کتابخانهٔخیابان64
؛ چشمان ِنوازندگان ، نُت های موسیقی را چون باران میبیند ، که به جای نشستن بر زمین ، بر دل و جان ِمردم جا خوش میکنند ، چشمان ِشاعران نیز درخت را عاشق ، نارنج ها معشوقه و کوچه های کاهگِلی را محفل ِخاطرات ِعشاق ؛ نوا ها را نوای یار و چشمان را چشمان ِلیلی ِخویش میبینند.
چشم ِعکاسان ، تمام ِجهان را سوژهای برای عکسهایشان و نقاشان تمام ِمناظر را نقاشی ، همهی آدمیان را زیبا و رنگ ها را چنان عزیز ِدل خویش میبینند.
چشمان ِنویسندگان جاده ها را بیانتها ، برگهای زرد پاییزی را رقاص میبینند و گاه شَر فرشته میگردد و فرشتگان راه شَر را در پیش میگیرند. در این میان ، نویسندهای عشق ، دیگری قتل و شاید برخیشان غم را میبینند و مینویسند.
گویندهای کلمات را پرنده میبیند و پزشکی در هرجای دنیا ، بند متصل به بیمارش را ، طناب ِروح او میبیند که جانش را در این زمین نگاه داشته است.
از آن طرف ، خیاطی پارچه را وسیلهی خلق شگفتی و سفالگری ، گِل را کوزهای گلدار میبیند. دیدن ! آن چیزی که میام تمامشان در جریان است ، دیدن آنچه حس میکنند و حس کردن آنچه میبینند.
- کتابخانهیخیابان64 | به نوشتهی اِلدا✍🏻 | #handwritten
کتابخانهٔخیابان64
با من دربارهی هرآنچه میاندیشی حرف بزن ، من مشتاقانه گوشی میشوم برای شنیدنشان! تو حرف بزن ، من با تمام ِوجود آن را خواهم شنید.
با سخن ، با نوشتن ، با اشارات ، با نگاهت! حرف زدن با من راحت است ،من همه جوره تورا خواهم شنید.
چشمانت حرف میزنند با من و گویی اینبار ذهنت ، چنان شهری شلوغ ، مشغول است.
من را مانند برگه کاغذی بنگر که بدانی میتوانی به آن اعتماد کنی و تمام آنچه در فکرت هست و آزارت میدهد را بر روی او پیاده کنی، و من همانند کاغذ ، قرار نیست چیزی از آنچه گفتهای به کسی گویم!.
حال من را پس از آن مپرس ، میدانی که هیچگاه جز خوبم نخواهم گفت!
باورکن من همیشه خوبم ، زندگیام گذراست و یکنواخت.
و تنها دلیل من برای شنوا بودن ، نخواستن ِاحساس ِانفجار برای توست.
چیزی که بار ها بابتش در درون ِخود منفجر شدم و باز به اجبار تکه های خرد شده از خویش را بر جای زده و برخیزیدم.
و این را ، برای تو نمیخواهم و نخواهم خواست! پس با من دربارهی هرآنچه که به آن میاندیشی حرف بزن.
- کتابخانهیخیابان64 | به نوشتهی اِلدا✍🏻 | #handwritten
کتابخانهٔخیابان64
شاخ خشکیم به ما سردی عالم چه کند پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد #شعر | وَحشیبآفقی .
کتابخانهٔخیابان64
؛ هیچ صدایی به گوش نمیرسید ، گویی همه در تماشا غرق شدهاند و حتی سخن گفتن ، تمجید کردن و اشاره کردن نیز یادشان رفته! و من به مجسمهی رومی ِرو به رویم زل زده بودم ، چنان ریزکاری هایی درش دیده میشد که گویی انسانیست واقعی نه تکه خِشتی باستانی!
چشم از آن مجسمه گرفتم و به سراغ آتار دیگر رفتم و کم کم از آن بخش خارج شدم.
توجهم را استوانهای جلب کرد ، به سمتش رفتم ، بر رویش با خطوطی نامفهوم چیزی را روایت کرده بودند! ناچار به راهنما مراجعه کردم و او ، داستان سلسلهی باستانیای را برایم گفت که نیمی از جهان را شامل میشد! از امپراطوریای قدرتمند و قدیمی در آنطرف دنیا ، آسیا !
میگفت که اکنون نامش ایرآن است و نسبت به پیش از خودش کوچکتر ، اما در قدیم ، در سالهای دور ، آنجا مهد دلیران و شاهان ِسرفراز بود!
از امپراطوری هخامنشیان برایم روایت کرد که این استوانه ، یکی از فتوحات بینیانگذارش را روایت میکرد.
کنجکاو داستانشان گشتم ، ایران چیست ! کجاست ! اکنون چگونه است و در گذشته چگونه بود!
و پاسخ را یافتم ، ایران ، ایران است ، سرزمین سربداران ، مهد رشد ِتهمتن ها ، سرزمین ِدلاور ساز. ایران اکنون از بهر شاهان ِنالایق گذشتهاش ، از دوران اوجش کوچکتر است اما همچنان قدرتمند !
ایران ، هم نصف جهان را دارد ، هم دریاچهی کاسپین را ، هم خلیج دارد و هم رود و تنگه ! دربارهی آنها متفاوت شنیدم! از ترک و لر و گیلک و بلوچ ، تا فارس و عرب و آذری و دیگر اقوامی که نام بردیم و نام نبردیم. آنها در کمال تفاوت ، در زبان و فرهنگ و آدابشان با همدیگر ، باز در کنار هم ایران را ساخته بودند.
تازه ایران را شناختم ، نه از سایتهای متفرقه که جز چرندیات به خورد انسان نمیدهند ، نه از آن وطنفروشانشان که وطنخویش را مورچه میدیدند! آنجا را باید دید ، باید از کتابهای قدیمی خواند تا فهمید چگونه است و کجاست و چه زیباست!
داستان ایران را خواندم ، غمانگیز بود ! از باستان تا اکنون ، از کوروش و داریوش و اردشیران ، تا شاهان دورهی معاصرشان. خواندم ، از بیلیاقتی شاهان قاجارشان ، از خود فروختگی مملکتدارانشان ، از پهلوی و دسیسههای انگلستان و امریکا ، کودتا و قتلعام ها ، از شاهانی که کوه و دشت و دریاچه و زمین را بهر گشتگذار خویش میدادند ، از عروس دادن بحرین ، از کوه های ارارات تا مرزهای شمالغربی ِیک وطن که دیگر از او جدا گشته است!
راستش را بخواهی ، تاریخشان پر نور بود ولی دلم برای وطن میسوخت ، برای مادری که نامش ایران بود ، فرزند و جان و جگر بسیار در این مدتها از دست داده است!
- کتابخانهیخیابان64 | به نوشتهی اِلدا✍🏻 | #handwritten