در این شبهای بیستاره ، تنها یاد توست
که فانوس دلم را روشن نگه داشته .
میدانم شاید راه برگشت دشوار باشد ،
اما قلبم هنوز به امید وصال میتپد .
بیا و این سکوت سرد را با آوای
حضورت بشکن. بیا تا دوباره در آسمان
دلمان، خورشید عشق طلوع کند.
چشم به راهِ بازگشت توام .
دقت کردین جملات وارونه چگونه است ؟
گنج "جنگ" ميشود . درمان " نامرد"
و قهقهه "هق هق"
ولی دزد همان "دزد" است
درد همان "درد" و گرگ همان "گرگ"
آری... نميدانم چرا !
من "نم" زده ، یار "رای" عوض کرده است
و راه گویی "هار" شده .
روز به "زور" ميگذرد .
آشنا را جز در "انشا" نميبيني و
چه سرد است این "درس" زندگی .
اینجاست ك مرگ برایم "گرم" ميشود .
چرا که درد همان "درد" است .
گاهي تصور ميکني ك ميتواني
قلبش را با محبت و درك خود پر کني ،
اما در واقعیت ، او جزئي از نقطهاي
دور از دامنه احساست است .
تنهایی، نه یک تبعیدگاه، که خلوتگاهیست
برای پرواز روح. آنجا که نه نقابی هست
و نه نیازی به ادا، میتوان بیپروا به
تماشای خویش نشست و در آینهی دل،
جهانی را دید. در این سکوتِ گزیده،
نوای درونیمان به رقص درمیآید و
نغمههای ناگفتهی قلب، به گوش
جان میرسد. تنهایی، بستر شکوفایی
اندیشهها و آغوش امنِ خاطرههاست.