eitaa logo
اطلاع رسانی تشکیلات فاطمیون
375 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
145 فایل
☘️بسم الله الرحمن الرحیم☘️ هرکس علاقه‌‌مند به امام حسین علیه السلام است یعنى علاقه‌‌مند به اسلام سیاسى است. امام خامنه ای عزیز کانال محتوایی تشکيلات فرهنگی، مطالعاتی و جهادی فاطمیون فرزندان بسیج، مسجد و هیأت #ارتباط_با_ما: @Eshq_Agahi_Masouliyat
مشاهده در ایتا
دانلود
تصمیم پزشک زنان بر این شد که هر چه سریعتر مادر باردار به اتاق عمل برده بشه تا قبل از فوتش جنین خارج بشه تا اگه شانسی برای زنده موندن داره بتونن کمکش کنن ...همراه مادر تا اتاق عمل رفتم ولباسمو برای ورود به اتاق سزارینش  برای بودن در مراحل احتمالی  احیا نوزاد عوض کردم شکم شستشو داده شد  ولی در همین لحظه از جراح دوم مغز و اعصاب که کمک خواسته بودیم و  جز پزشکای بیمارستان ما نبود رسید ..جوون بود اما معلوم بود اطلاعاتش  زیاده و دستان توانمندش  رو برای این روزها آماده کرده بود با حالتی همراه با جسارت و عصبانیت گفت اجازه نمیدم سزارین انجام بشه بیمار باید به بیمارستانی که خودش کار میکرد و البته دولتی بود منتقل میشد...مثل یک رهبر کاریزماش عملی شد و سریعا بیمار با همون حالت سوار آمبولانس  شد و به همراهش من و مسول آی سی یو و تکنسین بیهوشی وارد آمبولانس شدیم قبل از حرکت آمبولانس پشت در اما پیرمردی اشک میریخت...بابا جانم ..برا رفتن جوونی بابا ...خدااا دختروم جوونه هااا...کمکش کن ..بابا.. مثل عزیز خونوادم براش اشک ریختم و دعا کردم...وارد حیاط بیمارستان شدیم و بیمار رو همکاران به سرعت به سمت اتاق عمل هدایت کردند..زمان محدود بود ...وقتی بیمار ورودی اتاق عمل تحویل شد مسول اتاق عمل از پذیرش  بیماری که هنوز از نظر سیستمی ثبت و پذیرش نشده بود امتناع میکرد..پدرش و همسرش پشت امبولانس قرار بود با ماشین خودشون بیان ولی نرسیده بودن رضایت عمل ادرس محل زندگی .بیمه.. رزرو خون  و همه و همه لازم بود برای عمل به این سنگینی.. ولی بازم با حمایت اون جراح عزیز بیمار وارد اتاق عمل شدو من و همکاران اعزام کننده شدیم خونوادش و  توی حیاط پیگیر پذیرش بیمار شدیم چندین بار  هر کدوممونو جاهای مختلف فرستادن مدام تلفنی با همسرش تماس میگرفتیم که برای پذیرش بیاد و بالاخره مراحل پذیرش انجام شدو عمل شروع شد ما با آمبولانس به بیمارستان خودمون برگشتیم ولی قبل از رفتن شمارمو به همسرش دادم و ازش خواستم نتیجه ی عمل رو به من هم خبر بده..خیلی دلم میخواست بدونم چی شده طاقت نیاوردم عصر همون روز به همسرش زنگ زدم و اون گفت که علیرغم رضایت پزشک از عمل  باید صبر کرد و دید که آیا عمل عارضه به جا خواهد گذاشت یا خیر...چند روز بعد توی شیفت مشغول انجام کارام بودم که دیدم همسرش زنگ زد گفت خانومش بهوش اومده و میتونه دست و پاهاشو تکون بده اما نمیتونه حرف بزنه...همین قدرشم شبیه معجزه بود با اون حجم خونریزی مغزی..خوشحال شدم و یاد دعاهای پیر مرد و جزع و فزع دوستانش با خدا و خواهشش برای  نگهداشتن دخترش افتادم ...حدود یکماه بعد مجددا همسرش به من زنگ زد پشت خط مردی امیدوار بود که میگفت خانمم راه میره حرف میزنه و عادی عادی  شده همه چیزش... خیلی خوشحال  شدم از بچه ی توی شکمش پرسیدم گفت خانوم هفت ماهه به دنیا اومد ولی خواست خدا نبود بمونه...به نظرم فرشته کوچولو موقعی که همه دست و پا میزدن واسه ی نجات جنین رفته بود و دکتر جراح و قابلو آورده بود تا نجات دهنده ی مادرش باشه  یقین دارم  دعای پدر بزرگ کار خودشو کرده بود...حتما اون فرشته ی کوچولو از دیدن زندگی پدرو مادرش در کنار پدربزرگ پیرش خوشحالتره از درخت  طوبی شیر بخوره و  تا  اومدن مادرش صبوری کنه..‌.. نویسنده: سرکارخانم
جان برادر آمدم امروز بعد اربعینی از نبودنهایت...بعد اربعینی از دل سوخته و قلب شکسته ام ...رنجها داغها سوزو گدازها همه به کنار ...در حسرت دیدار رویت آواره ترین بودم..حالا به خاک قدمگاه و مرقد پاکت دل سوخته ام را تسکین میخواهم.. اما جان برادر عزیز دل خواهر اشک امانم نمیدهد...امانتت را به همراه ندارم اما داغش در سینه بسی سنگین و روی شرمگین دارم...جان برادر نبودی کنار و همراهمان و چه سخت بود مردانه ایستادن با وجود سوگ غمبارتان....جان برادر آمده ام بگویم داغ فراقت را طاقت نخواهم آورد...آمده ام بگویم موی سفید شد و دل سیاه از هجران رویت...آمده ام بگویم روزی که به زور دورمان کردند از وجود نازنینتان دل در همین خاک مدفون کرده بودم و اکنون بر مزار دل هم اشک روانه میکنم...آمده ام بگویم کربلا روایتم بود علی وار همان وقت که جگرم میسوخت ...اما شهادت وعده ای بود که خداوند به ثاراللهیت وعده کرده بود و پدرو مادر  به ایستادگی بعد از رفتنت سفارشها کرده بودند مرا...آمده ام اربعینت را عزاداری کنم و بر سرو سینه بکوبم از مزاری که عشق در آن مدفون شد و دستان دنیاییم خالی از محبتش...آمده ام بگویم حسین باقی و دشمنانش همه فانی و خون است که بر شمشیر پیروز شده...آمده ام بگویم مباهله ای که تو با اهل و عیال و خانمانت آمدی عرش را به حرکت در آورده و تا دنیا باقیست سوز عزایت بر جگرها... چله نشین  حسرت رویت  منم...اینک پاهایم خسته و چشمانم سویی ندارد...قلبم از لحظه ای که به زور جدا کردند مرا از تن بی سرت فشرده است و نای راه رفتن  ندارم...دنیا هر چه رنگارنگ اما برای من بیرنگ است و عطر خوش و مرغزار چون زندانی تنگ است برایم...چه دیر میگذرد فراق ندیدنت...موی سپید کرده ام و قد خمیده ام...چله نشین حسرت رویت منم...تنها نیستم راستی همه را آوردم اما...شیرین زبانت را در خرابه ی شام جا گذاشته ام...مرا ببخش...به خاک حضورت نزدیک میشوم تا توتیای چشم کنم مرقد ی را که بوریا بجای کفن پیچیدند زنان بجای مردان دور حرمت را...می آیم و شوق حضور است که میکشد جان و تن خسته ام را به  سویت...میگویند چهل عددیست برای عادت برای قربت برای رسیدن به کمال برای به دست آوردن وصال...چهل که بگذرد آسوده میشوی...اربعین آمد و من تشنه تر از هر روزم به دیدنت...روزی که رفتم همه نگاه بود وجودم به وجود نازنینت  همه ی نیزه شکسته هایی که در تنت فرو میرفت قلبم را بود که نشانه کرده بود...سری که جداشد به ظلم  ..سرم بود که به محمل شکست...ناقه را نگهدار نبود آن دم که ساربان شلاق میزد بر تن نحیف کودکان.... میرسم به مرقدت در حالیکه چله گرفتم که اگر دیدمت سجده کنم بر خاک پاک حرمت...چله گرفتم به پایان دلتنگیم که نفس به جانان دهم بر مزارت...چگونه نفس کشیدم تا اربعین ...میدانی به شوق آمدن و دیدن رویت ..اماااا حالا که آمدم دوباره آتش گرفت جانم از دیدن تل و صدای وااا غریبای مادرم...دوباره آتش گرفت از شنیدن وااا ابتای اکبرت...و اربا اربا جانی که قدت خمید...دوباره نفس به شماره افتاد از تشنگی اصغر و گلوی پاره پاره اش و شکستن علم و جدایی  دست علمدارو تنهایی سردار بی سرم....حسین آمده ام و سیلاب اشک امانم نمیدهد...قبر شش گوشه ات شده  آمال قلب زخم زده ام...اربعین است خدایا زینبم تنهاست..به دلهامان شور حسینی بده به جانمان توانی بده تا در راه احیای دینش قدم برداریم و نگذاریم تشنه بماند روحمان از جدایی از سفینه ی نجات...خدایا  زایر حرمش باشیم در زمانی که دیر نباشد..و شفاعتش دستگیرمان باشد در محضرت. نویسنده: خانم https://eitaa.com/TFatemiyon