هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
.
📝 متن خاکریز خاطرات ۱۰۳
✍ فرماندهی خاکی یعنی این ...
#متن_خاطره:
رفتم دستشویی و دیدم آفتابهها خالیه. تا رودخانهی هور فاصلهی زیادی بود و نزدیکتر هم آب پیدا نمیشد. زورم می آمد این همه راه رو برم برای پُر کردنِ آفتابه. به اطرافم نگاه کردم و یک بسیجی دیدم. بهش گفتم: دستت درد نکنه! میری این آفتابه رو آب کنی؟ بدون هیچ حرفی قبول کرد و رفت تا آب بیاره. وقتی برگشت ، دیدم آبی که آورده کثیفه. بهش گفتم: برادر جان! اگه از صد متر بالاتر آب برمیداشتی، تمیزتر بودا... دوباره آفتابه رو برداشت و رفت آبِ تمیز آورد. بعداً که اون بسیجی رو شناختم، شرمنده شدم. آخه ایشون آقا مهدی زین الدین بود؛ فرماندهی لشکرمون....
✍خاطره از زندگی سردار شهید مهدی زینالدین
📚منبع: کتاب آقا مهدی، صفحه ۹۹
#اخلاص #فرمانده #شهیدزین_الدین #تواضع #تقوا
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
.
من همٺ هستم، اما فرمانده لشڪر نیستم
.
بهترین عكسم شاید همان تصویری باشد كه از شهید محمد ابراهیم همت و لبخندش به ثبت رساندم. من وصف شهید همت را خیلی شنیده بودم. خیلی دوست داشتم از نزدیك ایشان را ببینم. بعد از عملیات والفجر ۴ در پنجوین عراق كارت تردد گرفتم و با هماهنگی با وزارت ارشاد به منطقه رفتم. وقتی به پنجوین رفتم و متوجه شدم همت فرمانده لشكر ۲۷ محمدرسولالله(ص) است. از عمو حسن خواستم به من كمك كند تا همت را ببینم. گفت تو لباس نظامی نداری؟ باید لباس رزمی بپوشی.
برای همین یك دست لباس نظامی به من داد. به من گفت برای دیدن همت هم باید صبر كنی تا فرصتی مغتنم پیش آید. مدتی گذشت. یك بار داشتم عكاسی میكردم كه متوجه شدم یك نفر كنار منبع آب وضو میگیرد و دو نفر هم كنارش ایستادهاند. جلو رفتم و سؤال كردم ببخشید آقای همت را میخواهم ببینم. گفت من همت هستم، اما فرمانده لشكر نیستم. من هم باور كردم و برگشتم. حین بازگشت یكی صدایم كرد و گفت بیا ایشان خود همت هستند. من برگشتم و به ایشان گفتم حاج آقا من دوست داشتم شما را زیارت كنم. شهید همت گفت همه این بچهها از این رزمنده ۱۴ ساله گرفته تا آن رزمنده ۸۵ ساله همه آنها #فرمانده هستند و من از اینها درس میگیرم. اینها بچههای نازنینی هستند كه من در كنار آنها خیلی چیزها یاد میگیرم. بعد همین طور كه داشت برای رزمندهها حرف میزد و تشكر میكرد و دست روی سینهاش گذاشت من همان لحظه از ایشان عكس گرفتم. عكسی كه بسیار معروف شد و مورد استفاده قرار گرفت. به عبارتی این عكسها #خاطره میسازند.
.
راوی: اباصلت بیات
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46
هدایت شده از °•|ـشَہید مُحَمَّد اِبْراهیمِ هِمَّتـ|•°
🌷 #طنز_جبهه8⃣3⃣
🔹 سه خیابان🛣 را پشت سر گذاشتیم تا رسیدیم به تنها حسینیه ی شهر.
🔸از زور سرما و خستگی. هل خوردیم داخل شبستان تا استراحت کنیم و فردا صبح ☀️به مدافعان خسته و کم تعداد شهر ملحق شدیم. هر کس به گوشه ای پناه برد.
🔹قبضه آر. پی. جی هفت ام را آرام روی زمین خواباندم و کف #شبستان پهن شدم.
🔸فرمانده گروه قدم زد و خودش را رساند به من. دستی به ریش کشید و گفت:
«چیه؟ چیزی کم و کسر داری!؟» 😏
با لحنی پر آب و تاب گفتم:
«ها قربون! اگه باشه لحاف و تشک، نباشه کیسه خواب. نبود پتو رنگی.»😜
🔹 #فرمانده خم شد و زد روی شانه ام و با لهجه مخلوط اصفهانی و شیرازی گفت:
«کاکو شیرازی خط که رفتیم می دم سنگر تو مبلمان کنن🛋. خوبس!»
🔸از جا بلند شدم و با شوخی احترام نظامی گذاشتم و گفتم:
«خوبس قربون!»
خندید و دور شد. 😄😄
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f