کتابخانهٔخیابان64
؛ شبهای بیتو ، دوباره همان چوب ِشکنندهام که از شرف خرد شدن است! همانگونه آزرده ، غمگین ، رنج دیده.
آن شبهای سرد ، در حالی که به تاریکی فضای اتاق زل زده ام و به هیچ چیز فکر نمیکنم ، صدای نفس هایم را میشنوم که هر دم و بازدمش ، تو را ، بودن تورا از ژرف جان میطلبد.
صدای تیک تاک ِساعت که آرام گذر زمان را نشان میدهد ، ثانیه ها به دقایق ، دقیقهها به ساعتها تبدیل میگردند و من ، هنوز در از برزخ ِذهن ، ماندهام!
شبها همین است ، برایش مهم نیست چگونه صبح را به قدرتمندترین حالت خود گذراندهام! سر بر بالشت که بگذارم ، خوب میداند جای دردهایم را ، دقیقا سراغ خودشان میرود و رویشان نمک میپاشد تا درد ، تازه گردد و اشکهای خفته ، راه خویش را بر گونههایم پیدا کنند.
شب نامرد است عزیزم ، مخصوصا شبهایی که نیستی ، تنها و ترسیده میان همین اتاق ، حس رها شدگان را دارم ، حسی که فقط با پای نهادنت بر زندگیام ، فراموشش کرده بودم!
درد ، غم ، تنهایی ، رها شدگی ، اینها تماما با من همراهاند ، هرگاه به استراحت مینشینم ، آنها نیز چون جای دیگری ندارند ، گاهی در کنارم ، گاهی در آغوشم و گاهی روی قلبم مینشینند!
نمیدانم عجیب است حرفهایم با تو را مینویسم؟ از آنجا که قطعا هیچگاه در مقابلت اینها را نمیگویم ، حتی اگر سخت باشد مقابلت لبخند میزنم ، برایت از آن دو خردسال داستان میگویم و تا لبخندت را نبینم ، خیالم راحت نمیشود ، آنگاه شاید اندکی شب ِتنهای ِپیشین را فراموش کنم ، شاید قلب ِمن نیز مرهم دارد ، مرهمش پیدا شود ، اما ترجیح میدهم اول تو التیام یابی ، لبخند بنهی و آسوده گردی و پس از آن ، اگر فرصتی برای زندگیام ماند ، آنگاه فکری برای تسکین درد قلبم نیز خواهم کرد. دوستدار ِتو ، من.
- کتابخانهیخیابان64 | به نوشتهی اِلدا✍🏻 | #handwritten | #نامهها
کتابخانهٔخیابان64
؛ اگاتا با شنلی قرمز رنگ و یونیفرمی به سیاهی شب مقابل دلمیرا زانو زد.
در سمت راست او فرزندانش ویولت و ویلیام با لباس هایی مشکی تعظیم کردند و به خالهشان مینگریستند.
و در سمت چپ اگاتا ، الکساندر با یونیفرم و شنلی مشکی زانو زده بود.
آگاتا دست بر دیوارهی تابوت گذاشت این بود اخرین دیدارش با ملکهی فَقید.
آرام زبان باز کرد و با بغضی گلوگیر گفت:« دلمیرا ، ملکهی نور برای وداع زوده نه؟ میدانم که مدت هاست نخوابیدی موعودش رسیده ، زمان خوابیدنی اسوده برای تو! آرام چشم بر هم بزار و به خواب برو گ آسوده باش که من به سوگندم وفادارم و انتقامت رو خواهم گرفت و مژده بده ، که حالا غم دوری از خانوادهات به اتمام رسید.
بدرود دلمیرا ، بدرود محافظ نجیب نِلِسوِن.
آگاتا بلند شد ، تاج بر سر او و السکاندر گذاشته شد! و حال آگاتا در اخر تمام پسوند های نامش ، نام سرزمینش را نیز گرفت!
پس از او فرزندانش و سپس نوادگانش و اینگونه اگاتا ، ملکهی جدید ، شد بنیانگذار خاندان نور.
اما دلمیرا از یادها نرفت و به ملکهیبزرگ مشهور شد!
به شخصی که مانند نامش ، محافظ نجیبی بود برای کشوری بود که بر ان سیزده سال حکومت کرد.
و آری ، دلمیرا داستان شد اما نه داستانی که مادران برای کودکانشان تعریف کنند! او شد داستانی که همه دربارهاش صحبت میکردند ، در همه جا ، او به اسطورهاس افتخار افرین برای مردمانش تبدیل شد.
- کتابخانهیخیابان64 | به نوشتهی اِلدا✍🏻 | #handwritten | #PartofmyNovel
کتابخانهٔخیابان64
؛ قلم ِدر دستان ِمن و تو ، همان سلاحیست که میتواند هم نقش خوب را بازیگری کند و هم نقش بد را ! میتواند بکشد ، زندگی ببخشد ، اشک جاری کند ، غم در دل بیاندازد!
قلم ، سه حرف است و یککلمه ، اما هزاران راز نحفه در درون قلب خود جای داده است! رازها و خاطرات ، خاطرات و داستانها ،داستانها و حماسهها !
او همان وسیلهای است که میتواند منجر به ساخت دنیایی در آن سوی تفکر ها بساز.
و یا شخصی را خالق باشد ، و به وسیلهای جان ببخشد ! ابر را گریان ببیند و آسمان را غران ، زمین را تشنه و گُل را خسته! و اینجا آغاز ِسخنیاست که گفتنذ نویسندگان خطرناکاند اما آن کسی که چنین گفت بیخبر است که قلم خطرناک است ، نه نویسنده! و تا وقتی قلم در دستان نویسندهای نباشد، هیچ دنیایی ساخته نمیشود و هیچ شخصی خلق نخواهد شد ، قلم ، قلب را نوازش میکند و مغز را قلقلک میدهد و دنیاها و انسان ها و حماسه ها را میآفریند!
- کتابخانهیخیابان64 | به نوشتهی اِلدا✍🏻 | #handwritten