eitaa logo
طلبه تراز | مدیریت و تشکیلات
583 دنبال‌کننده
2هزار عکس
229 ویدیو
10 فایل
༻﷽༺ طبیعی است که اساس کار، تشکیلات است. 🗒۱۳۷۰/۰۷/۰۴ 📌محتواهای تشکیلاتی، مدیریتی خود را به آی دی مربوطه برای نشر هرچه بیشتر ارسال بفرمائید. 🔻خادم کانال ┄┅፨• @Talabem •፨┅┄ 🔻ادمین تبلیغات و تبادل: ┄┅፨• @Tabadol_VA •፨┅┄
مشاهده در ایتا
دانلود
مواظبت از بیت المال ⚜زخمی شده بود. پایش را گچ گرفته بودند و توی بیمارستان مریوان بستری بود. بچه‌ها لباس‌هایش را شسته بودند. خبردار که شد، بلند شد برود لبا‌س‌های آن‌ها را بشوید. گفتم: «برادر احمد، پاتون رو تازه گچ گرفته‌ن. اگه گچ خیس بشه، پاتون عفونت می‌کنه.» گفت«هیچی نمی‌شه.» رفت توی حمام و لباس همه بچه‌ها را شست. نصف روز طول کشید. گفتیم الآن تمام گچ نم برداشته و باید عوضش کرد. اما یک قطره آب هم روی گچ نریخته بود. می‌گفت«مال بیت المال بود، مواظب بودم خیس نشه 🔸 کانال"طلبه تراز | مدیریت و تشکیلات" 🔰باماهمراه باشید. 🆔 @talabetaraz_Tashkilat 🆔 @Talabedartarazenghlab
تواضع همه دور هم نشسته بودیم. اصغر برگشت گفت: «احمد! تو که کاری بلد نیستی. فکر کنم تو جبهه جاروکشی می‌کنی، ها؟» احمد سرش رو پایین انداخت، لبخند زد و گفت: «اِی… تو همین مایه‌ها.»از مکه که برگشته بود، آقای فراهانی یک دسته گل بزرگ فرستاده بود درِ خانه. یک کارت هم بود که رویش نوشته شده بود: «تقدیم به فرمانده رشید تیپ بیست و هفت محمد رسول‌الله، حاج احمد متوسلیان 🔸 کانال"طلبه تراز | مدیریت و تشکیلات" 🔰باماهمراه باشید. 🆔 @talabetaraz_Tashkilat 🆔 @Talabedartarazenghlab
ولایت مداری مردم از صبح جلوی در نشسته بودند. بغض گلوی همه را گرفته بود. وضع خود احمد هم بهتر از آنها نبود. قرار بود آن روز از مریوان برود. مردم التماس می‌کردند می‌خواستند «کاک احمد»شان را نگه دارند. شانه‌هایشان را می‌گرفت، بغلشان می‌کرد و می‌گذاشت سیر گریه کنند. چشم‌های خودش هم سرخ و خیس بود. رفت بین مردم و گفت«شما خواهر و برادرای من هستید. من هرجا برم به یادتون هستم. اگه دست خودم بود، دوست داشتم همیشه کنارتون باشم. ولی همون که دستور داده بود احمد بره کردستان حالا دستور داده بره یه جای دیگه. دست من نیست. وظیفه است. باید برم 🔸 کانال"طلبه تراز | مدیریت و تشکیلات" 🔰باماهمراه باشید. 🆔 @talabetaraz_Tashkilat 🆔 @Talabedartarazenghlab
تواضع کنار جاده، یک بسیجی ایستاده بود و دست تکان می‌داد. حاجی اشاره کرد راننده بایستد. در را باز کرد، طرف را نشاند جای خودش، خودش رفت عقب. 🔸 کانال"طلبه تراز | مدیریت و تشکیلات" 🔰باماهمراه باشید. 🆔 @talabetaraz_Tashkilat 🆔 @Talabedartarazenghlab
حضور ذهن «شما برادرا باید حسابی حواستون به اطراف باشه. دائماَ چپ و راستو چک کنید. الکی خودتونو به کشتن ندید!» وقت عملیات که می‌شد، خودش جلوتر از همه بود. وقتی با او می‌رفتی، می‌دانستی که اگر یک پشه هم توی هوا بپرد، حواسش هست. وقتی هم که عملیات تمام می‌شد، هرچه می‌گفتی«حاجی! دیگه بریم» نمی‌آمد. همه‌ی گوشه‌کنار را سر می‌زد که مبادا کسی جامانده باشد. وقتی مطمئن می‌شد، می‌رفت آخر ستون با بچه ها برمی‌گشت. 🔸 کانال"طلبه تراز | مدیریت و تشکیلات" 🔰باماهمراه باشید. 🆔 @talabetaraz_Tashkilat 🆔 @Talabedartarazenghlab
☑️ اسوه های تشکیلاتی ✅ حاج احمد متوسلیان ⚜ توی مریوان، ارتفاع کانی میران، یک سنگر داشتیم، توش ده ـ دوازده نفر خوابیده ‌بودیم. جا نبود. شب که شد، پتو برداشت، رفت بیرون خوابید. 🔸 کانال"طلبه تراز | مدیریت و تشکیلات" 🔰باماهمراه باشید. 🆔 @talabetaraz_Tashkilat 🆔 @Talabedartarazenghlab
تایید امام شایعه کرده بودند احمد منافق است. وقتی بهش می‌گفتی، می‌خندید. از دفتر امام خواستندش. نگران بود. می‌گفت: «تو این اوضاع کردستان، چطوری ول کنم و برم؟» بالاخره رفت. وقتی برگشت، از خوشحالی روی پا بند نمی‌شد. نشاندیمش و گفتیم تعریف کند. ـ باورم نمی‌شد برم خدمت امام. امام پرسیدند احمد، به شما می‌گویند منافق هستی؟ گفتم بله، این حرف‌ها رو می‌زنن. سرم را انداختم پایین. امام گفتند برگرد و همان جا که بودی، محکم بایست. راه می‌رفت و می‌گفت: «از امام تأییدیه گرفتم 🔸 کانال"طلبه تراز | مدیریت و تشکیلات" 🔰باماهمراه باشید. 🆔 @talabetaraz_Tashkilat 🆔 @Talabedartarazenghlab
༻﷽༺ ☑️ اسوه های تشکیلاتی ✅ حاج احمد متوسلیان: ⚜آخرین نفری که از عملیات برمی‌گشت خودش بود. یک کلاه خود سرش بود، افتاد ته دره. حالا آن طرف دموکرات‌ها بودند و آتششان هم سنگین. تا نرفت کلاه خود رو برداره، برنگشت! گفتیم: اگه شهید می‌شدی…؟ گفت: این بیت المال بود! •┈┈••✾••┈┈• ♦️ کانال"طلبه تراز | مدیریت و تشکیلات" 🔰باماهمراه باشید. ┄┅፨• @talabetaraz_Tashkilat •፨┅┄ ┄┅፨• @Talabedartarazenghlab •፨┅┄
༻﷽༺ ☑️ اسوه های تشکیلاتی ✅ شهید مهدی زین الدین: ⚜چنـد تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طـرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغـول مـی شود. ظهر است که کار تمام می شود. سربازها پیِ فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند. •┈┈••✾••┈┈• ♦️ کانال"طلبه تراز | مدیریت و تشکیلات" 🔰باماهمراه باشید. ┄┅፨• @talabetaraz_Tashkilat •፨┅┄ ┄┅፨• @Talabedartarazenghlab •፨┅┄‌
༻﷽༺ ☑️ اسوه های تشکیلاتی ✅ شهید مهدی باکری: ⚜ زن رفتگر محله ، مریض شده بود ؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری ، نفر جایگزین نداریم رفته بود پیش شهردار !! آقای شهردار بهش مرخصی داده بود و خودش رفته بود جاش.... •┈┈••✾••┈┈• ♦️ کانال"طلبه تراز | مدیریت و تشکیلات" 🔰باماهمراه باشید. ┄┅፨• @talabetaraz_Tashkilat •፨┅┄ ┄┅፨• @Talabedartarazenghlab •፨┅┄‌
༻﷽༺ ☑️ اسوه های تشکیلاتی ✅ حاج احمد متوسلیان: 📍کنار جاده، یک بسیجی ایستاده بود و دست تکان می‌داد. حاجی اشاره کرد راننده بایستد. در را باز کرد، طرف را نشاند جای خودش، خودش رفت عقب. •┈┈••✾••┈┈• ♦️ کانال"طلبه تراز | مدیریت و تشکیلات" 🔰باماهمراه باشید. ┄┅፨• @talabetaraz_Tashkilat •፨┅┄ ┄┅፨• @Talabedartarazenghlab •፨┅┄
༻﷽༺ ☑️ اسوه های تشکیلاتی ✅ حاج احمد متوسلیان: 📍همه دور هم نشسته بودیم. اصغر برگشت گفت: «احمد! تو که کاری بلد نیستی. فکر کنم تو جبهه جاروکشی می‌کنی، ها؟» احمد سرش رو پایین انداخت، لبخند زد و گفت: «اِی… تو همین مایه‌ها.»از مکه که برگشته بود، آقای فراهانی یک دسته گل بزرگ فرستاده بود درِ خانه. یک کارت هم بود که رویش نوشته شده بود: «تقدیم به فرمانده رشید تیپ بیست و هفت محمد رسول‌الله، حاج احمد متوسلیان •┈┈••✾••┈┈• ♦️ کانال"طلبه تراز | مدیریت و تشکیلات" 🔰باماهمراه باشید. ┄┅፨• @talabetaraz_Tashkilat •፨┅┄ ┄┅፨• @Talabedartarazenghlab •፨┅┄
༻﷽༺ ☑️ اسوه های تشکیلاتی ✅ حاج احمد متوسلیان: 📍کنار جاده، یک بسیجی ایستاده بود و دست تکان می‌داد. حاجی اشاره کرد راننده بایستد. در را باز کرد، طرف را نشاند جای خودش، خودش رفت عقب. •┈┈••✾••┈┈• ♦️ کانال"طلبه تراز | مدیریت و تشکیلات" 🔰باماهمراه باشید. ┄┅፨• @talabetaraz_Tashkilat •፨┅┄ ┄┅፨• @Talabedartarazenghlab •፨┅┄
༻﷽༺ ☑️ اسوه های تشکیلاتی ✅ حاج احمد متوسلیان: 📍همه دور هم نشسته بودیم. اصغر برگشت گفت: «احمد! تو که کاری بلد نیستی. فکر کنم تو جبهه جاروکشی می‌کنی، ها؟» احمد سرش رو پایین انداخت، لبخند زد و گفت: «اِی… تو همین مایه‌ها.»از مکه که برگشته بود، آقای فراهانی یک دسته گل بزرگ فرستاده بود درِ خانه. یک کارت هم بود که رویش نوشته شده بود: «تقدیم به فرمانده رشید تیپ بیست و هفت محمد رسول‌الله، حاج احمد متوسلیان •┈┈••✾••┈┈• ♦️ کانال"طلبه تراز | مدیریت و تشکیلات" 🔰باماهمراه باشید. ┄┅፨• @talabetaraz_Tashkilat •፨┅┄ ┄┅፨• @Talabedartarazenghlab •፨┅┄