eitaa logo
تـ ع ـجیل | TaaJiL
38 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
383 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
24 🔰یکی از رفقایم که از ساری برگشته بود. بهم گفت: جلوی بیمارستان🏥 خیلی شلوغ بود. جانبازی به نام حالش بد شده بود و آورده بودنش بیمارستان. تا گفت علمدار نفس تو سینه ام حبس شد😨 🔰به خودم گفتم: نه❌ که حالش خوبه. ⚡️اما مصطفی، پسرعموی سید مجتبی قطع نخاع بود. حتما اون رو بردن بیمارستان. همان موقع زنگ زدم☎️ محل کار سید، بهم گفتند بیمارستان هست. 🔰 با خودم گفتم حتما رفته دنبال کارهای . روز بعد هم زنگ زدم📞 اما کسی گوشی را برنداشت📵 آماده خواب شدم. خواب دیدم که در یک بیابان هستم. از دور گنبد امامزاده ابراهیم🕌 شهرستان نمایان بود. 🔰وقتی به جلوی رسیدم. با تعجب دیدم تعداد زیادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم. هر چفیه ای به گردن و پرچمی🚩 در دست داشت. آن رزمندگان از شهدای شهر بابلسر🌷 بودند. در میان آنها را دیدم که در سال 62 شهید شده بود. یک گل زیبا🌸 در دست پدرم بود. 🔰بعد از احوالپرسی به پدرم گفتم: پدر کسی هستید⁉️ گفت: منتظر رفیقت هستیم. با ترس و ناراحتی😰 گفتم: یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم پرید🕊 🔰گفت: بله، چند ساعتی هست که این طرف. ما آمدیم👥 اینجا برای استقبال سید. البته قبل از ما حضرات معصومین و (س) به استقبال او رفتند. الان هم اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او💞 هستند. 🔰این جمله پدرم که تمام شد از بیدار شدم. به منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از ⁉️ گفت سید موقع پرید🕊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
26 🍃🌹سال ۱۳۵۹ بود برنامه ی تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان کار بچه ها تمام شد. 🍃🌹ابراهیم بچه ها را جمع کرد، از خاطرات تعریف می کرد، خاطراتش هم جالب بود هم . 🍃🌹بچه ها را تا اذان نگه داشت. بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند. 🍃🌹ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچه ها، همان ساعت می رفتند، معلوم نبود برای بیدار می شدند یا نه، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا اذان صبح نگهدارید که نمازشان نشود .... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
29 💢حاج‌همّت پيش از آن كه يك فرمانده نظامى باشد، يك عنصر و بود. 💢حاجى معتقد بود كه جنگ ما بر اساس بوده و اگر بنا است بين آموزش نظامی و عقيدتى به يكى بيشتر ارزش بدهيم آن است. 💢«قبل از عمليات والفجر 4، وقتى لشكر در اردوگاه شهيد بروجردى بود به من میگفت: حاج آقا! بچه‌ها را جمع كنيد و برايشان كلاس عقيدتى بگذاريد.» 💢يكبار ديگر به من گفت: «من در اين عمليات روى آموزش عقيدتى از آموزش نظامى حساب میكنم.» http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌼⇜مأموریتم که تموم شد، رفتم با حاج درباره‌ی برگشتنم صحبت کردم. شهید همت بهم گفت: یه خاطره برات بگم گفتم بگو 🌸⇜حاجی‌گفت: وقتی‌توی مأموریتم تموم شد ، به شهید ناصر گفتم: مأموریتم تموم شده و می خوام برم. ناصر پرسید: ؟ از سوالش تعجب کردم وگفتم: منظورت رو نمی فهمم، حکمم سه ماهه بوده و حالا تموم شده... 🌼⇜ناصر کاظمی گفت: مأموریت و مدت زیاد مهم نیست! اگه بریدی بیا کن و برو، اگر هم نبریدی بمان و کار کن، اینجا کار زیاده و بهت احتیاج داریم...منصرف شدم و دیگه باهاش درباره برگشتن حرف نزدم... ❣ ❣ شادی روحش http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌸🍃زندگی به سبک شهدا..!!🌸🍃 ⃣6⃣ ❣سفره عقد مان با همه سفره ها فرق داشت! به جای آینه شمعدان، را دور تا دور سفره چیده بودیم!😊 برکتی که این تفسیر به زندگیمان می داد، می ارزید به هزاران شگونی که آینه شمعدان می خواست داشته باشد. برای مراسم هم برنج اعلا خریدیم ولی فتح الله نگذاشت بارش کنیم! می گفت: ((حالا که این همه آدم ندار و گرسنه داریم، چگونه ام چنین غذای قیمتی بدهم؟!)). برنج ها را بسته بندی کردیم و به خانواده های نیازمند دادیم. وقتی برنج ها را می دادیم، فتح الله می گفت: این هدیه امام خمینی(ره) است👌... (راوی: همسرشهید فتح الله ژیان پناه) http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1⃣7⃣ نسبت به رفت و آمد با فامیل و دوستان و انجام صله رحم خیلی مقید بود. جالب بود ؛ در محافل برخلاف رسم این روزها سید از قرآن برای فامیل می گفت ، روایت می خوند و در خصوص موضوعات مختلف اسلامی صحبت می کرد. البته اهل بگو بخند هم بود. به جای خودش شوخی و خنده هم داشت. بچه های فامیل خیلی دوستش داشتن همیشه دورش حلقه می زدن تا براشون احکام و یا مسائل مذهبی داخل قرآن رو بگه. نکته دیگه درباره ی برخورد سید بود که در صحبت هاش غالبا جواب اطرافیان رو با آیات و روایات می داد. یکبار جمله ای بین مردم شایع بود که ( قلب انسان باید پاک باشه ) وقتی این رو شنید خیلی ناراحت شد. یادمه می گفت : اگه انسان میخواد قلبه پاکی داشته باشه ، باید رابطه ای نزدیک با خدا داشته باشه. قلب پاک فقط در این صورت به دست میاد. پاکی قلب باعث می شه اهل نماز و عمل و به واجبات و ترک محرمات بشیم. نه اینکه کسی نماز رو ترک کنه و خودش رو توجیه کنه که قلب انسان پاک باشه و نیازی به نماز و ... نداره. 💡 -------------------- http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
2⃣7⃣ روز گرفتن حقوق بود 💰 لیست اسامی رو از مسئول حسابداری گرفتم. • • رسیدم به اسم حسن حجاریان ، ✍ در تاریخ فلان حقوق دریافت نشد حقوق دریافت نشد ... حقوق دریافت نشد ... گیج شده بودم 😳 حتی یکبارم حقوقش رو نگرفته بود ...!! به خودم گفتم اینطوری نمیشه ☝️ سهم حقوقش رو برداشتم و رفتم پیشش گفتم : هر چقدر میخوای بردار اینها مال توست ، حق توست. چرا حقوق هاتو نمی گیری؟ خجالت کشید گفت : این چه حرفیه؟ من که برای پول نیومدم ، فقط برای اسلام اومدم ✌️ 🍃 🍃🍃http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
3⃣7⃣ به روایتی از همسر شهید : خیلی کم وقت می کرد به خانواده رسیدگی کنه ولی با اخلاقی که داشت جبران می کرد با روی خندان و طبیعتِ شادابش 👌 تمام وقت هایی که با من بود کاملا شاد بود ... خوش می گذشت. در جمع خونوادگی خیلی اهل بگو بخند بود، ولی در جمعِ نامحرمی ملاحضه می کرد قبل از ازدواج بعضی از دوستام که مصطفی رو دیده بودند ، می گفتند : توی می خوای با این ازدواج بکنی؟ این آدمِ اخموی بد اخلاق که همیشه سرش پایینه؟ بعد که تحقیق کردیم، هم خوابگاهیاش گفتند : این وارد هر اتاقی که میشه، اونجا بمبِ خنده اس! ✌️ واقعا هم همینطور بود جای نبودن هاش رو با اخلاقش پر می کرد. گاهی ده دوازده روز خونه نبود خیلی بهم فشار میومد وقتی که میومد چون می دونست چیکار کنه، روزهای نبودنش رو جبران می کرد اعتراض هامو با شوخی و خنده جواب می داد. با تفریحاتِ بیرون، سوپرایز، هدیه، رفتارِ خوب و بزرگمنشانه 🙂✌️ 🍃 🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
⃣7⃣ وقتی هدایاےمردمے را باز مےکردیم ،در میان انبوه کمپوت ها چشمم به یک نایلون افتاد که به نظرم خیلے سبک بود ، وقتی اون رو برداشتم دیدم واقعا سبکه مثل اینه که قوطے خالے باشه . در نایلون رو یازکردم دیدم که واقعا یک قوطی خالیه کمپوته که داخلش یک نامه است . نامه رو که بازکردم دیدم دست خط یه دانش آموز دبستانیه ، دختر بچه دبستانے که یک قوطی خالیه کمپوت رو براے ما فرستاده بود به جبهه . تو نامه نوشته بود : " برادر رزمنده سلام ، من یک دانش آموز دبستانی هستم . خانم معلم گفته بود که براے کمک به رزمندگان جبهه های حق علیه باطل نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم . با مادرم رفتم از مغازه بقالی کمپوت بخرم . قیمت هر کدام از کمپوت ها رو پرسیدم ، اما قیمت آنها خیلی گران بود ، حتی کمپوت گلابے که قیمتش 25 تومان بود و از همه ارزان تر بود را نمی توانستم بخرم . آخر پول ما به اندازه سیر کردن شکم خانواده هم نیست . در راه برگشت کنار خیابان این قوطے خالے کمپوت را دیدم برداشتم و چند بار با دقت ان را شستم تا تمیز تمیز شد . حالا یک خواهش از شما برادر رزمنده دارم ، هر وقت که تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تا من هم خوشحال بشوم و فکر کنم که توانستم به جبهه ها کمکے کنم." بچه ها تو سنگر براش خوردن آب توے این قوطی نوبت می گرفتند ... آب خوردنے که همراهش ریختن چند قطره اشک بود ... 🍃 🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
⃣7⃣ ريخته بودند دور و برش و سر و صورت و بازوهاش رو می‌بوسيدند هر كار میكردی، نمی‌تونستی حاجی رو از دستشون خلاص كنی انگار دخيل بسته باشند، ول كن نبودند. بارها شده بود حاجی،‌ توی هجوم محبت بچه‌ها صدمه ديده بود؛ زير چشمش كبود شده بود، حتی يك‌بار انگشتش شكسته بود سوار ماشين كه می‌شد،‌ لپ‌هاش سرخ شده بود؛‌ اين‌قدر كه بچه‌ها لپ‌هاش رو برداشته بودند برای تبرك! بايد با فوت و فن برای سخنرانی می‌آورديم و ميیبرديمش. - خب، حالا قِصر در رفت! يواشكی آوردنش! وقتی خواست بره ‌ چی؟ بين بچه‌ها نشسته بودم و می‌شنيدم چی پچ‌پچ می کنند. داشتند خط و نشون می‌كشيدند ! حاجي رو يواشكی آورده بوديم و توی چادر قايمش كرده بوديم. بعد كه همه جمع شدند، حاجی برای سخنرانی اومد. بچه‌ها خيلی دل‌خور شده بودند. سريع سوار ماشين كرديمش تا چند صد متر،‌ ده بيست نفری به ماشين آويزون بودند... آخر مجبور شديم بايستيم و حاجی بياد پايين. ☺️✌️ 🍃 🍃🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌸 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌸 6⃣7⃣ رفته بودیم خرمشهر بیشتر ماموریتا دو هفته طول می کشید روز سینزدهم بود.لباسای شخصیم رو شستم و پهن کردم تا بعد از ظهر اتو کنم و آماده برگشتن به خونه بشم. وقتی از سر کار برگشتم دیدم محسن تموم لباسارو اتو زده و مرتب گوشه اتاق گذاشته. به شوخی بهش گفتم : شما از خانمم هم بهتر اتو کشیدی دستت درد نکنه.با این خط اتو می شه سر برید فرمانده! محسن فرمانده گروه بود و من نیروی محسن ولی اونقدر مخلص و بی ریا بود که هر کاری می تونست برای بچه ها انجام می داد وقتی هم فرمانده خطابش می کردیم ناراحت می شد هیچوقت ندیدم به کسی دستور بده. هر وقت میخواست کاری انجام بده می گفت : اگه دوستان صلاح بدونن این کار رو انجام بدیم. ماهم برای اینکه سر به سرش بزاریم، می گفتیم : تا دستور ندید انجام نمی دیم ولی باز همون جمله رو تکرار می کرد و لحنش دستوری نمی شد 😍✌️ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
⃣7⃣ دکتر یه موبایلی داشت که خیلی قدیمی بود ☹️ بهش می گفتم : این چه موبایلی که شما داری ؟ می گفت : داره کار می کنه، برای چی عوض کنم؟ 😐 عینک دکتر هم سنگین بود ، می گفتم : دکتر اینو عوضش کن و یه سبک ترش رو بگیر می گفت : به این خوبی داره کار می کنه چرا باید عوضش کنم؟ 😶 شاید بگید لابد دکتر بخیل بوده! 😏 اما واقعیت اینه که دکتر خیلی هم دست و دلباز بود ؛ رقم های زرگ به مردم قرض یا وام می داد و بعضا می بخشید خیلی هاشو من خبر دارم ✌️ بعضی وقتا از ما می خواست تا اگه خونواده مستمندی رو می شناسیم، معرفی کنیم. می گفت که گروهی هستند و به خونواده های مستمند و فقیر کمک می کنند بعد از شهادتش فهمیدیم که خود دکتر مسئولیت این کار رو بر عهده داشت 😞✋ خیلی ها نمی دونستند که دکتر استاد دانشگاه فیزیک هسته ایه بعد از شهادتش وقتی عکسش رو می دیدند با تعجب می گفتند : فلانی استاد فیزیک هسته ای بود!!!! 😳 🍃 🍃🍃http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f