eitaa logo
تربیت مهدوی زیر ۷سال🌹
332 دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
32 فایل
tarbiatmahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃 ﺯﻧﯽ👵🏻 ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ ﺯﻥ👵🏻 ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ۳ ﻓﺮﺯﻧﺪ👦🏻 ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب 🌀ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ💰 ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ 🦅 طناب🌀 ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ 🙁😔😫. ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ👵🏻 ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه🚪 حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري 💰را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد.😳 حضرت پرسيد علت چيست؟ ايشان گفتند در دريا🌊 دچار طوفان🌊 شديم و کشتي 🚢 آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب 😳 پرنده اي 🦅 طنابی بزرگ 🌀 به طرف ما رها کرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي 🚢 را بستيم و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار💰 به مستحق بدهيم حضرت داوود رو به آن زن 👵🏻کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا 🌊 هديه🎁 ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار 💰بگير و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست.😍 🔔 اراده خداوند غالبا از قدرت درک ما خارج است، اما همیشه به سود ماست. 🔔 ⚜ تربیت مهدوی💞💗❓
🌸🍃 حاکمی👑 همیشه به آینده دخترش 👩🏻 می اندیشید . که دخترش👩🏻 را به چه کسی بدهد مناسب او باشد .. در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از او خواست که شبانه به مسجد🕌 برود تا جوانی👨🏻 را مناسب دخترش 👩🏻 پیدا کند که مناجات📿 و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد . از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد🕌 را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد🕌 بدزدد. پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید . در🚪 را بسته یافت و از دیوار مسجد🕌 بالا رفت و داخل مسجد 🕌 شد . هنگامی که به دنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در🚪 راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد .. سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ، وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان👨🏻 برای نماز.... و دزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد .. تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند نمازش که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ، و اینگونه شد که وزیر، جوان👨🏻 را نزد حاکم برد . حاکم 👑 که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان👨🏻 را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد😳 اکنون دخترم👩🏻 را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر👑 این مملکت خواهی بود ... جوان👨🏻 که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت: خدایا مرا امیر گرداندی👑 و دختر 👩🏻 حاکم را به ازدواجم در آوردی، فقط با نماز شبی که از ترس آن را خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات🎁 چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم..... !!!😔 ⚜ ⚜ @Tarbiatmahdav
❧🔆✧﷽✧🔆❧ 📖 🔻 📜 دزد اموال نه دزد عقاید ✍رئیس گروهی از دزدان، اموال قافله ای را غارت نمود در میان کاروانیان شخصی بود که بر روی طاقه های پارچه خود جمله بسم الله الرحمن الرحیم را نوشته بود 🔸در میان تجار سابق برای محفوظ ماندن اموالشان از دست راهزنان این عمل مرسوم بوده است. 🔹وقتی که چشم رئیس راهزنان به این جمله شریفه افتاد فوراً دستور داد که این اموال را به صاحبانش برگردانید برخی از دزدها به او اعتراض نموده و علت این کار را جویا شدند رئیسشان گفت: آخر ما دزد اموال مردم هستیم نه دزد عقیده آنها چون اگر به آن نوشته ترتیب اثر ندهیم آنها بی اعتقاد خواهند شد 📚ر.ک: داستان هایی از بسم الله الرحمن الرحیم 2، 9، به نقل از: تجلی سعادت 14، 🔺نکته: باز صد رحمت به دزدان قدیم 📌محمدحسین محمدی @Tarbiatmahdav ┅═✧❁🔆❁✧═┅
❧🔆✧﷽✧🔆❧ 📖 🔻 📜کار ابتر ✍معاویه پسر ابوسفیان، برای مردم مدینه نماز جماعت اقامه نمود ولی پس از قرائت سوره حمد و پیش از خواندن سوره دیگر آیه شریفه بسم الله الرحمن الرحیم را نگفت. 🔸 گروهی از مهاجران از هر سو از صف های نماز جماعت برخاستند و به معاویه اعتراض نموند و گفتند : ⁉️ اَسرَقتَ اَم نَسیتَ؟ آیا بسمله را از نماز دزدیدی یا این که آن را فراموش کردی؟ 🔹 گویند معاویه پس از این واقعه آیه شریفه بسمله را در آغاز سوره حمد و پس از آن در ابتدای سوره بعدی قرائت می نمود 📚 مستدرک حاکم ج ۱ ص ۳۰ 📌محمدحسین محمدی ┅═✧❁🔆❁✧═┅
🌿🌺﷽🌿🌺 🔰بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد... ناخدا گفت: دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد. مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود که گفتند: در این وقت چرا اینگونه آرامی؟! او گفت: نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا میکنیم. سرانجام همان گونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساحل رسید. مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر؟ از کجا میدانستی که نجات پیدا میکنیم؟! بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمیدانستم. اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم. چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید. تا میتونید به دیگران امید بدید ❤️ شاید همون امید، زندگیش رو نجات بده 🦋 ✅امید هیچ آدمی رو ازش نگیرید
💞 💢یکی داشت می رفت پایش به سکه ای💰 خورد فکر کرد سکه طلاست... نور کافی نبود، کاغذی را آتش زد تا آن را بهتر ببیند... دید که یک سکه دوریالی است... بعد دید کاغذی که آتش زده یک اسکناس ده دلاری💵 است... با خودش گفت چی رو بخاطر چی آتش زدم؟؟؟ ✅این واقعیت زندگی خیلی از ما آدم هاست... اغلب چیزهای عظیم را به خاطر چیزهای بسیار کوچک آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم.....
✏️ حاتم پرسیدند: بخشنده‌تر از خود دیده‌ای؟ گفت:آری! مردی که دارایی‌اش تنها دو گوسفند بود. یکی را شب برایم ذبح کرد. از طعم جگرش تعریف کردم. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد. گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم. گفتند: پس تو بخشنده‌تری. گفت: نه! چون او هرچه داشت به من داد، اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم🌹
👈 بندگی خدا «ابو نصر سامانی» وزیر سلطان طغرل بود، او عادت داشت، پس از نماز صبح بر سر سجاده می نشست اَوْراد و اَذْکار و دعا می خواند تا اینکه آفتاب طلوع کند، آنگاه به خدمت سلطان می رفت. یک روز صبح که آفتاب طلوع نکرده بود، سلطان کسانی را به دنبال وزیر فرستاد و به او گفت: برای امر مهمی وزیر را بگوئید بیاید. فرستادگان آمدند و او را بحضور شاه خواندند. وزیر چون ادعیه و اَوْرادَش تمام نشده بود، بفرمان شاه التفات نکرده، و به دعا و مناجات ادامه نمود. آنان به حضور سلطان آمده و او را از عدم توجه وزیر آگاه کردند. وزیر چون اَوْرادَش تمام شد، به خدمت سلطان آمد، شاه با نهایت خشم و غضب گفت: چه شده که به گفته ما اعتنا نمی کنی، و چرا وقتی فرمان ما به تو رسید به تأخیر انداختی؟! وزیر گفت: «شاها من بنده خدا هستم و چاکر شما، تا از بندگی خدا فارغ نشوم به چاکری نتوانم پرداخت». این کلمه در سلطان چنان اثر کرد که گریان شده و وزیر را تحسین کرد و گفت: «بندگی خدا را بر چاکری ما مقدّم دار تا به برکت آن سلطنت ما پابرجا باشد.» 📗 ✍ علی میرخلف زاده ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ 🌸🍃
هارون الرشید به بهلول گفت : مى خواهم كه روزى تو را مقرر كنم تا فكرت آسوده باشد بهلول گفت : مانعى ندارد ولى سه عیب دارد! : نمى دانى به چه چیزى محتاجم ، تا مهیا كنى : نمى دانى چه وقت مى خواهم : نمى دانى چه قدر مى خواهم ولى خداوند اینها را مى داند، با این تفاوت كه اگر خطائى از من سر بزند تو حقوقم را قطع خواهى كرد ولى خداوند هرگز روزى بندگانش را قطع نخواهد کرد ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ 🌸🍃