کتابخانهٔخیابان64
بسمرب ، اینپیغام حآوی ِیک تقدیمی از طرف ِکتابخانهخیابان64 ،
دوستانی که تگ دادید ، فور هم کردید؟👀
کتابخانهٔخیابان64
؛ کافهچی ِتنها ، همان کافهی کوچک گوشهی خیابان ، که حتی با وسعت کوچکش ، میتوان رایحهی دلپذیر قهوه را تا چندین متر آنطرفتر احساس کرد ، واردش میشویم و به سوی میز تکنفرهای قدم بر میداریم و در کنار شیشه های باران زده ارام میگیریم و آنگاه ، نگاهمان به غم ِهمان کافهچی ِتنها میافتد که بر روی میزهای تکنفرهی کافهاش نوشته بود ، اینجا طعم ِتنهایی ، از قهوه تلختر است!
ولی طعم تنهایی چیست؟ او نیز همانند عشق ، طعم دارد؟ مثل عشق شیرین است ؟ نه ! تنهایی ، به تلخی ِقهوههای بدون شکر است! ولی چگونه گاهی اوقات برخی ها دوستش دارند؟ اری ، آنها تنها معتاد ِطعم تلخ او شدهاند ، چون قهوه که دوستدارانش فراوان است!
تنهایی ، چون غم رنگ آبی ندارد ، تنهایی خاکستریست و گاه سیاه!
و وقتی پایت به میزهای دونفرهی کافه باز گردد ، آنگاه مینگری که او نوشته است ، اینجا رایحهی شیرین ِشکلات ، میان ِعشق پیچیده است!
کافهچی ، تنهایی را قهوه میدید و همراه داشتن را شکلاتی شیرین ، دیدگاهی متفاوت از یک انسان ِتنها که شاید روزگاری در دوران اوج خویش ، دوستان بسیاری به همراه داشته!
-کتابخانهیخیابان64 | به نوشتهی اِلدا✍🏻 | #handwritten
”بابایی ، مامانی زود برمیگرده؟ عمو گفت مامانی رفته سفر ..”
دخترک ِپنج سالهی دوک در اغوش پدرش خود را جای داد ، امروز برایش بوی غم بود و سراسیمه به دنبال مادر میگشت اما از هرکس سراغ او را میگرفت ، میگفت به سفر رفته است!
”بابایی چرا امروز سیاه پوشیدی؟ مگه بدت نمیومد؟” پدر ، بر گونهی دخترکش بوسهای زد و بغض خود را فروخورد و به سختی خندید ! [ مامانی زود برمیگرده دخترم ، اون دختر کوچکش رو تنها نمیزاره!] و دوک ، به سختی نگاه خود را از ارامگاه ِهمسرش گرفت.
برای 𝙨𝙩𝙧𝙖𝙣𝙜𝙚 𝙚𝙮𝙚𝙨| از طرف ِکتابخانهیخیابان64
”قرار نبود اینجوری بشه آیریس ..”
پرنس ، ملکهاش رو در اغوش کشید و دست ِخونین او را در دست گرفت.
”متاسفم عزیزم .. فقط مواظب خودت باش..!”
دست ایریس در دستان پرنس فشرده شد ، چگونه لحظهای غفلت او را به این روز درآورد؟
لب های خونین ِآیریس گشوده شدند :
” تنها نمون! دنبال معشوقهی.. واقعیت بگرد! متاسفم عزیزم..من ..”
چشمان ِزمردیاش ارام فرو بسته شد و سخنش نا تمام ماند و فقط ، اشکهای پرنس بود که میریخت و صدای باران که به شیشهی اتاق میکوبید!
برای infatuated|از طرف ِکتابخانهیخیابان64
”رزا ، به نقاشی علاقه داری؟”
نورا ، به رزا که بر روی تابلو شگفتی خلق میکرد زل زده بود.
رزا ، قلم را بر میز نهاد و رویش را سمت او چرخاند و گفت:
”نقاشی ، مثل یه ارامشه ، شبیه نوشتن برای یه نویسنده و یا عکاسی برای یک عکاس ، کِشیدن هم برای یک نقاش ضرورت زندگیه!”
برای ᴬᴿᵀ| از طرف ِکتابخانهیخیابان64
[کاسا ، چرا زندگی بعضی اوقات روی تاریک خودشو نشون میده؟]
و کاسا ، درحالی که در تلاش بود چوبهای خشک را به آتش تبدیل کند تا از گزند سرمای سوزناک ِبیرون از غار در امان بمانند ، ارام پاسخ داد ..
”چون اگه زندگی فقط شادی باشه ، دیگه اسمشو نمیزارن زندگی! اون با سختیهاش اسم گرفته.”
برای گلطوبی |از طرف ِکتابخانهیخیابان64
”همهی ما به زودی تبدیل به داستان خواهیم شد آگاتا !”
اگاتا ، با چشمانی نگران به ملکه چشم دوخته بود ، بغض بر گلویش چنگ میانداخت ولی نمیتوانست چیزی از غمی که با رفتنش بر دل او خواهد انداخت بگوید و ارام گفت:
” ما داستان هایی میشیم که مادرها برای کودکان و تاریخدانها برای هم تعریف میکنن ولی دلمیرا ، تو تبدیل به یک اسطوره خواهی شد ، ملکهی نلسون!”
برای گلارین| از طرف ِکتابخانهیخیابان64
”عشق چه مزهایه نارا ؟”
نارا ، در حالی که مقابل یک آینه ، خود را میان آن لباس ِسفید عروسی نظاره میکرد و از عمقجان لبخندی بر لبش نقش بسته بود لب زد:
” عشق ، نه رنگ داره و نه طعم ، عشق در ژرف زندگیه! و مثل زندگی ، گاهی حیات رو هدیه میده و گاهی اوقات جآن میگیره!”
برای دوردستهایآبی| از طرف ِکتابخانهیخیابان64
”توی کشورهای اطراف ، تو را یه پرنسس میدونن کایرا ، اما تو ..”
کایرا ، شمشیرش را غلاف کرد و رویش را از ادمک تمرینی برگرداند سوی دستیارش ، دستی میان مویهاسش برد و کنارشان زد و گفت:
” زندگی نامردتر و سرنوشت سختگیر تر از حد انتظاراته و طوری برای من نوشتند که از ابتدای تولد ، هیچوقت مثل یک فرزند دوک ِواقعی زندگی نکنم!” چشمان ِسرخش ، بیش از پیش غمگین بود.
برای ِچاپل | از طرف ِکتابخانهیخیابان64