کتابخانهٔخیابان64
؛ عشق ، در میان آدمها که جاری شود ، رنگهای نقاشها جلا میابند و نقشهایشان با روحی از عشق زنده میگردند.
کتابخوان ها ، در میان خطوط کتاب به دنبال معشوق خویشاند و کتابدارها ، در میان همان کتابها او را میابند.
و نویسندگان ، نویسندگان عشق را مینویسند برای او ، قلمشان مملو از نور و خط به خط نوشتههایشان آکنده میشود از عشق و احساسات.
و آدمهای عادی ، عاشق که میشوند ، با گل رزی و یا بوسهای ناگهانی ، عشق را میان زندگیشان تزریق میکنند.
اما من چه؟ من چگونه عاشقیام؟ منی که نه قلمی قهار و نه روح نقاشی چیره دست را دارم. من حتی نمیتوانم بوسهای گرانقدر را تقدیمت کنم.
گاهی میگویم شاید من ، آن کسی که باید باشم برایت نیستم ، شاید احساسات تو تنها از روی وظیفهایست که نسبت به من داری! حتی گاهی حق میدهم که نباشی و نخواهی که بمانی و روزی برسد که معشوقهی واقعیات را ، کسی که لایق کنار تو بودن باشد را پیدا کنی و آنگاه دیگر منی نیست که آزارت بدهد.
میدانم که گاهی آزارت میدهد ، شاید همیشه ، اما دوستت دارم و نه میتوانم بنویسمش و نه میتوانم نقشش را بکشم و حتی نمیتوانم چون مردمی عادی ، دوستدارت باشم و همین باشد کلام کوتاه من ، نوشته هایی که شاید هیچگاه پیدایشان نکنی.
دوست دار ِتو ، من.
- کتابخانهیخیابان64 | به نوشتهی اِلدا✍🏻 | #handwritten | #نامهها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- We are writers ..
کتابخانهٔخیابان64
؛ میشود زمان را نگه داشت ؟و ایا میشود به عقب بازگشت ؟ وقت بازگشت است ، برای ما !
گم کردهای داریم که دیر متوجهٔ نبودش شدیم ، دیر جای خالیاش را حس کردیم ، دیر صدایش را شنیدیم!
گم کردهٔ ما زیباست ، میان ِکوچه نشسته است و نارنجی را میان دستانش گرفته و آرام میگرید ، آرام اشک های مروارید مانندش بر گونه هایش میلغزند!
گم کردهٔ من ، کودکیست که مدتها پیش به قول آن شاعر ، نامش از دستم افتاد و گم گشت! کودکی که با لبخند ِمن ، میخندید و چشمانش چقدر شبیه من است ! گم کردهی من ، دخترک ِشیرین ِکودکیهایم! من سالهاست که نوای گریهات را نشنیدم ! و من سالهاست تو را فراموش کردم! فراموش کردم که کودکی در انتظار ِمن ، در درون من است!
افسوس که زمان باز نمیگردد و آنچه گم کردهام ، تا ابد گم شده و در میان تاریخ رهاشده ، باقی خوآهد ماند.
- کتابخانهیخیابان64 | به نوشتهی اِلدا✍🏻 | #handwritten
کتابخانهٔخیابان64
؛ زمانی که این را میخوانی ، روز است یا شب؟ شاید حین جمع کردن وسایل هایم این نامه را ببینی.
وقتی که این را مینویسم ، دلتنگی قلبم را میفشارد ، آخرین آغوشمان از بهر رفع دلتنگی نبود!
زمانی که این را مینویسم ، هوا تاریک است ، خانه در سکوت فرو رفته و من ، من پشت آن میز چوبی ، با نور چراغ کوچکی مینویسمش ، نامهای برای تو!
زمانی که این را میخوانی ، شاید میان آسمان ها ، دست در دست فرشتگان قدم میزنم و جسمَم ، به آرامی خفته است ! بدون هیچ درد.
زمانی که این را میخوانی ، شاید تنهایی ، شاید اطرافت شلوغ است ، فکرت شلوغ است ، نمیدانم ، اما بگذار آخرین خواسته هایم را برایت بگویم.
دوستت دارم و میخوام که از خردسالانت چون پارهای از جانت مواظبت کنی ، بمانی ، تنهایشان نگذاری! خودت نیز تنها نمان ، کسی را پیدا کن تا لایقت باشند بیش از من ، کسی را بجوی که جایگزین ِمن ، در خانهای باشد که من چیدمش.
و عذر میخواهم ، از تو ، از آن خردسالان ، رفتنم دست خود نبود و سرنوشت فرصتی نداد تا درد هایم را کسی التیام بخشد.
دوست دار ِتو ، من!
- کتابخانهیخیابان64 | به نوشتهی اِلدا✍🏻 | #handwritten | #نامهها