eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
237 دنبال‌کننده
17هزار عکس
4.8هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
💛دعا برای شروع روز 💛 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار 🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن 🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن 🌷اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة 💚دعای ایمان💚 💞بسم اللّه الرحمن الرحیـم💞 🌹لااِلهَ اِلَّا اللهُ الموُجُودُ فی کُلِّ زَمانٍ 🌹 لا اِلهَ الا اللهُ المَعبوُدُ فی کُلِّ مَکانٍ 🌹لا اله الا اللهُ المَعروُفُ بِکُلِّ اِحسانٍ 🌹لااِلهَ الااللهُ کُل یَومٍ فی شَأنٍ 🌹لااله الااللهُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ مِن زوالِ الایمانِ و مِن شَرِّ الشَّیطانِ یاقَدیمَ الاِحسانِ یاغَفُورُ یارَحمنُ یارَحیمُ بِرَحمَتِکَ یااَرحَمَ الرّاحِمینَ .🌹 💚دعای چهارحمد💚 💞بسم الله الرحمن الرحیم 💞 🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَ لَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب 🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَنی مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی الله ُ عَلَیهِ وَ آلِه 🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَ رِزقی فی یَدِهِ وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاس 🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی سَتَرَ عُیُوبی عَورَتی وَ لَم یَفضَحنی بَینَ النّاسِ. 🌹دعای برکت روز: (الحَمدُللّه فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ، اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ. اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیل وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ و عَلی أهلِ بَیتی مِن بَرَکَة السَّماواتِ وَالأَرضِ، رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیع ِ خَلقِک)َ 🌹🌹🌹
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
1_834819394.mp3
572.4K
❤️💛💚💙💜💖 🍃❤️دعای پرخیــر و برکت ماه مبارک رجب 🍃💛یٰامَنْ اَرجُوهُ لِکُل خَیْر ... ❤️💛💚💙💜💖
هدایت شده از ولایت ، توتیای چشم
🌹🌹🌹
سلام علیکم 🌹 روزتون بخیروعافیت🌹
سلام_صاحب_زمانم♥ سلام بر مولای مهربانم سلام بر خورشید عالم سلام بر آیه عُظمای خداوند سلام بر وعده‌‌ ضمانت شده خداوند سلام بر باقی‌مانده خداوند بر روی زمین سلام بر شما و بر روزی که تمام خلق تجلّی آیات خداوند را در شما به تماشا خواهند نشست گل نرگس نظری کن که جهان بی تاب است!!! روز و شب چشم همه منتظر ارباب است..... مهدی فاطمه پس کی به جهان می تابی؟ نور زیبای تو یک جلوه ای از محراب است ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹♥️🌹 🌺🌺🌺
همه شب در این امیدم کہ نسیم صبحگاهے بہ پیـام آشنایان بنوازد آشنـا را ... سلام، 🍃صبحتون شهدایی🍃 🌺🌺🌺
🍃حدیث روز ✅ حضرت علی علیه‌السلام: 📌 خداوند يكتا است و برای او مثل و مانندی نيست. 📚 المحجة البيضاء، ج۱، ص۲۱۴ 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
هدایت شده از "ممهدین"
حدیث امام هادی علیه السلام 1.mp3
5.95M
🍃حدیثی از امام هادی (ع) حضرت آیت الله حاج آقا مجتبی تهرانی ره
🏴 یا علی النقی فدای اسم دلربای تو 🏴 یا علی النقی فدای بیرق عزای تو ✨﷽✨ 🏴آیا امام زمان عج صدای منو میشنوند؟💚 ✍آیت ﺍﻟﻠﻪ بهجت (ره) : بين دهان تا گوش شما کمتر از يک وجب است، قبل از اينکه حرف از دهان خودتان به گوش خودتان برسد، به گوش حضرت رسيده است. او نزديک است، درد و دل‌ها را می‌شنود. با او حرف بزنید و ارتباط برقرار کنید. در زمان حضرت امام هادی(ع) شخصی نامه‌ای نوشت از يکی از شهرهای دور. نامه‌ای نوشت که آقا من دور از شما هستم. گاهی حاجاتی دارم، مشکلاتی دارم، به هر حال چه کنم؟ 💚حضرت در جواب ايشان نوشتند: «إِنْ كَانَتْ لَكَ حَاجَةٌ فَحَرِّكْ شَفَتَيْك» لبت را حرکت بده، حرف بزن، بگو. ما از شما دور نيستيم.💚 📚بحارالانوار ج۵۳ ص۳۰۶ 🖤شهادت امام هادی(ع)تسلیت🖤 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 💚💚💚
1_839679145.mp3
7.24M
🔊 ▫️ سبک 📝 دور از وطنم 👤 حاج مهدی 📌 ویژهٔ شهادت 🏴🏴🏴
💠 (خاطرات سردار گرجی زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت: 96 آن روزها، به دلیل بی کیفیت بودن غذاها و دچار شدن به بیماری اسهال، لاغر و ضعیف شده بودیم. موهای سر من ریخته بود. وزنم کم شده بود. آب بدنم بیش از حد از دست رفته بود. عصر دل پیچه گرفتم؛ طوری که دودستی شکمم را گرفته بودم و فریاد می زدم. بچه ها تعجب کرده بودند. هوشنگ می‌گفت: «تو که خوب بودی. یک مرتبه چه شد؟» اسهال شدیدی گرفته بودم و قدرت کنترل خودم را نداشتم. تا آن روز آنطور شکم درد نگرفته بودم. نمی‌دانم از غیر بهداشتی بودن آب بود یا غذا به من نساخته بود. هر چه بود دمار از روزگارم در آورده بود. هر کاری می کردم آرام نمی شد، راه می رفتم. می نشستم، دراز می‌کشیدم. فایده ای نداشت. هوشنگ شکمم را مالش می داد؛ ولی خبری از خوب شدن نبود. نگهبان را صدا زدم. جواب نداد. در سلول را محکم زدم. یک مرتبه با عصبانیت در را باز کرد و گفت: «چه خبرت است؟ چه می خواهی؟» . - دل درد دارم. می‌خواهم بروم توالت. - از توالت رفتن خبری نیست. یعنی سرگرد دستور داده تا اطلاع ثانوی توالت رفتن ممنوع. حالا این یک بار را اجازه بده؛ بعدا اصلا نگذار برویم. - گفتم که ممنوع است؛ چه یک بار، چه دو بار، چه صد بار. آدم زبان نفهم و نامردی بود. در را بست و رفت. هر چه فریاد زدم: «نگهبان . نگهبان» از راهرو خارج شد و رفت. به عباس گفتم: «حالا چه کنم؟ دارم از بین می روم. فکری کنید.» گفت: «والا چه بگویم! من و هوشنگ که دکتر نیستیم. راه حلی نداریم. خودت گفتی در بهداری تیپ در قسمت تزریقات کار می‌کردی. خب، حالا یکی از چشمه هایت را بیا آقای دکتر!» درد هر لحظه بیشتر می شد. در دل می‌گفتم: «خدایا، این دیگر چه دردی بود به جان من انداختی؟ حالا چه خاکی بر سر کنم؟» چند دقیقه بعد با خودم گفتم: «شکایت، دردی را درمان نمی کند. تا خودت و سلول را نجس نکرده‌ای فکری بکن.» سطل زباله کوچکی در گوشه سلول بود. سطل توری بود. به بچه ها گفتم: «با عرض شرمندگی! دیگر تحمل ندارم. می خواهم ابتکاری انجام بدهم.» هوشنگ گفت: «تو مشکلت را حل کن. برای ما ابتکار ملاک نیست. ملاک راحت شدن توست.» به عباس گفتم: «آن ورق‌هایی را که بازجو داده بیاور.» عباس پرسید: «برای چه؟» گفتم زود باش بیاور، الان می فهمی.» عباس پنج ورقه را به دستم داد. چهار تا از ورقه ها را دور تا دور داخل سطل زباله قرار دادم تا جلوی روزنه های سطل را بگیرد. عباس گفت: «خوب، بعدش؟» گفتم: «بعدش رویتان را به دیوار کنید تا من کارم را بکنم.» هر دو زدند زیر خنده. عباس گفت: «واقعا مبتكری!» روی سطل نشستم و در کمال شرمندگی و خجالت کارم را کردم. از خجالت عرق از چهار ستون بدنم می ریخت. ولی چاره ای نبود. وقتی کارم تمام شد، احساس راحتی کردم. درد از دلم رفت. چقدر ذوق کردم! ورقه پنجم را روی سطل گذاشتم و به بچه ها گفتم: «آزاد! برگردید.» عباس به خنده گفت: «رنگ و رویت باز شد.» گفتم: «بله، خیلی هم باز شد.» هوشنگ هنوز از خجالت سرش پایین بود. متوجه شدم خیلی شرم و حیا دارد. با بغض گفتم: «هوشنگ، ببین وضع ما چطور شده که در کنار هم باید دست شویی کنیم. هیچ وقت به عمرم فکر نمی‌کردم روزی این مسائل برایم پیش بیاید.» هوشنگ، در حالی که سرش را به آرامی بلند می کرد، گفت: «حاجی، چه عیبی دارد؟ به هر حال اسارت و سختی مقابل دشمن این چیزها را هم دارد. بی‌خیالش!» سطل را پشت در سلول گذاشتم. تا مغرب سعی می کردیم بخندیم تا روحیه مان را از دست ندهیم. 👈ادامه دارد... ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺