسال فرمایند.
سوالات، نکات، ابهامات و موارد خود را با ما در میان بگذارید.
@ensane_falsafi
شبکهنویسندگان، محلی برای نوشتن جمعی
https://eitaa.com/writersnetwork
جنگ و وانیل
✍ محمد سبحان گودرزی
وقتی ناشر در سال هزار و هشتصد و خرده ای تماس گرفت با شماره تولستوی، آهنگ پیشوازش را تا یکجاهایی شنید و بالاخره آقای تولستوی موبایل را برداشت از او پرسید که می خواهد نام کتابش چه باشد؟
+می خواهی نام کتابت چه باشد؟
- والا چه بگویم...
+ لئو جان(نامِ تولستوی، لئو بوده) کتاب زیر دستگاه آماده چاپ است. این چه عادت بدیست که تو داری؟ چرا هر سری نام کتاب را دقیقه نودی می گذاری؟
- ببین کتاب دربارهی جنگ است، بخش هاییش هم ضد جنگ است، مخالف جنگ چه می شود؟ آها صلح دیگر! بگذارید جنگ و صلح .
+ ای خدا از دست تو .. مطمئنم ازین کتاب هایی می شود که تا ۵ سال دیگر حتی خانواده خودت هم اسمش را به خاطر نمیآورد. راستی هزینه های ناشر را می خواهی چه...
_صدایت نمی آید ناشر جان!
از روی قله ای بلند در گردنهی مهمی از تاریخ چشم می دوزم به گذشته ای نسبتاً دور در جایی نسبتاً دور، به چشم های تولستوی؛ مخالفم! هیچگاه صلح ضد جنگ نبوده است لئو(گفتم نامش لئو بوده دیگر!).
آتش گلوله هیچگاه با بلند شدن پارچه سفید در دست پسرک لبخند به لب روستایی قطع نشده. تنها اتفاقی که افتاده این بوده که سرباز دشمن هم لبخند زده، با لبخند نشانه رفته و چند ثانیه بعد از پسر جز جنازهی خندانی، از پرچم سفید جز پارچه سوخته ای و از روستا جز ویرانه ای باقی نمانده بوده.
جنگ های تاریخ هیچگاه با آتش بس، با مصالحه، با لبخند به پایان نرسیده است. ضد جنگ برای من یعنی چمن های روییده در شنی تانک های منهدم شده، یعنی کودکانی که بازیشان شمردن صدای انفجارها و دعا برای خطا رفتن موشک ها است، یعنی دود قلیان کافه های لبنانی در لحظات لرزیدنِ زمین زیر باران موشک ها!
ضد جنگ برای من یعنی وانیل ، وقتی در روز هشتم جنگِ دوازده روزه سید با تعجب به من گفت: "وسط این هیری ویری مادر مام سفارش خرید وانیل داده!" و من با تک تک سلولهای مغزم درک کردم مادری را که میخواهد در سخت ترین روزها زنده باشد! میخواهد زیبایی ها را الک کند، هم بزند، بگذارد توی فر و بعد از ۲۵ دقیقه بوی حیات، عطر زندگی و طعم مقاومت را در سنگرش، در خانه اش پخش کند.
میخواهد کیک بپزد، کیک وانیلی و رویش با خامه مرگ بر اسرائیل بنویسد، بنویسد که؛ حرامزاده ها! ما هنوز زنده ایم!
ضد جنگ یعنی عطر وانیلِ نرم، روشن و شیرین وسط بوی باروت های جنگی، یعنی جریان دادنِ حیات در تک تک ارکانِ جهاد، یعنی مبارز زیستن!
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
او شبیه کیست؟
✍️شریفی
خانم پرستار کنار تخت شیما ایستاد و دستی به موهای فرفری او کشید و گفت:
«شیما جون فکر می کنم اون میکروب شیطون و ناقلا از بدنت خداحافظی کرده و رفته، حالت خوبِ خوب شده عزیزم! .»
چشمهای شیما از شنیدن این خبر برق زد و گفت: «آخ جون! یعنی فردا می تونم برم خونه؟ آخ جون یعنی می تونم برم پیش دوستام؟ چقدر دلم براشون تنگ شده!»
خانم پرستار لب و لوچه اش را آویزان گرفت و گفت:
«ای دختر بلا، دلت برای من تنگ نمی شه؟ »
بعد خندید و ادامه داد:
«شوخی کردم، اصلا هم دلت برام تنگ نشه ها دوست ندارم دیگه برگردی بیمارستان.»
شیما و خانم پرستار ریز ریز با هم خندیدند.
شیما از پنجره ی اتاق به آسمان پر ستاره نگاهی انداخت و خدارا شکر کرد که خوب شده.
او یاد اولین روزی افتاد که به بیمارستان رفته بود، خیلی خیلی سخت بود.
او اصلا بیمارستان را دوست نداشت و یک ریز گریه می کرد، چون دلش برای مهدکودک و دوستانش تنگ شده بود.
اصلا از قرص و آمپول خوشش نمی آمد.
یاد وقتی که با خانم پرستار بد اخلاقی کرده بود افتادو از خودش خجالت کشید و مچاله شد زیر پتو.
آهسته گفت:
«چقدر خانم پرستار صبور و مهربونه که جیغ و ویغ های منو تحمل میکرد ، اون مثل یک فرشته اس.»
آرام خوابش برد.
یک دفعه صدایی از لابه لای ستاره ها بلند شد، صدایی شبیه صدای خانم پرستار .
یک فرشته ی زیبای سفید پوش!
شیما گفت: «وای چه فرشته ی قشنگی!»
فرشته خندید و گفت: «تو هم فرشته ای مگه خبر نداری؟!»
شیما که یاد جیغ و ویغ هایش بود، با خجالت گفت:
«نُچ! من اصلا هم فرشته نیستم، من یک دختر غُرغرو و اخمو هستم. »
فرشته بال های نرم و نازکش را روی سر شیما کشید و باهمان صدای مهربان گفت:
«مگه می شه؟ اسم من فرشته ی صبره، فقط بچه هایی که صبور هستن منو می بینن، شاید خودت خبرنداری که صبور شدی. اصلا مگه یادت نیست روز اول اینجا چقدر گریه می کردی؟ حالا که گریه نمی کنی! بیمارستان که عوض نشده تو عوض شدی ،مگه نه؟!»
شیما که به حرفهای فرشته فکر می کرد، یکهو با ذوق گفت : «آهان، فهمیدم من شبیه خانم پرستار شدم، اون به من صبر کردن رو یاد داده، آخ جون من شبیه اون شدم، راستی فرشته ی مهربون تو می دونی خانم پرستار خودش شبیه کی شده؟»
لپ های فرشته با شنیدن این سوال صورتی و نور نوری شد، انگار یاد یک نفر خیلی مهربان و دوست داشتنی افتاده، از خوشحالی اشک در گوشه ی چشمش جمع شد و گفت: «شبیه یک خانم مهربان و صبور که خیلی خیلی خوب است. »
شیما سرش را کج کرد و گفت :
«خوش به حالش از کوچیکی هاش خیلی خوب بوده؟ از اولِ اول!؟»
فرشته گفت:
«بله، انقدر خوب که همیشه پدرش می گفته تو زیبایی من هستی، تو افتخار مایی!»
شیما آب دهانش را قورت داد و گفت: «اسمش را نگفتی لطفا زودتر بگو.»
«خانمِ ما زینب، خانمِ ما زینب، ایشون عزیز پدرو مادرش بوده، نوه ی پیامبر خدا( ص) هم هستن.»
بعد فرشته غصه اش گرفت و گفت :
«خانم ما زینب، توی یک امتحان خیلی سخت، خیلی صبر کرد، ومثل یک پرستارصبور و مهربون، همه رو آروم می کرد .»
همین طور که فرشته ی صبر داشت در مورد خانم زینب (سلام الله علیها) صحبت می کرد، دورش پر از فرشته های کوچولو موچولو شده بود، که همگی از شنیدن اسم زینب لپ هایشان صورتی و براق شده بود.
یکی از فرشته ها که از بقیه ریزه میزه تر بود گفت:
«اسم دیگه ی ایشون ملیکه آسمونه، یعنی یک فرشته ی صبور آسمانی.»
آن شب شیما خیلی خوش حال بود چون از فرشته فهمید، هر کس بیشتر صبر کند، بیشتر شبیه حضرت زینب (سلام الله علیها) می شود.
درست مثل خانم پرستار، که یک فرشته ی صبور و مهربان است.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
رحمة للعالمین
✍️شریفی
پدر من شاعر است، اجدادم هم شاعر بودند.
هر وقت به دیدار شیخ قبیله می رود، آن شب با مادرم دعوا ندارد.
چون دستش پر از سکه است و نانخوری مادرم به چشمش نمی آید.
مادرم می گوید زیاد جلویش آفتابی نشوم، من هیچ وقت نفهمیدم چرا؟
هر وقت چشمش به من می افتد اخمهایش توی هم می رود و شمشیرش را بر می دارد و از چادر میزند بیرون.
من خیلی خودم را در آینه نگاه می کنم، ولی زشت نیستم.
چشمهایم مثل آهوهایی ست که پدر شکار می کند، درشت و سیاه.
ابروهایم هم پیوسته است، مثل شمشیرهای در هم رفته ی پدر.
موهایم را همیشه روغن می زنم و می بافم،
من زیبا نیستم؟
برادرم را همه دوست دارند، من هم خیلی دوستش دارم ولی خب دلم خیلی میگیرد، پدرم او را روی زانو می نشاند و لقمه به دهانش می گذارد و از آن شعرهای حماسیش برایش می سراید.
می گوید؛ دلش با او قوت گرفته، برای عرب فخر است و جنگ آور است.
من دلم قنج می زند یکبار فقط یکبار هم که شده پدرم مرا ببوسد و نوازشم کند.
یک بار وقتی خواب بود دستش را با ترس گرفتم و بوسیدم، خیلی گرم بود، من او را از ته قلبم دوست دارم.
چند روزیست پدرم به من بیشتر نگاه می کند، دیروز برای برادرم یک شمشیر ساخت، برای من هم یک جفت گوشواره.
او چند روزیست با محمّد دوست شده، یعنی محمّد با او دوست شده، فکر کنم محمّد این کارها را به او یاد داده.
او امروز مرا روی شانه هایش گذاشت و چرخاند، می گفت؛ محمّد گفته تو ریحانه ای.
او برایم شعر گفت و خندید؛
ریحانه ی بابا،
کاش زودتر تو را می شناختم...
هم تو را هم محمّد را...
کاش نسیم رحمت محمّد...
دلهامان را زودتر می نوازید...
کاش گاهی شمشیر به غلاف برده و
عطر ریحانه را استشمام می کردم.
من آن روز خوش حال ترین دختر صحرای عرب بودم، فقط چون پدرم با محمّد دوست شده.
خدا کند محمّد با مرد همسایه هم دوست شود چون زنش حامله است، اگر اینبار هم بچه اش دختر باشد...
مرد همسایه دخترها را، دخترها را، من خیلی می ترسم.
نوزاد خیلی کوچک است،نمی تواند از خودش دفاع کند، صدای گریه چندتایشان را هر شب در خواب می شنوم.
خدا کند محمّد زودتر با او دوست شود...
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall