eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
237 دنبال‌کننده
17هزار عکس
4.8هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 💠 خداوند میگه من میزان رضایتم از بندم به میزان رضایت اوست از من هرچقدر راضی تر هست یعنی رفیق تر و خدا شناس تر است ✍چقدر خوبه که انسان در این دنیا از خدا راضی باشه و وقتی هم آخرتش میرسه خدا از او راضی هست . کسی که همیشه تو زندگی غر میزنه زودرنجی و بداخلاقی و عصبانیت ... این فشار قبر زیادی خواهد داشت چون دائما به نفس خودش فشار آورده . همیشه حسرت چیزهایی داره که نداره از کانون شادی و آرامش دورتر میشه به همه چیزهای پراکنده نزدیک میشه اضطرابش بیشتر میشه سختگیری دارن برای همه چی ... وقتی ندونی کی هستی بجای کمالات اصلی و درونی که شادی و آرامش تولید میکنه سراغ چیزهایی میری که هرچقدر بدستشون بیاری حجم اضطراب وبیماری بیشتر میشه . 💠 رمز آرامش ما در رضا و یقین ... هست هرچه ساده تر باشی و ساده بگیری شیرین تری هرچه به خودت و دیگران سخت بگیری اضطرابت میره بالا. 🍃🌺🍃
🔴حضور قدرتمند ایران در پشت صحنه ♦️امام خامنه ای: در قضیه‌ی حمله‌ی رژیم صهیونیستی به ، حضور قدرتمند جمهوری اسلامی در پشت صحنه موجب شد که خودشان اعتراف کردند که در مقابل مبارزان فلسطینی شکست خوردند؛ گفتند -ما نگفتیم، آنها گفتند و اصرار کردند- که اگر چنانچه حضور جمهوری اسلامی نبود، ‌ قدرت‌نمائی جمهوری اسلامی نبود، مبارزان فلسطینی نمیتوانستند در مقابل اسرائیل مقاومت کنند، چه برسد به این که اسرائیل را به زانو در بیاورند 🌹٢٩دی ماه روز غزه/نماد مقاومت فلسطین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 برکت شهید ابراهیم هادی از زبان حجت الاسلام و المسلمین عالی (بسیار زیبا) 🔹 ثواب مجالس امروزمون رو هدیه میکنیم به روح شهید 🔸
💠 (خاطرات سردار گرجی زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت: 70 نفر یازدهم هوشنگ جووند بود که کنار میز افسر ایستاد و منتظر شد. افسر تا او را دید و متوجه شد پایش مصنوعی است امانش نداد و او را با سؤال بمباران کرد. هوشنگ، که معاون عملیات قرارگاه بود و حواسش جمع بود، تا جا داشت دروغ تحویلش داد. طوری تند جواب می‌داد که افسر عراقی شک هم نمی کرد. افسر عراقی، بعد از نوشتن حرف‌های هوشنگ، مرا نشان داد و گفت: «تو هم برو کنار این فرد بایست تا بعد.» هوشنگ آمد و کنارم ایستاد. ولی لحظه ای بعد او هم آرام روی زمین نشست. با آمدن هوشنگ شک‌ام بیشتر شد که نکند رابطه من و او لو رفته است! . نمی فهمیدم چرا هر بار که اتفاقی می افتد مرا از جمع جدا می‌کنند. اگر مرا شناخته بودند، چرا هنوز همراه بقیه اسرا بودم؟ اگر هنوز لو نرفته بودم، چرا بین آن همه اسیر مرا جدا می کردند؟ حدود دو ساعت بازجویی از اسرا طول کشید. پوشه های کم قطر، بعد از اتمام بازجویی ها، چاق و چله شده بودند. افسر عراقی و تیم همراهش، به رغم آن همه سیگار کشیدن و چای خوردن، معلوم بود خسته شده اند. قیافه هایشان این را نشان می‌داد." اسرایی را که بازجویی شدند به اتاق هایشان برگرداندند. هر دو نفرمان از بازجویی کنار گذاشته شده بودیم. هر کس که به جمع ما اضافه می شد اول وحشت داشت و بلافاصله می پرسید: «چرا ما را جدا کردند؟ نکند می خواهند ما را اعدام کنند؟» می‌گفتم: «نه، از این خبرها نیست. شاید از قیافه ما خوش‌شان نیامده است.» باقی اسرایی که می آمدند و سؤال‌ها را جواب می دادند نیم نگاهی هم به ما می کردند که چرا گوشه ای ایستاده ایم. سؤالات افسر عراقی و تیمش از بچه ها یکسان بود. از بعضی مثلا سؤال می‌کرد: از فرماندهان چه کسانی را می شناسی؟ آيا از آنها کسی هم اسیر شده است؟ در بین شما از پاسدارها و فرماندهان کسی هست؟ از علی هاشمی خبر داری؟» گاهی افسر عراقی، حین بازجویی، عصبانی می‌شد و به اسیرانی که آرام جواب می دادند سیلی می‌زد یا فحش می داد. همگی از استخبارات بودند. سربازان عراقی و مسئولان زندان از آنها حساب می بردند. این را از امر و نهی کردن آنها به سرباز و مسئولان زندان می‌شد فهمید. بچه ها به سبب بوی سیگار و دود ناشی از آن سرفه می کردند. ولی عراقی ها توجه نمی کردند و پشت هم سیگار می کشیدند و وقتی همراهان افسر ارشد عراقی پرونده ها را جمع و جور کردند او هم بلند شد و به طرف ما آمد. نگاهی کرد و با تغیر گفت: سریع به همه شان چشم بند بزنید.» چند نفر با شنیدن این حرف رنگ‌شان مثل گچ سفید شد. معلوم بود به ما شک کرده اند؛ ولی چه می خواستند بکنند، معلوم نبود. سربازهایی که انگار از قبل برای این کار آماده بودند سریع چشم بندها را از کیسه ای در آوردند و به همه مان چشم بند زدند. با زدن چشم بند خودم را برای همه چیز آماده کردم. بعد از آن ما را در یک صف پشت سر هم قرار دادند. افسر گفت: «همه را ببرید و سوار ماشین کنید. با این حرف فهمیدم دارند ما را به جایی دیگر انتقال می دهند. 👈ادامه دارد... ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
🌙🌙اذان به افق تهران☀️☀️ ‍ 🌙الله اکبر ☀️ 🌙الله اکبر☀️ 🌙 الله اکبر☀️ 🌙 الله اکبر☀️ 🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️ 🌙اشهد ان لا اله الا الله☀️ 🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️ 🌙اشهد ان محمدا رسول الله☀️ 🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️ 🌙اشهد ان علیا ولی الله☀️ 🌙حی علی الصلاه☀️ 🌙حی علی الصلاه☀️ 🌙حی علی الفلاح☀️ 🌙حی علی الفلاح☀️ 🌙حی علی خیر العمل☀️ 🌙حی علی خیر العمل☀️ 🌙الله اکبر ☀️ 🌙الله اکبر☀️ 🌙لا اله الا الله ☀️ 🌙لا اله الا الله☀️ ☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️🌙☀️ عَجِلوُابا لصلاة 👋التمــــــــــاس دعــــا
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
💛دعا برای شروع روز 💛 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار 🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن 🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن 🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة 💚دعای ایمان💚 💞بسم اللّه الرحمن الرحیـم💞 🌹لااِلهَ اِلَّا اللهُ الموُجُودُ فی کُلِّ زَمانٍ 🌹 لا اِلهَ الا اللهُ المَعبوُدُ فی کُلِّ مَکانٍ 🌹لا اله الا اللهُ المَعروُفُ بِکُلِّ اِحسانٍ 🌹لااِلهَ الااللهُ کُل یَومٍ فی شَأنٍ 🌹لااله الااللهُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ مِن زوالِ الایمانِ و مِن شَرِّ الشَّیطانِ یاقَدیمَ الاِحسانِ یاغَفُورُ یارَحمنُ یارَحیمُ بِرَحمَتِکَ یااَرحَمَ الرّاحِمینَ .🌹 💚دعای چهارحمد💚 💞بسم الله الرحمن الرحیم 💞 🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَ لَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب 🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَنی مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی الله ُ عَلَیهِ وَ آلِه 🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَ رِزقی فی یَدِهِ وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاس 🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی سَتَرَ عُیُوبی عَورَتی وَ لَم یَفضَحنی بَینَ النّاسِ. 🌹دعای برکت روز: (الحَمدُللّه فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ، اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ. اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیل وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلی أهلِ بَیتی مِن بَرَکَة السَّماواتِ وَالأَرضِ، رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیع ِ خَلقِک)َ 🌹🌹🌹
ای که روشن شود از نور تو هر صبح جهان روشنای دل من حضرت خــورشید سـلام✋🏻 🌹🌹🌹
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 یا صاحب الزمان رمز ظهور تو ترک گناه و یکدلی و دعای ماست... 🥀سلام مولای من، سلام معشوق عالمیان، سلام انتظار منتظران... 😔می‌خواهم از جور زمانه بگویم، می‌خواهم بگویم و بنویسم از فسادی که جهان را چون پرده‌ای فراگرفته 💥اما فرصت، اندک است و انسان، ناتوان. ذره‌ای از درد دلم را به زبان می آورم تا بدانی چقدر دلگیر وخسته‌ام.🌻 💐مولای من بیا و به انتظار تمام منتظرانت پایان بده. ❣السلام‌علیک یا مولای یا صاحب الزمان الا داروی درد بی قراری قدم بر چشم ما کی می گذاری گرفتیم در بغل زانوی غم را نشستیم در صف چشم انتظاری 🕊✨اللهُـمَّ عَجِّـل لِوَلِیِّکــ الــْفَرج🌹♥️🌹🕊✨ 🌺🌺🌺
💠 (خاطرات سردار گرجی زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت: 71 سربازان عراقی هلمان می دادند و گاهی با قنداق می زدند و فحش های رکیک می دادند. فضای رعب و وحشت حاکم شده بود. سعی کردم یاد خدا در دلم زیادتر شود. حدود صد قدمی حرکت کردیم. ما را کناری نگه داشتند. با صدای آمدن ماشین و ترمز آن جلوی ما، با احتیاط به طرف ماشین رفتیم. چون پاهایم درد می‌کرد آرام راه می رفتم. ولی هل دادن سرباز و فحش های او مجبورم کرد قدری عجله کنم. به سرعت سوار ماشین شدم. از بغل دستی‌هام خبر نداشتم. عراقی ها اجازه حرف زدن نمی دادند. وقتی روی صندلی ماشین، که معلوم بود مینی بوس است، نشستیم، با خودم گفتم: «باز کتک و شکنجه و شب بیداری و درد شروع شد.» ماشین راه افتاد و سرباز عراقی با تحکم گفت: «هیچ کس حق حرف زدن ندارد؛ وگرنه با باتوم سرش را نوازش می‌کنم!» ده دقیقه بعد، با صدای ترمز ماشین، ما را پیاده کردند و کورمال كورمال به محلی بردند و گفتند: «حالا خودتان چشم بندهایتان را بردارید.» چشم بندم را برداشتم، دیدم در یک اتاق نسبتا بزرگ هستیم و چندین افسر عراقی هم مقابلمان ایستاده اند. معلوم بود اتاق بازجویی است. قدری به آنها نگاه کردم و قدری به اتاق که دو میز چوبی زرشکی رنگ و چند صندلی آهنی دور آن چیده شده بود. یکی از آنها به من گفت: «تو پاسداری؟» - نه، من بسیجی‌ام. - دروغ نگو. پدرت را در می آورم. سعی کن راست حرف بزنی. چون به نفعت است و اذیت نمی‌شوی. - گفتم که بسیجی‌ام. هیچ دلیلی ندارد بخواهم دروغ بگویم. جالب بود که در دروغ گفتن در چنین حالتی اعتماد به نفس بالایی داشتم. او، بدون اینکه کتک و یا شلاقی بزند، گفت: «باشد. برو از اتاق بیرون.» چشم بندم را زدند و از اتاق خارج شدم. گفتند: همین جا بایست.» هرچند دقیقه یک نفر را از اتاق می آوردند و کنارم نگاه می داشتند. تقریبا یک ساعتی بازجویی همه طول کشید. از توی اتاق صدای کتک و داد و فریاد به گوش نمی‌رسید و این برایم سؤال بود که چرا با ملاطفت رفتار می کنند؟ بعد از یک ساعت، که همه بچه ها را بازجویی کردند، باز با ماشین ما را برگرداند پیش بچه های خودمان. ولی گفتند که حق نداریم میان بچه های دیگر باشید و باید به یک اتاق مستقل برویم. ما نه نفر را در اتاقی مستقل جای دادند و بعد از چند دقیقه رفتند. احتمال می‌دادم آنها به ما مشکوک شده اند و می خواهند ما را زیر نظر داشته باشند. ‌‌ یکی یکی گوشه و کنار اتاق ولو شديم. از میان هم اتاقی‌های ما دو نفرشان اهل بجنورد بودند، یکی اهل شیروان، یکی مشهدی، دیگری کرجی، یکی دیگر اهل فسای شیراز، و دو نفر دیگر یکی اهل یاسوج و دیگری اهل شوشتر. برای اینکه خسته نشویم از هر دری حرف زدیم. وقت‌مان که محدودیتی نداشت. از سقف آسمان تا زیر دریاها، هر چه احساس می‌کردیم می شود گفت، می‌گفتیم. در این بین فهمیدم چند نفر از ما واقعا پاسدارند؛ ولی بروز نمی‌دهند. دو روز در آن اتاق بودیم و نگهبانها هم کاری به ما نداشتند همین رها کردن و بی خیال ما شدن هم خودش مسئله ای بود. شاید دستور داشتند سر به سر ما نگذارند. 👈ادامه دارد... ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺