eitaa logo
تـ ع ـجیل | TaaJiL
38 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
383 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
4_310226054725763526.mp3
7.78M
پیشنهاد میڪنم حتما گوش ڪنید👌👌 مبحثاش عالیههه http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
✅ غروب این جمعه رو چطور تحمل کنم 📆 همیشه جمعه‌ها بوی غربت می‌ده. غربتی از جنس فراق. جمعهٔ آخر سال اما خیلی بیشتر... وقتی فکر می‌کنم که یک سال دیگه گذشت و از تو نیومد خبری، غرق در اندوه فقط به بیچارگیمون فکر می‌کنم... به یتیمیمون... به این که قراره تا چند سال جمعه‌های آخرش رو اینطور، بی‌قرارت باشیم... آقای جمعه‌های غریبی دیگه ظهور کن. 🌇 جمعه‌هات، امسال هم تمام شد... چطور غروب این جمعه رو بدون شما تحمل کنم؟ کاش می‌تونستم عقربه‌های ساعت رو اونقدر نگه دارم که نتونه به غروب نزدیک شه اما هرچقدر تلاش می‌کنم، زودتر به غروب نزدیک می‌شه... 🔹 این جمعه هم از دیدن رویت خبری نیست / دیگر نفسم هم نفس معتبری نیست رد می‌شود این جمعه و تا لحظهٔ آخر / از آمدن سبز تو اما اثری نیست 🔅 آری! لحظه‌لحظه که به غروب نزدیک‌ می‌شم، انگار قلبم هم بی‌قراری می‌کنه. او هم فهمیده که این جمعه هم گذشت و مولاش... 🤲 «شیعیان ما به اندازهٔ آب‌خوردنی ما را نمی‌خواهند اگر بخواهند و دعا کنند فرج ما می‌رسد.» (کتاب شیفتگان حضرت مهدی، ج ۱، ص ۱۵۵) 🌸 ؛ ویژهٔ آخرین جمعهٔ سال http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
📆 یک سال دیگر هم گذشت... مگر چقدر قرار است زنده بمانیم آقا؟ برنمی‌گردی؟😭😭😭😔 🙏 اللهم عجل لولیک الفرج 🌅 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f🔙
‌ 🌸 رهبر انقلاب اسلامی: "عید نوروز و حلول سال نو را تبریک عرض می‌کنم به همه‌ی هم‌میهنان عزیزمان، بخصوص به و خانواده‌های و خود جانبازان و همه‌ی . ‌ ➡️ ۹۹/۱۲/۳۰ ‌ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
4_310226054725763532.mp3
7.03M
پیشنهاد میڪنم حتما گوش ڪنید👌👌 مبحثاش عالیههه http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 9⃣1⃣ مادرم اصرار ميكرد «آقاهمت، بهش بگو بمونه ليسانس رو بگيره. ميگه ديگه نميخوام برم دانشگاه.» حاجی هم ميخنديد، ميگفت «من كه حرفی ندارم مادر، منتها خودش نميتونه دوری ما رو تحمل كنه.» بعدها مادرم ميگفت «يك بار كه من خيلی اصرار كردم آقاهمت بياد اصفهان، گفت حاج خانم ميخوای لقمه ی جاده ها شم؟ دو باراومدم سر بزنم تصادف پيش اومد، ماشين چپ كرد. شما چيزی نگيد، بذاريد ترمش كه تموم شد با من برگرده منطقه.» هجدهم تير، آخرين امتحانم بود. حاجی از هفدهم آمد. امتحان كه دادم و از دانشكده آمدم بيرون، تويوتا لندكروز سپاه را شناختم. حاجی كنارش ايستاده بود و وقتی چشمش به من افتاد خنديد. حالا ديگر قدرش را جور ديگری ميدانستم. آدم وقتی پيش خوب هاست فكر ميكند همه خوبند، بايد بدها را ببيند تا قدر خوب ها را بداند. با خودم فكر كردم آيا زنی به خوش بختی من وجود دارد؟ و مردی به بزرگی مرد من كه بشود كنارش همه چيز را تحمل كرد؟ ديشب وقتی می خواستم سفره بيندازم، حاجی از دستم گرفت، گفت «وقتی من ميام، تو بايد بنشينی. من دوست دارم تو از دنيا هيچ سختی نكشی.» خودم را عبوس کردم، گفتم: «من بالاخره نفهميدم چه طور باشم؟ آن اول گفتی ميخوای زنت چريك باشه، حالا ميگی از جام تكون نخورم.» حاجی نشست و سرش را كه به بهانه ی پهن كردن سفره زير انداخته بود بيش تر خم كرد، با صدايی كه به زحمت شنيده ميشد، گفت: «تو بعد از من بايد خيلی سختی ها بكشی، بذار حالا اين يكی، دو روزی كه هستم، كمی به شما برسم.» از اين حرف های حاجی بدم می آمد. یعنی طاقتش را نداشتم . یک بار حاجی خط بود و مهمان داشتیم داشتم آشپزی میکردم که یکدفعه آشوب عجيبی توی دلم افتاد. همه چيز را رها كردم و آمدم برای او نماز خواندم، دعا كردم. وقتی حاجی برگشت و برايش تعريف كردم ديدم صورتش منقلب شد، گفت «شايد همون وقتی بوده كه ما از جاده ی پر از مين رد ميشديم.» بعد خنديد، گفت «تو نميذاری من شهيد شم، تو سد راه شهادت من شدی.» هميشه نزديك عمليات كه ميشد از اين زمزمه ها داشت. سر دنيا آمدن پسر كوچكمان مصطفی، كه نزديكی های عمليات خيبر بود، حاجی گريه ميكرد، ميگفت «خدا امشب من رو شرمنده كرد.» گفتم شايد منظورش دنياآمدن پسرمان است، اما فقط اين نبود، ميگفت «توی مكه از خدا چند چيز خواستم؛ يكی اين كه توی كشوری كه نفس امام نيست نباشم حتی برای لحظه ای. بعد تو رو از خدا خواستم و بعد دوتا پسر، به خاطر همین هر دفعه میدونستم بچه ها پسر هستند . و آخر هم دعا کردم که نه اسیر بشم و نه جانباز . اتفاقا برای همه سوال بود كه حاجی اين همه خط ميرود چه طور يك خراش هم برنميدارد. فقط والفجر چهار بود كه ناخنشان پريد. من هم از سر نادانی اينها را به خودش ميگفتم و او فقط ميخنديد. آن شب اين را كه گفت، اشك هايش ريخت. گفت «اسارت و جانبازی ايمان زيادی ميخواد كه من اون رو در خودم نميبينم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزء اولیا الله قرار گرفتم عین همین لفظ را گفت فقط شهید بشم . 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد...... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
5⃣2⃣ اونايي که انفاق، توی مرامشون نیست... راه نفوذ شیطان، بروی قلبشون، دائما بازه! و به فرموده قرآن ؛ اهل هلاکت اند. چرا....؟ 🎤 ✨http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
4_310226054725763533.mp3
6.3M
پیشنهاد میڪنم حتما گوش ڪنید👌👌 مبحثاش عالیههه http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
برای افتادن اتــفاق عجله نڪن بسپار به خدایی که تمام کارهاش بمــوقع ست شڪ نڪن . . . خــدا هیــچ وقت دیــر نمیڪنه!! ڪمۍصـــبرداشـــته‌باش😊 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 0⃣2⃣ گردنم را راست گرفتم و با غرور گفتم: «محال است تو شهيد شی!» و زيرچشمی نگاهش كردم؛ حاجی كنار علاءالدين نشسته بود و آستين هايش را می كشيد پايين. دسته ی نازكی از موهايش كه از آب وضو خيس بود چسبيده بود به پيشانيش، و به صورتش حالتی بچه گانه ميداد، پرسيد «چرا؟» گفتم: «برای اين كه تو همه كس من هستی؛ پدرم، مادرم، برادرم خدا دلش نمياد همه كس آدم رو يك جا از او بگيره.» حاجی برای رفتنش دعا ميكرد، من برای ماندنش. قبل از عمليات خيبر آمد به من و بچه ها سر بزند. خانه ی ما در اسلام آباد خرابی پيدا كرده بود و من رفته بودم خانه ی حاج محمد عباديان كه بعدها شهيد شد. حاجی كه آمدند دنبالم، من در راه برايش شرح و تفصيل دادم كه خانه اين طور شده، بنايی كرده اند و الان نميشود آن جا ماند. سرما بود وسط زمستان. اما حاجی وقتی كليد انداخت و در را باز كرد، جا خورد. گفت «خونه چرا به اين حال و روز افتاده؟» انگار هيچ كدام از حرف های من را نشنيده بود. خانم حاج عباس كريمی خيلی اصرار كرد آن شب برويم منزل آن ها. حاجی قبول نكرد، گفت :دوست دوست دارم خونه ی خودمون باشیم. رفتیم داخل خانه و وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده حاجی با آنکه بیست و هشت سال داشت همه فكر ميكردند جوان بيست و دو، سه ساله است، حتی كم تر، اما آن شب من برای اولين بار ديدم گوشه ی چشم هايش چروك افتاده، روی پيشانيش هم چروک افتاده بود. همان جا زدم زير گريه، گفتم «چه به سرت اومده؟ چرا اين شكلی شده ای؟» حاجی خنديد، گفت: «فعلا اين حرف ها را بذار كنار كه من امشب يواشكی اومده ام خانه. اگه فلانی بفهمه، كله ام را ميكنه!» و دستش را مثل چاقو روی گلويش كشيد. بعد گفت: «بيا بشين اين جا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت «تو ميدونی من الان چی ديدم؟» گفتم «نه.» گفت «من جداييمون رو ديدم.» به شوخی گفتم «تو داری مثل بچه لوس ها حرف ميزنی.» گفت «نه، تاريخ رو ببين. خدا هيچ وقت نخواسته عشاق، اون هايی كه خيلی به هم دل بسته ند، با هم بمونند.» من دل نميدادم به حرف های او، مسخره اش كردم، گفتم «حالا ما ليلی و مجنونيم؟» حاجی عصبانی شد، گفت «من هر وقت اومدم يك حرف جدی بزنم، تو شوخی كن! من امشب ميخوام با تو حرف بزنم. توی اين مدت زندگی مشتركمان يا خانه ی مادرت بودی يا خانه ی پدری من، نميخوام بعد از من هم اين طورسرگردونی بكشی. به برادرم ميگم خونه ی شهرضا رو آماده كنه، موكت كنه كه تو و بچه ها بعد از من پا روی زمين يخ نذاريد، راحت باشيد.» بعد من ناراحت شدم، گفتم «تو به من گفتی دانشگاه رو ول كن تا با هم بريم لبنان، حالا...» حاجی انگار تازه فهميد دارد چه قدر حرف رفتن ميزند، گفت «نه، اين طورها كه نيست، من دارم محکم کاری میکنم همین . 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد..... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصیقین🌺 1⃣2⃣ فردا صبح، راننده با دو ساعت تأخير آمد دنبالش، گفت «ماشين خرابه، بايد ببرم تعمير.» حاجی خيلی عصبانی شد، داد زد «برادر من! مگه تو نميدونی اون بچه های زبان بسته توی منطقه معطل ما هستند. من نبايد اين ها رو چشم به راه ميذاشتم.» از اين طرف، من خوش حال بودم كه راننده تا برود ماشين را تعمير كند، حاجی يكی، دوساعت بیشتر پیش ما میماند.. با هم برگشتيم خانه، اما من ديدم اين حاجی با حاجی دفعات قبل فرق ميكند. هميشه ميگفت «تنها چيزی كه مانع شهادت من ميشه وابستگيم به شماهاست. روزی كه مسئله ی شما رو برای خودم حل كنم، مطمئن باش اون وقت، وقت رفتن منه.»با نگاهم او را تا آن سر اتاق دنبال كردم و به خاطر نياوردم برای چندمين بار است كه فكر ميکنم «چه قدر لباس سپاه به حاجی میاد!» گفتم: «اين طوری خسته ميشيد، بياييد بشينيد.» حاجی نشست به اكراه، و به رخت خواب ها كه پشتش كپه شده بود تكيه داد. اتاق ساكت بود، فقط گاه گاهی مهدی در قوری اسباب بازيش را روی آن ميكوبيد و ذوق ميكرد. بعد هم همان طور قوری به دست آمد جلو حاجی. داشت خودش را شيرين ميكرد. اما حاجی اعتنا نكرد. صورتش را برگردانده بود. دل خور شدم، گفتم: «تو خيلي بی عاطفه ای!» حاجی باز جوابی نداد. بلند شدم و نگاهش كردم؛ چشم های حاجی تر بود و لب هايش مثل كسی كه درد ميكشد، روی هم فشرده ميشدند. چيزی نگفتم، ولی دلم لرزيد. حس كردم حاجی آمده دل بكند. وقتی راننده آمد، برای اولين بار حاجی نشست دم در خانه و بند پوتين هايش را آرام آرام بست، هميشه اين كار را داخل ماشين ميكرد. بعد مهدی را بغل كرد، مصطفی را هم من بغل كردم و راه افتاديم. توی راه خنديد، به مهدی گفت «بابا، تو روز به روز داری تپل تر ميشي. فكر نميكني اين مادرت چه طور ميخواد بزرگت كنه؟» 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد..... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
┅═✧❁﷽❁✧═┅ 2⃣ لباس ‌هایت ظاهـرت را زیـبا میکنند و ذڪر خدا باطنت را🌼 زیباست اگر مــردم تو را مرتب و پاڪیزه ببیـنند اما زیباتـر این است که خداوند رحمان قلبت را در حال ذڪـــر و یاد خویش ببیند.🌼 ━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f ━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
🌷 4⃣3⃣ 💠 سر به سر عراقی ها😄 🔹هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم.📞 گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم، چند بار صدا زدم: " صفر من واحد. اسمعونی اجب" بعد از چند بار تکرار صدایی جواب داد: "الموت لصدام" 🗣 🔸تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت😄. از رو نرفتم وگفتم: " بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم."😉 به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: "انت جیش الخمینی" طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت: "الموت بر تو و همه اقوامت" 🔹همین که دیدم هوا پس است،‌ عقب نشینی کرده،‌ گفتم: "بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر کار گذاشته بودیم." ولی او عکس العمل جدی نشان داد😠 و اینبار گفت: "مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می کنیم. نوکران صدام، خود فروخته ها..." 🔹دیدم اوضاع قمر🌙 در عقرب شد، بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها رو نکردیم.😂😂 😁 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷 ⃣3⃣ 💠مرا دریابید 🔹همراه دایی سعید برای گرفتن شام به فاو رفتیم. 🚍موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت. به پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدم. 🔸محمود و مهدی کنار سنگر خودشون نشسته بودند و به کارهای من می‌خندیدند.😂😅 همه با قابلمه دور ماشین ایستاده بودند. 🔹بالای باربند رفتم و با صدای بلند فریاد زدم: «اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا می‌ماند، پس ای خمپاره ها مرا دریابید!» در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنار ما منفجر شد! همگی خوابیدند. من هم از روی باربند خودم رو به کف جاده پرت کردم. 🔸بلند شدم خودم رو تکاندم و گفتم: 🙌 «آهای صدامِ الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمی‌شه؟ شوخی کردم بی پدر مادر!» همه زدند زیر خنده.  😁 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
°°|🥀|°° نماز پفکــے یا نماز نمکــے یا نماز زورکــے یا نماز پولکــے نماز راستکــے و•••⁉️ برادرم خواهرم بنگر چگونه نماز میخوانی!🧐:) نمازی که سریع خوانده میشود، نماز موشکی است.🚀‼️ نمازی که باغفلت قضا میشود، نماز یدکی است.😞‼️ نمازی که برای رسیدن به مقام و موقعیت خوانده میشود، نماز پفکی است.🤭‼️ نمازی که به صورت آزمایشی خوانده میشود، نماز الکی است.🙁‼️ نمازی که باقبله و وضوی اشتباه خوانده میشود، نماز چپکی است.😓‼️ نمازی که با زور و اجبار بقیه خوانده میشود، نماز زورکی است.😠‼️ نمازی که برای گرفتن پاداش خوانده میشود، نماز پولکی است.😕💵‼️ نمازی که بدون حضور قلب و با بی حالی خوانده میشود، نماز آبکی است.😔💔‼️ نماز شب که از نیمه شب به بعد خوانده میشود، نماز نمکی است.😬‼️ نمازی که باعنوان نافله مستحبی خوانده میشود، نماز کمکی است.😃💞 ❣نمازی که باحضور قلب و خلوص نیت خوانده میشود، نماز راستکی است.... که از همه ی نمازها بهتر و برتر است... و مورد قبول درگاه حق...😍👌🏻 حالا ما خدایی چطوری نماز میخونیم؟؟🧐 🌺••┈••❈✿🌹✿❈••┈••🌺       http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f 🌺••┈•
🍃🌸🌱🌺🌿🌼 🌼🌿🌺🌱 🌱🌸 🌺 🍃 🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺 2⃣2⃣ نميگفت «من» ميگفت «مادرت». بعد، از خانم عباديان كه قرار بود تا تمام شدن تعميرات خانه منزل آن ها بمانيم، خيلی تشكر كرد و راه افتاد.از پشت سر نگاهش كردم؛ وقتی گردنش را اين طور راست ميگرفت، قدش بلندتر به نظر ميرسيد و چه سفت راه ميرفت با آن پوتين های گشاد كهنه! همين حالا دلم تنگ شده بود. خواستم بروم دم ماشين، اما حاجی سوار شد. از سوز هوا چادرم را تنگ تر به خودم پيچيدم و چشم هايم را كه پر آب شده بود، پاك كردم. ماشين حاجی ديگر به سختی ديده ميشد. خودم را دل داری دادم «برميگرده، مثل هميشه. اون قدر نماز ميخونم و دعا ميكنم كه برگرده.»همه زنگ ميزدند، همه از زن و بچه شان خبرگيری ميكردند، جز حاجی. من هم نگران شدم و هم رنجيدم. يك روز كه ايشان تماس گرفت، گفتم «يك زنگ هم شما بزنيد حال ما رو بپرسيد. اسلام آباد رو مدام ميزنند نميگيد شايد ما طوری شده باشيم؟» حاجی گفت «بارها بهت گفتم من پيش مرگ شما ميشم، خدا داغ شماها رو به دل من نميذاره. اين رو ديگه من توی زندگی نميبينم.» گفتم «بابا اومده من رو برگردونه اصفهان اجازه هست برم؟ گفت : اختیار با خودتونه. آن شب خيلی به او التماس كردم بيايد خانه. آخرين باری كه آمده بود، خانه خرابی داشت، بنايی ميكردند. حالا همه جا را تميز كرده بودم. دوست داشتم خانه مان را اين طوری ببيند. اما حاجی نيامد، گفت «امكانش نيست.» و من نتوانستم جلو بابا بايستم، بگويم نمی آيم. بابا عصبانی بود، حتی پرخاش كرد كه «تو فقط زن مردم نیستی دختر من هم هستی. ما اون جا دلواپس تو و بچه هايت هستيم.» مهدی و مصطفی را برداشتم و برگشتيم اصفهان. دو هفته بعد از آمدن ما بود كه حاجی تلفن زد، گفت «خيلی دلم براتون تنگ شده.» و اين را چند بار تكرار كرد. گفت «اگه شد بيست و چهار ساعته ميام ميبينمتون و برميگردم. اگه نشد كسی رو ميفرستم دنبالتون...» مکث کرد و پرسید: «كسی رو بفرستم، می آييد اهواز شما رو ببينم؟» خنديدم، گفتم «دور از جون شما، كور از خدا چي ميخواد؟» گفت «با دوتا بچه برای شما سخته.» گفتم «من دلم ميخواد بيام شما رو ببينم.»يك هفته گذشت، اما نه از خود حاجی خبری شد نه از تماسش. يك شب، نصفه شب از خواب پريدم، احساس مي كردم طوفان شده....... 🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱🌺🌿🌼🍃🌸🌱 ادامه دارد...... http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
3⃣ 💠المـــاس از تــــراش و انـسان از تـــــــلاش مــــیدرخشد! ▫️صادق باش هنگامی ڪه فـقیرۍ ▫️ساده باش وقتۍکه ثروتمندۍ ▫️مودب باش وقتی که قدرتمندۍ ▫️ســڪوت ڪن هنگامی ڪه عصـــبانۍ هستۍ. http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
6⃣2⃣ بعضی چیزها... شرشیطان رو از سرمون کم میکنن! به‌طوری‌که؛ حجم حمله های شیطان رو بر روح مون،کمتر می کنند. راههای میانبر رو یادبگیریم. 🎤 ✨http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
4_310226054725763548.mp3
5.37M
پیشنهاد میڪنم حتما گوش ڪنید👌👌 مبحثاش عالیههه http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
1_773150514.mp3
1.98M
🌺مادرم فاطمه(س)🌺 ✅ علامه مصباح یزدی: شاید عده ای مسخره کنند اما بنده باور دارم که چادر حضرت فاطمه (س) ... (تا انتها گوش بدهید) 👌👌 خیلی قشنگه👌💐 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f
🌷⃣3⃣ 💠 تو هنوز بدنت گرم است 🔹می گفت توی یکی از ها برادری مجروح میشود و به حالت و از خود بی خودی می افتد. 🔸بعد که شهدا را جمع کرده و به معراج شهدا می برده، از راه میرسد و او را قاطی بقیه با ترس و لرز و هول هولکی می اندازد و گاز ماشین را میگیرد و دِبرو.🚐 🔹راننده در آن جنگ و گریز تلاش میکرده که خودش را از تیررس دور کند و از طرفی مرتب میداده تا توی چاله چوله های ناشی از انفجار نیفتد، که این بنده خدا در اثر جابجایی و فشار به می آید،و یکدفعه خودش رو در جمع میبیند.😳 🔸اول تصور میکند که ماشین دارد شهدا را به سمت پست امداد میبرد. اما خوب که دقت میکند میبیند که نه، انگار همه برادرا شهید شده اند و تنها اوست که است. 🔹 میشود و هراسان بلند می شود و مینشیند وسط ماشین، و با صدای بلند بنا میکند به داد و فریاد کردن که: «برادر! برادر! منو کجا میبرید؟ من شهید نیستم.نگه دار میخوام پیاده شم،منو اشتباه سوار کردید، نگه دار من طوریم نیست...». 🔸راننده که گویی هواسش جای دیگری بوده، تو آینه زیر چشمی نگاهش میکنه و با همان لحن داش مشتی اش میگه:«تو هنوز گرمه، حالیت نیست.تو شهید شدی.دراز بکش! دراز بکش! بذار به کارمون برسیم.»😂 🔹اوهم دوباره شروع میکند که:«به پیر به پیغمبر من چیزیم نیست، خودت نگاه کن ببین» و راننده هم می گوید بعدا معلوم می شود.😂 🔸خودش وقتی برگشته بود میگفت این عبارت را گریه می کردم و می گفتم. اصلا حواسم نبود که بابا! حالا نهایتا مارو تا یه جایی می برد، برمی گردیم دیگر. 🔹مارا که نمی خواهند زنده به کنند. اما او هم راننده باحالی بود، این حرف ها را آنقدر می گفت که فکر میکردم واقعا شهید شده ام.😂😂😂 نثار ارواح طیبه شهدا 😁 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/684589058Ce5da6bc46f