هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
ابراهیمی که با چشم بسته راه میرفت و ما دخترها از تقوای چشمش😌 حرف میزدیم ،کارش به جایی کشید که از زنش شنید"تو از طریق همین چشمات شهید میشی"😢
گفت:"چرا؟"
گفتم:"خدا به این چشم ها هم کمال داده هم جمال."😊
#ابراهیم چشم های زیبایی داشت.خودش هم میدانست.شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند😇.یا سرخ از اشک و دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن.👌
#شهیدهمت
#فرمانده_دلهــا❤️
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
بسم رب الشهدا و الصدیقین
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان📙
مقدمه
فرمانده #محمد_ابراهیم_همت
محل تولد: شهرضا
تاریخ تولد: ۱۳ فروردین ۱۳۳۴
محل دفن :شهرضا
لقب: حاج همت
تابعیت : ایران
نیرو :سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
طول خدمت: ۵ سال
یگانهای خدمت: سپاه پاسداران
فرماندهی فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسول الله✌️
جنگها: جنگ ایران و عراق
عملیاتهای مهم: عملیات فتحالمبین
عملیات بیتالمقدس
عملیات رمضان
عملیات خیبر
کارهای مهم: فرماندهی عملیات خیبر و رمضان
تخصصهای دیگر :معلمی
همسر: ژیلا بدیهیان
فرزندان: محمدمهدی و مصطفی
عروج: ۱۷ اسفند ۱۳۶۲🕊
محمد ابراهیم همت (زاده ۱۳ فروردین ۱۳۳۴، شهرضا - در ۱۷ اسفند ۱۳۶۲به شهادت رسیده، جزیره مجنون💔، از فرماندهان سپاه پاسداران ایران در جنگ ایران و عراق بود. او پیش از پیروزی انقلاب از فعالان ضد حکومت پهلوی بود. پس از انقلاب و در سال ۱۳۶۱ مدت کوتاهی را در جبهه جنگ لبنان و اسرائیل گذراند، و سپس به ایران بازگشت و در جبهههای جنگ ایران و عراق در عملیاتهای مهمی همچون فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان و خیبر مسئولیتهای مهمی را عهدهدار بود☝️. او در اسفند ۱۳۶۲ در جریان عملیات خیبر به شهادت رسید.💔
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان📙
مقدمه
#محمد_ابراهیم_همت
چشم تو خورشید را برنمی تابد . پس بیهوده چشم بر خورشید مدوز.🌱
سهم تو از خورشید آن است که در آینه میبینی. اما روزگار آینه ها نیز گذشته است . آینه های شکست گرفته و هزار تکه هر یک به قد خویش قدری نور میتابد و هر یک به قدر خویش از خورشید حکایت میکند .😊
روزگاری بوده است که آینه ها پی در پی روزهای سرد زمین را در تابش خورشیدهای مکرر غرقه میکردند. اما چیزی نمیگذرد که آینه ها یک یک شکست میگیرند و یاد خورشید در خرده های آینه بر زمین می ماند🌸 . چیزی نمیگذرد که در نبود آینه ها خورشید فراموش میشود و روی در خفا میکند . چیزی نمی گذرد که داستان آینه و خورشید چنان افسانه مینماید که در آمدن ناقه از سنگ و فرود آمدن روح در کالبد مرده ، چیزی میگذرد که لاجرم تنها راه ما به خورشید از این پاره آینه راست میشود .✨
میشود دست بالا کرد و پاره های آینه را گرد آورد و در جای خویش نهاد شاید خورشید به تمامی جلوه گر شود.🌹
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
برشی از کتاب📙 #به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
یک بار که #ابراهیم غروب آمد، اصرار کردم "امشب را خانه بمان ".گفت :خیلی کار دارم. باید برگردم منطقه از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند: تلفن فوری شده📞با او کار دارند. بلند شد لباسش را پوشید رفت. دفترچه یادداشتش🗓 را یادش رفت بردارد،که همیشه زیر بغلش می گرفت همه جا می بردش بیکار بودم و کنجکاو. برش داشتم بازش کردم. چندتا نامه توش بود از بسیجی هایی که توی لشکر ومنطقه به دستش رسانده بودند.یکی شان نوشته بود :حاجی من سر پل صراط جلوت را می گیرم. داری به من ظلم می کنی. الان سه ماه ست که توی سنگر نشسته ام، به عشق دیدن تو😢آن وقت تو ابراهیم برگشت.گفتم :مگر کارت نداشتن خب برو!برو ببین چی کارت دارند. گفت:رفتم،دیدی که. گفتم :برو حالا.شاید باز هم کارت داشته باشند گفت :بچههای خودمان بودند اتفاقا بهشان گفتم امشب نمی آیم.گفتم :اصلاً نه، برو، شوخی کردم،کی گفته من امشب تنهام☺️بروی بهتر است. بچهها منتظرت اند خندید و گفت :چی داری میگی؟هیچ معلوم هست. گفتم :می گویم برو. همین الان. گفت :بالاخره برم یا بمانم☹️؟ چشمش به دفترچه اش افتاد فهمید. گفت :نامه ها را خواندی؟گفتم :اهوم ناراحت شد😞 گفت:اینها اسرار من و بچه ها ست. دوست نداشتم بخوانی شان سکوتش خیلی طول کشید. شانس را گفت :فکر نکن من آدم با لیاقتی ام که بچهها این طور نوشته اند. این ها همه اش عذاب خداست. این ها همه بزرگی خود بچه ها ست من حتماً یک گناهی کرده ام که باید با محبت های تک تک شان پس بدهم گریه اش گرفت💔و گفت:وگرنه من کی ام که این ها برام نامه بنویسند؟
راوی:همسرشهید
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌱🌈🌸
•|... ﷽... •
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
ابراهیمی که با چشم بسته راه میرفت و ما دخترها از تقوای چشمش😌 حرف میزدیم ،کارش به جایی کشید که از زنش شنید"تو از طریق همین چشمات شهید میشی"😢
گفت:"چرا؟"
گفتم:"خدا به این چشم ها هم کمال داده هم جمال."😊
#ابراهیم چشم های زیبایی داشت.خودش هم میدانست.شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند😇.یا سرخ از اشک و دعا و توبه بود یا سرخ از خستگی روزها جنگیدن و نخوابیدن.👌
#شهیدهمت
#فرمانده_دلهــا❤️
🌱🌈🌸
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f