حقیقت اینکه مردم از چیز های مبهم استقبال نمیکنن. اون ها میخوان همه چیز واضح جلوی چشمهاشون باشه و سعی نمیکنن درباره مسائل یا حتی کلمات ذرهای فکر کنن .
بهنظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند.
به موجودات بیجان پناه بردم. رابطهای بین من و جریان طبیعت، بین من و تاریکیِ عمیقی که در روح من پایین آمده بود تولید شده بود.
این سکوت یکجور زبانی است که ما انگار نمیفهمیم. - صادق هدایت
نمیدونم تا حالا همچین احساسی داشتی یا نه. اینکه بخوای یه هزار سالی بخوابی، یا فقط وجود نداشته باشی، یا از وجود داشتنت بیخبر باشی، یا همچین چیزهایی. - استیون چباسکی
دوست دارم دوربینمو بردارم و برم توی خیابون از هرچیز کوچیکی که میبینم، از نیمکتهای خالی تا تهمونده سیگار روی ریشه درختها عکس بگیرم. اما نه دوربین دارم نه حال بلند شدن از زیر کولر.
خدایِ من،اگر قرار است در انتها فراموش شویم،چرا به وجود آمده ایم؟
چرا سال ها رنج میکشیم و در انتها،به گونه ای فراموش خواهیم شد که گویی وجود نداشته و دردی نکشیده ایم.
فراموشی پدیده ای طبیعی و لازم است زیرا اجازه میدهد ادراک ها و انگاره های تازه ای در خودآگاه ما شکل بگیرند. اگر فراموشی پدید نیاید تمامی تجربه های شخصی ما ورای آستانه خودآگاهی میمانند و ذهن آنقدر اشباع میشود که دیگر توانایی تحمل را از دست میدهد.
-انسان و سمبل هایش، کارل گوستاو یونگ
فکر میکنی میتونی منو تحت فشار بذاری؟ تنها چیزی که میتونه منو تحت فشار بذاره درسای خونده نشدهی نیم ساعتِ قبل امتحانه.
قبل از اینکه کسی را درمان کنی، از او بپرس که آیا واقعا میخواهد چیزهایی که موجب آزردگیاش شدهاند را رها کند؟
هیچکس در حکومتِ استبدادی راحت نمیخوابد. از آنجا که مستبد قانون سرش نمیشود، مایهی هراس و وحشت دیگران است. و خودش در ترس و وحشت از مردم زندگی میکند، چون به آنها آموخته است که بیقانون باشند. ترسی که مستبد در وجود دیگران تزریق میکند، خویشاوند نزدیک ترسی است که خودش با آن سر میکند، چون خشونتی که با آن بر مردم حکومت میکند میتواند به آسانی علیه خودش استفاده شود.
- پال وودراف
خورشید به خاطر وجود سایه میتونه بدرخشه ، گرچه اونا نمیتونن یکی بشن
سایه همیشه در کنارشه ، پس خورشید هیچوقت تنها نبود و قادر به درخشیدن بود
ممنون، پارکینگ پر شد، ساختمان در حال بازسازیست، این مکان به مکان دیگری انتقال یافت، برج فرو ریخت، بیمارستان آتش گرفت، جنگل منقرض شد، دریاچه خشک شد، کویر طوفان شد و دریا سیلاب، ممنون نابودمان کردید، این من دیگر مکانی در خود ندارد، مکانی نیست که بیایید و به فنایش بدهید بروید. دست از سر این جای هیچ بردارید، می فهمید معنای هیچ را؟ مکانی ام که وجود ندارد دیگر، رهایش بکنید.
تا آخرین لحظه، تکاپوی زمان، ما به سرعت داریم هرکاری میکنیم تا سریع تر همه چیز تمام بشود و هنگامی که قصد داریم از چیزی لذت ببریم زمان سریع تر ما را تمام خواهد کرد.
احساس میکنم وقتی آدم تنها میشود، تمامی غم دنیا در وجودش خیمه میزند. احساس میکند آن قدر از دیگران دور شده که دیگر هیچ وقت نمیتواند به آن ها نزدیک شود. میبیند میان این همه آدم، حسابی تنهاست. یعنی هیچکس را ندارد.
— سمفونی مردگان؛ عباس معروفی