هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
دَسٺ مےگیرَد
وَ دِݪ مےبَرَد
وَ مےبَخشَد
این حُسَیْن ڪیست؟!
ڪه اینگونِه عَطایے داࢪَد
#میلاد_ارباب_مباࢪڪ🎊🎀
#میلاد_سرداران_ڪربلا✨🍂
«" 🧡 حُبُّ الحُسـ❤ــیـن هُویَّتُنا... 💚"»
─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#سردار_خیبر_شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#قسمت_شانزدهم 6⃣1⃣
آن جا حاجی به من گفت :«ببين! من كليد اين خونه رو شايد نزديك به يك ماهه كه دارم، ولی ترجيح ميدادم به جای من و تو بچه هايی كه واجب ترند بيان اين جا ساكن شن. من و تو هنوز ميتونستيم خونه ی عمويم سر كنيم. اصرار تو باعث شد من كاری رو كه دوست نداشتم انجام بدم.» من چيزی نگفتم، يعنی حرفی برای گفتن نداشتم. ديگر فهميده بودم مسلمانی حاجی با ما فرق دارد. به قول يكی از دوستانش، او بهشت را هم تنها نمیخواست .
به من ميگفت «اگه ميخوای از تو راضی باشم، سعی كن بيش تر با اون هايی رفت و آمد كنی كه مشكلات دارند، بلكه باخبر بشم و بتونم كاری براشون بكنم.» گاهی كه ميگفتم بيش تر پيش ما بياييد، ميگفت «مطمئن باش زندگی ما از همه بهتره. اون قدر كه من ميام به تو سر ميزنم ديگران نمی تونند. بچه هایی هستند كه حتی يازده ماهه نتونسته ند سراغ زن و بچه شون برن.»
اما آن خانه های سازمانی در انديمشك از شهر پرت بود، تقريبا داخل بيابان. ما هم آن جا غريب بوديم. يك شب كه حاجی آمد سر بزند، من اصرار كردم «امشب خونه بمونيد.» حاجی گفت «امروز خيلی كار دارم، بايد برگردم.» گفتم «وقتی برای ازدواج با شما استخاره كردم، تفسير آيه اين بود كه بسيار خوب است، اما مصيبت زياد ميكشيد. فکر کنم تعبير اون مصيبت ها همينه كه شما رو كم ميبينيم، در فراقتون سختی
ميكشيم، دل تنگ ميشيم.»
يادم هست اين را كه گفتم حاجی سرش را بلند كرد و طور خاصی من را نگاه كرد.
چشم هايش زيبا بود و از حرفی که زدم در آن ها دل واپسی ای نشست. خواستم سربه سر حاجی بگذارم،و بگويم «اين طور نگاه ميكنی كه من رو از راه به در ببری؟» اما از دهانم پريد و گفتم: «تو بالاخره از طريق اين چشم هات شهيد ميشی.» چشم های حاجی درخشيد، پرسيد «چرا؟» و در نگاهش چنان انتظاری بود كه دلم نيامد بگويم :ولش كن. حرف دیگه ای بزنیم .
🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱
ادامه دارد......
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#پࢪوفایل_نظامے🌊✨
|❁ʝσiŋ♥️↷
↱ ༎⃟⃟http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#سردار_خیبر_شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#قسمت_هفدهم 7⃣1⃣
دلم نيامد بگويم: «من نماز ميخونم، دعا ميكنم كه تو بمونی، شهيد نشی.» آه كشيدم، گفتم: «چون خدا به اين چشم ها هم جمال داده هم كمال. اين چشم ها در راه خدا بيداری زيادی كشيده، اشك هم زياد ريخته.»اما ته قلبم فكر
نميكردم حاجی شهيد شود. چرا دروغ بگويم؟ فكر مي كردم دعاهای من سد راه او ميشود. گاهی كه از راه ميرسیددست خودم نبود، مينشستم و نيم ساعت
بی وقفه گريه ميكردم. حاجي ميگفت «چی شده؟» ميگفتم «هيچی! فقط دلم تنگ شده.» ميگفت «ناراحتي من ميرم جبهه؟» مي گفتم «نه، اگه دلم تنگ
ميشه به خاطر اينه كه تو يك
رزمنده ای. اگه غير از اين بود، دلم برات تنگ نميشد. همين خوبی های توست كه من رو بيقرار ميكنه.»
ظاهرا همه ی بسيجی ها هم همين احساس را نسبت به حاجی داشتند. خودش چيزی نميگفت اما دفترچه ی يادداشتی داشت و من ميديدم كه اين هميشه زير بغل حاجی است و هر جا
ميرود آن را با خودش ميبرد. يك روز غروب كه حاجی آمده بود به من و مهدی سر بزند- هنوز انديمشك بوديم ـ خيلی اصرار كردم بماند و حاجی قبول
نميكرد. در همان حين از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند حاجی تلفن فوری دارد. ايشان لباس پوشيد، رفت و دفترچه را جا گذاشت. تا برگردد، من بيكار بودم، دفترچه را باز كردم. چند نامه داخلش بود كه بچه های لشكر برای او نوشته بودند. يكيشان نوشته بود «من سر پل صراط جلو تو رو ميگيرم. سه ماهه توی سنگرم نشسته م، به عشق رؤيت روی تو...» نامه های ديگر هم شبيه اين. وقتی حاجی برگشت گفتم «تو همين الان بايد بروی!» گفت «نه. رفتم اتفاقا تلفن از طرف بچه های خودمون بود،
به شان گفتم امشب نميام.» گفتم «نه، حتما بايد بری، همين الان!» حاجی شروع كرد مسخره كردن من كه «ما بالاخره نفهميديم بمونيم يا بريم؟ چه كنم؟ تو چی مي خوای؟»
گفتم «راستش من اين نامه ها رو خوندم.» حاجی ناراحت شد، گفت «اين ها اسراريه بين من و بچه ها،
نميخواستم اين ها رو بفهمی.» بعد سر تكان داد، گفت «تو فكر نكن من اين قدر آدم بالياقتی هستم. اين بزرگی خود
بچه هاست. من يك گناهی به درگاه خدا كرده م كه بايد با محبت اين ها عذاب پس بدهم.»
گريه اش گرفت، گفت «وگرنه، من كی هستم كه اين ها برام نامه بنويسند؟» خيلی رقت قلب داشت و من فكر
ميكنم اين از ايمان زياد او بود.
🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱
ادامه دارد ......
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#فایل_صوتي_شيطان_شناسی
#قسمت 2⃣2⃣
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
🔻ترس🔻
انگیزه تلاش، را از انسان می گیرد!
عموما انسانهای ترسو؛
در زمينه های گوناگون زندگی،
رشد کمتری دارند!
با ترس هايمان چه کنیم؟👇
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
4_310226054725763525.mp3
7.02M
پیشنهاد میڪنم حتما گوش ڪنید👌👌
مبحثاش عالیههه
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
سلام دوستان
💣موقع سال تحویل در حال نماز باشید و در قنوت برای فرج حضرت ولیعصر دعا کنید..
🌹سعی کنید اگر شرایطتتون جوره ، جمعه که آخرین روز قرن ۱۳۰۰ هست و شنبه که عیدنوروز اولین روز قرن ۱۴۰۰ هست رو قربة الی الله روزه مستحبی ماه شعبان باشید..
🌹مزیتش اینه که روزه ماه شعبان سبب وسعت رزق است و رفع پریشانی میکند..
💚آخرین روز از قرن ۱۳۰۰ را با روزه به اتمام میرسانید و اولین روز از آغاز قرن ۱۴۰۰ که شنبه هست را با روزه شروع میکنید، انگار همش در حال عبادت و خیر بودید..
💚و یا میتوانید با هر نوع کار خیری به وسع توان این ۲روز رو در پرونده آخرت بیادگار بگذارید...
💚آخرین روزسال مثلا چند نفر غذا بده
❤️اولین روزسال چند نفر لباس بپوشون
✅اگه خوشت اومد به اشتراک بذار
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
᪥࿐࿇🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥
#زیارتحضرتابالفضلالعباس_ع
🌹اَلسّلامُ عَلیک یا أبَاالْفَضْلِ الْعَبّاسَ بْنَ أمِیرِالمُؤمِنِینَ اَلسّلامُ عَلیک یابْنَ سَید الْوَصِیینَ اَلسّلامُ عَلیک یابْنَ أوَّلِ الْقَومِ إسْلاماً وَأقْدَمِهِمْ إیمَاناً وَأقْوَمِهِمْ بِدِینِ اللّه وَأحْوَطِهِمْ عَلَی الاْءسْلامِ أشْهَدُ لَقَدْ نَصَحْتَ للّه وَلِرَسُولِهِ وَلاِءخِیک فَنِعْمَ الاْءخُ الْمُواسِی
🌹فَلَعَنَ اللّه اُمَّةً قَتَلَتْک وَلَعَنَ اللّه اُمَّةً ظلَمَتْک وَلَعَنَ اللّه اُمَّةً اسْتَحَلَّتْ مِنْک الَْمحارِمَ وَانْتَهَکتْ حُرْمَةَ الاْءسلامِ فَنِعْمَ الصّابِرُ الُْمجاهِدُ الُْمحَامِی النّاصِرُ وَالاْءخُ الدّافِعُ عَنْ أخِیهِ الُْمجِیبُ اِلی طَاعَةِ رَبِّهِ الرّاغِبُ فِیما زَهِدَ فِیهِ غَیرُهُ مِنَ الثَّوابِ الْجَزِیلِ وَالثَّناء الْجَمِیلِ وَاَلْحَقَک اللّه بِدَرجَةِ آبائِک فِی جَنّاتِ النَّعِیمِ،
🌹اَللّهُمَّ إنّی تَعَرّضْتُ لِزِیارَةِ أوْلِیائِک رَغْبَةً فِی ثَوابِک وَرَجاءً لِمَغْفِرَتِک وَجَزِیلِ اِحْسَانِک فَأسْألُک أنْ تُصَلّی عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرِینَ وأنْ تَجْعَلَ رِزْقِی بِهِمْ دَارّاً وَعَیشِی بِهِمْ قَارّاً وَزِیارَتِی بِهِمْ مَقْبُولَةً وَحَیاتِی بِهِمْ طَیبَةً وأدرِجْنِی إدْراجَ الْمُکرَمِینَ واجْعَلْنِی مِمَّنْ ینْقَلِبُ مِنْ زِیارَةِ مَشَاهِدِ أحِبّائِک مُفْلِحاً مُنْجِحاً قَدِ اسْتَوْجَبَ غُفْرَانَ الذُّنُوبِ وَسَتْرَ الْعُیوبِ وکشْفَ الْکرُوبِ اِنَّک أهْلُ التّقْوی وأهْلُ الْمَغفِرَةِ.
#میلادعلمدارکربلا♥
#التماسدعاےفرج 🤲
🌱 #زندگیتوامامزمانۍڪن
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
࿇࿐᪥✧🍃🌺🍃✧᪥࿐࿇
هدایت شده از گروه تواشیح بین المللی تسنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #نماهنگ|"نوروزِ مَهدَوی"🌼
🌸ویژه عید نوروز و اعیاد ماه شعبان🌸
🎙همخوانی بسیار دلنشین دعای یا مقلب القلوب و الأبصار و اشعار زیبا فارسی در مدح حضرت امام زمان(عج)🌹
⚜کاری از نوجوانان قرآنی:
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
📺مشاهده و دریافت نماهنگ با کیفیت بالا:
📽 aparat.com/v/TqG2m
🌐کانال ایتا:
📲 @tasnim_esf
🎧|با هدفون بشنوید... 👌
#ماه_شعبان
#عید_نوروز
#نوروز
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#سردار_خیبر_شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#قسمت_هجدهم 8⃣1⃣
می خواستم از همان اول راستش را به حاجی بگويم و دل حاجی را به رحم بياورم، اما نتوانستم، فكر كردم بدجنسی است. گفتم: « حاجی من چند واحد ديگه پاس كنم، ميتونم فوق ديپلم بگيرم. حالا كه بعد از چند سال رشته م بازگشايی شده، اجازه بدهيد برگردم اصفهان.» حاجی زيرچشمی نگاهم كرد و تبسمی لب هايش را لرزاند، گفت «تو بايد بمونی، با من باشی. مگه نميگفتی می خوای با هم تا لبنان و فلسطين برویم، بريم قدس رو بگيريم؟ پس فكر دانشگاه رو بذار كنار. اصلا مگه نميخوای شهيد بشی؟» ديدم حاجی كوتاه نمی آيد، گفتم: «ببينيد! اصل قضيه خيلی هم دانشگاه و درس نيست. اين جا عقرب داره. يكی، دو تا هم نه. پريشب خودم يكيشان رو توی رخت خواب مهدی كشتم. از اون شب از ترس اين كه مبادا بچه رو عقرب بزنه خواب ندارم. تازه، الان هوا خنكه، فردا كه بهار بشه اين ها خوب چاق و چله ميشن، اون وقت ديگه از در و ديوار اين شهر عقرب ميباره.» حاجی ساكت بود و انگشت هايش انگار بين موهای پرپشت مهدی گير كرده بود، تكان
نميخورد. بالاخره گفت «به خاطر چندتا عقرب ميخوای من رو تنها بذاری و بری ،با آن كه سرم زير بود حس كردم كنج
چشم های حاجی چيزی برق زد. گفتم: «همين چند واحد رو بگذرونم، امتحاناتم كه تموم شد، بياييد دنبالم، با هم
برميگرديم.»
آمدم دانشگاه و به بدتر از عقرب دچار شدم. ديدم همان بچه هايی كه قبل از انقلاب فرهنگی با هم بوديم، بچه هايی كه ادعای انقلابی بودن داشتند، مذهبی بودند، همه شان سر حال و قبراق، كت و شلوارپوشيده سر كلاس نشسته اند. آن وقت حاجی می آمد جلو چشمم با
چشم های قرمز، خاك آلود. بعد از هر عمليات كه می آمد اصرار ميکردم خودش را وزن كند، ميديدم هفت، هشت كيلو كم كرده. عمليات خرمشهر از شدت ضعف چند نفر زير بغلش را گرفته بودند و نصفه شب آوردندش خانه. به اين چيزها فكر ميكردم و آن آقايان را هم
ميديدم، بی طاقت ميشدم، دلم
ميسوخت، بيش تر كلاس هايم را نصفه می گذاشتم می آمدم خانه. حاجی كه زنگ ميزد، پشت تلفن گريه ميكردم،
می گفتم «همين الان بايد بيايی خانه.»
🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱
ادامه دارد........
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#فایل_صوتي_شيطان_شناسی
#قسمت 3⃣2⃣
🎧آنچه میشنوید؛👇
✍ما بعداز مرگ هم،مثل همین جا؛
احتیاج به امکانات زندگی داریم!
که؛
بایدالان،تهیه شون کنیم!
🔻اما شیطان،
برای فقر آخرتمون نقشه ها کشیده👇
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
4_310226054725763526.mp3
7.78M
پیشنهاد میڪنم حتما گوش ڪنید👌👌
مبحثاش عالیههه
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
✅ غروب این جمعه رو چطور تحمل کنم
📆 همیشه جمعهها بوی غربت میده. غربتی از جنس فراق. جمعهٔ آخر سال اما خیلی بیشتر... وقتی فکر میکنم که یک سال دیگه گذشت و از تو نیومد خبری، غرق در اندوه فقط به بیچارگیمون فکر میکنم... به یتیمیمون... به این که قراره تا چند سال جمعههای آخرش رو اینطور، بیقرارت باشیم... آقای جمعههای غریبی دیگه ظهور کن.
🌇 جمعههات، امسال هم تمام شد... چطور غروب این جمعه رو بدون شما تحمل کنم؟ کاش میتونستم عقربههای ساعت رو اونقدر نگه دارم که نتونه به غروب نزدیک شه اما هرچقدر تلاش میکنم، زودتر به غروب نزدیک میشه...
🔹 این جمعه هم از دیدن رویت خبری نیست / دیگر نفسم هم نفس معتبری نیست
رد میشود این جمعه و تا لحظهٔ آخر / از آمدن سبز تو اما اثری نیست
🔅 آری! لحظهلحظه که به غروب نزدیک میشم، انگار قلبم هم بیقراری میکنه. او هم فهمیده که این جمعه هم گذشت و مولاش...
🤲 «شیعیان ما به اندازهٔ آبخوردنی ما را نمیخواهند اگر بخواهند و دعا کنند فرج ما میرسد.» (کتاب شیفتگان حضرت مهدی، ج ۱، ص ۱۵۵)
🌸 #دلنوشته_مهدوی ؛
ویژهٔ آخرین جمعهٔ سال
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#طرح_مهدوی
📆 یک سال دیگر هم گذشت... مگر چقدر قرار است زنده بمانیم آقا؟ برنمیگردی؟😭😭😭😔
🙏 اللهم عجل لولیک الفرج
🌅 #عاشقانه_مهدوی
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f🔙
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
4_5956144480112347125.mp3
10.79M
🔊 #صوت_مهدوی
🎵 #موسیقی
📝 آهنگ « آخرین جمعهٔ سال »😭😭😭
🎙 خواننده: نیما #رستگار
#یامهدی❤️
💯 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌸 رهبر انقلاب اسلامی:
"عید نوروز و حلول سال نو را تبریک عرض میکنم به همهی هممیهنان عزیزمان، بخصوص به #خانوادههای_مکرّم_شهیدان و خانوادههای #جانبازان و خود جانبازان و همهی #ایثارگران.
➡️ ۹۹/۱۲/۳۰
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
4_310226054725763532.mp3
7.03M
پیشنهاد میڪنم حتما گوش ڪنید👌👌
مبحثاش عالیههه
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#سردار_خیبر_شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#قسمت_نوزدهم 9⃣1⃣
مادرم اصرار ميكرد «آقاهمت، بهش بگو بمونه ليسانس رو بگيره. ميگه ديگه
نميخوام برم دانشگاه.» حاجی هم
ميخنديد، ميگفت «من كه حرفی ندارم مادر، منتها خودش نميتونه دوری ما رو تحمل كنه.» بعدها مادرم ميگفت «يك بار كه من خيلی اصرار كردم آقاهمت بياد اصفهان، گفت حاج خانم ميخوای لقمه ی جاده ها شم؟ دو باراومدم سر بزنم تصادف پيش اومد، ماشين چپ كرد. شما چيزی نگيد، بذاريد ترمش كه تموم شد با من برگرده منطقه.»
هجدهم تير، آخرين امتحانم بود. حاجی از هفدهم آمد. امتحان كه دادم و از دانشكده آمدم بيرون، تويوتا لندكروز سپاه را شناختم. حاجی كنارش ايستاده بود و وقتی چشمش به من افتاد خنديد. حالا ديگر قدرش را جور ديگری
ميدانستم. آدم وقتی پيش خوب هاست فكر ميكند همه خوبند، بايد بدها را ببيند تا قدر خوب ها را بداند.
با خودم فكر كردم آيا زنی به
خوش بختی من وجود دارد؟ و مردی به بزرگی مرد من كه بشود كنارش همه چيز را تحمل كرد؟
ديشب وقتی می خواستم سفره بيندازم، حاجی از دستم گرفت، گفت «وقتی من ميام، تو بايد بنشينی. من دوست دارم تو از دنيا هيچ سختی نكشی.» خودم را عبوس کردم، گفتم: «من بالاخره نفهميدم چه طور باشم؟ آن اول گفتی ميخوای زنت چريك باشه، حالا ميگی از جام تكون نخورم.» حاجی نشست و سرش را كه به بهانه ی پهن كردن سفره زير انداخته بود بيش تر خم كرد، با صدايی كه به زحمت شنيده
ميشد، گفت: «تو بعد از من بايد خيلی سختی ها بكشی، بذار حالا اين يكی، دو روزی كه هستم، كمی به شما برسم.»
از اين حرف های حاجی بدم می آمد.
یعنی طاقتش را نداشتم .
یک بار حاجی خط بود و مهمان داشتیم
داشتم آشپزی میکردم که یکدفعه آشوب عجيبی توی دلم افتاد. همه چيز را رها كردم و آمدم برای او نماز خواندم، دعا كردم. وقتی حاجی برگشت و برايش تعريف كردم ديدم صورتش منقلب شد، گفت «شايد همون وقتی بوده كه ما از جاده ی پر از مين رد ميشديم.» بعد خنديد، گفت «تو نميذاری من شهيد شم، تو سد راه شهادت من شدی.» هميشه نزديك عمليات كه ميشد از اين زمزمه ها داشت. سر دنيا آمدن پسر كوچكمان مصطفی، كه نزديكی های عمليات خيبر بود، حاجی گريه ميكرد، ميگفت «خدا امشب من رو شرمنده كرد.» گفتم شايد منظورش دنياآمدن پسرمان است، اما فقط اين نبود، ميگفت «توی مكه از خدا چند چيز خواستم؛ يكی اين كه توی كشوری كه نفس امام نيست نباشم حتی برای لحظه ای. بعد تو رو از خدا خواستم و بعد دوتا پسر، به خاطر همین هر دفعه میدونستم بچه ها پسر هستند .
و آخر هم دعا کردم که نه اسیر بشم و نه جانباز .
اتفاقا برای همه سوال بود كه حاجی اين همه خط ميرود چه طور يك خراش هم برنميدارد. فقط والفجر چهار بود كه ناخنشان پريد. من هم از سر نادانی
اينها را به خودش ميگفتم و او فقط
ميخنديد. آن شب اين را كه گفت،
اشك هايش ريخت. گفت «اسارت و جانبازی ايمان زيادی ميخواد كه من اون رو در خودم نميبينم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزء اولیا الله قرار گرفتم عین همین لفظ را گفت فقط شهید بشم .
🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱
ادامه دارد......
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#فایل_صوتي_شيطان_شناسی
#قسمت 5⃣2⃣
اونايي که انفاق، توی مرامشون نیست...
راه نفوذ شیطان، بروی قلبشون، دائما بازه!
و به فرموده قرآن ؛
اهل هلاکت اند.
چرا....؟
#استاد_شجاعی 🎤
✨http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
4_310226054725763533.mp3
6.3M
پیشنهاد میڪنم حتما گوش ڪنید👌👌
مبحثاش عالیههه
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#انگیزشی
برای افتادن اتــفاق عجله نڪن
بسپار به خدایی که تمام کارهاش
بمــوقع ست شڪ نڪن . . .
خــدا هیــچ وقت دیــر نمیڪنه!!
ڪمۍصـــبرداشـــتهباش😊
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#سردار_خیبر_شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#قسمت_بیستم 0⃣2⃣
گردنم را راست گرفتم و با غرور گفتم: «محال است تو شهيد شی!» و زيرچشمی نگاهش كردم؛ حاجی كنار علاءالدين نشسته بود و آستين هايش را می كشيد پايين. دسته ی نازكی از موهايش كه از آب وضو خيس بود چسبيده بود به پيشانيش، و به صورتش حالتی بچه گانه ميداد، پرسيد «چرا؟» گفتم: «برای اين كه تو همه كس من هستی؛ پدرم، مادرم، برادرم خدا دلش نمياد همه كس آدم رو يك جا از او بگيره.»
حاجی برای رفتنش دعا ميكرد، من برای ماندنش. قبل از عمليات خيبر آمد به من و بچه ها سر بزند. خانه ی ما در اسلام آباد خرابی پيدا كرده بود و من رفته بودم خانه ی حاج محمد عباديان كه بعدها شهيد شد. حاجی كه آمدند دنبالم، من در راه برايش شرح و تفصيل دادم كه خانه اين طور شده، بنايی كرده اند و الان نميشود آن جا ماند. سرما بود وسط زمستان. اما حاجی وقتی كليد انداخت و در را باز كرد، جا خورد. گفت «خونه چرا به اين حال و روز افتاده؟» انگار هيچ كدام از حرف های من را نشنيده بود. خانم حاج عباس كريمی خيلی اصرار كرد آن شب برويم منزل آن ها. حاجی قبول نكرد، گفت :دوست دوست دارم خونه ی خودمون باشیم.
رفتیم داخل خانه و وقتی کلید برق را زد
و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده حاجی با آنکه بیست و هشت سال داشت
همه فكر ميكردند جوان بيست و دو، سه ساله است، حتی كم تر، اما آن شب من برای اولين بار ديدم گوشه ی
چشم هايش چروك افتاده، روی پيشانيش هم چروک افتاده بود. همان جا زدم زير گريه، گفتم «چه به سرت اومده؟ چرا اين شكلی شده ای؟» حاجی خنديد، گفت: «فعلا اين حرف ها را بذار كنار كه من امشب يواشكی اومده ام خانه. اگه فلانی بفهمه، كله ام را ميكنه!» و دستش را مثل چاقو روی گلويش كشيد. بعد گفت: «بيا بشين اين جا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت «تو ميدونی من الان چی ديدم؟» گفتم «نه.» گفت «من جداييمون رو ديدم.» به شوخی گفتم «تو داری مثل بچه لوس ها حرف
ميزنی.» گفت «نه، تاريخ رو ببين. خدا هيچ وقت نخواسته عشاق، اون هايی كه خيلی به هم دل بسته ند، با هم بمونند.» من دل نميدادم به حرف های او، مسخره اش كردم، گفتم «حالا ما ليلی و مجنونيم؟» حاجی عصبانی شد، گفت «من هر وقت اومدم يك حرف جدی بزنم، تو شوخی كن! من امشب ميخوام با تو حرف بزنم. توی اين مدت زندگی مشتركمان يا خانه ی مادرت بودی يا خانه ی پدری من، نميخوام بعد از من هم اين طورسرگردونی بكشی. به برادرم
ميگم خونه ی شهرضا رو آماده كنه، موكت كنه كه تو و بچه ها بعد از من پا روی زمين يخ نذاريد، راحت باشيد.» بعد من ناراحت شدم، گفتم «تو به من گفتی دانشگاه رو ول كن تا با هم بريم لبنان، حالا...» حاجی انگار تازه فهميد دارد چه قدر حرف رفتن ميزند، گفت «نه، اين طورها كه نيست، من دارم محکم کاری میکنم همین .
🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱
ادامه دارد.....
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🍃🌸🌱🌺🌿🌼
🌼🌿🌺🌱
🌱🌸
🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصیقین🌺
#نیمه_پنهان_ماه
#سردار_خیبر_شهید_حاج_محمد_ابراهیم_همت
#قسمت_بیست_و_یکم 1⃣2⃣
فردا صبح، راننده با دو ساعت تأخير آمد دنبالش، گفت «ماشين خرابه، بايد ببرم تعمير.» حاجی خيلی عصبانی شد، داد زد «برادر من! مگه تو نميدونی اون
بچه های زبان بسته توی منطقه معطل ما هستند. من نبايد اين ها رو چشم به راه ميذاشتم.» از اين طرف، من خوش حال بودم كه راننده تا برود ماشين را تعمير كند، حاجی يكی، دوساعت بیشتر پیش ما میماند.. با هم برگشتيم خانه، اما من ديدم اين حاجی با حاجی دفعات قبل فرق ميكند. هميشه ميگفت «تنها چيزی كه مانع شهادت من ميشه وابستگيم به شماهاست. روزی كه مسئله ی شما رو برای خودم حل كنم، مطمئن باش اون وقت، وقت رفتن منه.»با نگاهم او را تا آن سر اتاق دنبال كردم و به خاطر نياوردم برای چندمين بار است كه فكر ميکنم «چه قدر لباس سپاه به حاجی میاد!»
گفتم: «اين طوری خسته ميشيد، بياييد بشينيد.» حاجی نشست به اكراه، و به رخت خواب ها كه پشتش كپه شده بود تكيه داد. اتاق ساكت بود، فقط گاه گاهی مهدی در قوری اسباب بازيش را روی آن ميكوبيد و ذوق ميكرد. بعد هم همان طور قوری به دست آمد جلو حاجی. داشت خودش را شيرين ميكرد. اما حاجی اعتنا نكرد. صورتش را برگردانده بود. دل خور شدم، گفتم: «تو خيلي
بی عاطفه ای!» حاجی باز جوابی نداد. بلند شدم و نگاهش كردم؛ چشم های حاجی تر بود و لب هايش مثل كسی كه درد ميكشد، روی هم فشرده ميشدند. چيزی نگفتم، ولی دلم لرزيد. حس كردم حاجی آمده دل بكند.
وقتی راننده آمد، برای اولين بار حاجی نشست دم در خانه و بند پوتين هايش را آرام آرام بست، هميشه اين كار را داخل ماشين ميكرد. بعد مهدی را بغل كرد، مصطفی را هم من بغل كردم و راه افتاديم. توی راه خنديد، به مهدی گفت «بابا، تو روز به روز داری تپل تر ميشي. فكر نميكني اين مادرت چه طور
ميخواد بزرگت كنه؟»
🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱
ادامه دارد.....
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f