ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_یکم
•
.
🏝
.
•
دنیل قید بودن کنار سعید را زد و
رفت آخر جلسه پشت سر جمعیت ایستاد.
سعید نمیدانست که او
اصلاً نمیداند این کلمات چه هستند!
عربی بلد نبود که بخواهد
معنیاش را هم بداند و
تلفظ هم که جای خودش...
یک آمریکایی بود، نه یک عرب زبان!
این غیر از جسارتی بود که
اصلاً در خودش نمیدید،
نگاهی به جمعیت و
سن و مجری انداخت و بیشتر حس کرد
که وارد این جریان خودش را نمیکند.
اما با وجود سعید برنامههای دنیل خیلی
قابل پیشبینی نبود.
سعید داشت حال دنیل و برنامه را باهم
رصد میکرد.
دنیل شجاعت و پشتکار فوقالعادهای داشت. انرژیاش هم متفاوت از دیگران تصاعدی بود، فقط نیاز بود یکی هلش بدهد.
که سعید حس کرد الان این هل را ندهد،
دیگر موقعیت بعد را نمیتواند پیدا کند.
دنیل داشت به مجری نگاه میکرد،
مجری داشت اسامی شرکتکنندگان را میخواند و اسم آخرین نفر را که خواند صدای سعید سکوت مسجد را شکست!
-آقا یک شرکت کننده دیگه هم هست!
دنیل تا آمد بفهمد چه شده،
سعید دستش را گذاشت روی شانهاش و بردش سمت جلو...
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_دوم
•
.
🏝
.
•
همۀ سرها برگشته بود سمت عقب و دنیل و سعید را نگاه میکردند.
سعید میخندید و میدانست غرور دنیل اجازه نمیدهد
مقابل این همه نگاه عقب بکشد و نه بیاورد.
دنیل در عمل انجام شدهای قرار گرفته بود.
کاش مردم یک لحظه رو برمیگرداندند،
تا او بتواند برگردد.
فقط یک چیز آرامش میکرد،
بزند سعید را له کند.
سعید اما رسیده بود به هدفش و
بعد از این فقط باید برای خودش
یک فاتحه میخواند.
اگر هم زنده میماند دو چوب عصا میخرید. دنیل حتماً تسویۀ سختی میکرد!
مجری به داد سعید رسید و
پشت میکروفون گفت:
-دنیل خیلی خوبه که شما هم شرکت کنی!
چند جزء شرکت میکنی؟
دنیل کلمات جدید میشنید!
جزء؟؟!!
در دایره لغاتش کمی گشت!
جزء؟ جزء؟! یعنی چه؟! جزء دیگر چیست؟!
همانجا کنار سعید ایستاده بود،
دوباره برگشت و با چشمان گرد شده
به او نگاه کرد.
کاش حداقل برای سعید از خودش و زندگیش گفته بود.
سعید نمیفهمید که دنیل
دارد در چه دریایی دست و پا میزند!
سرش را جلو آورد و کنار گوشش زمزمه کرد:
-بگو چند سوره از قرآن رو حفظی؟
سر دنیل به دوران افتاده بود!
سوره چیه؟!
مگر قرآن بخش بخش است؟!
این کلمات و تعابیر را یوسف در هیچ قسمت ریکوردر نگفته بود!
وای یوسف....
اسم یوسف یادش آورد که میتواند از سارا کمک بگیرد.
بدون آنکه بخواهد خودش را تشریح کند از سعید جدا شد و به مجری گفت:
-یه کم به من زمان بدید!
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
اربعین
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ #راز_تنهایی #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت_
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_صد_و_هفتاد_سوم
•
.
🏝
.
•
پیدا کردن همسر یوسف
بین خانمها مشکل نبود.
او همیشه هوای دنیل را داشت و
گاه و بیگاه خودش احوال میپرسید.
دنیل که رفت سمت خانمها سارا آمد سمتش. دنیل با عجله پرسید:
-توی اون دستگاه، همون که صدای یوسفه!
چقدر از قرآن بود؟
هر چقدر دنیل مضطرب بود سارا آرام!
با خنده گفت:
-همهاش! حفظ کردی؟
هم سرش را به تایید تکان داد و
هم زبانش:
- آره... آره...
چشمان سارا درخشید و اشاره کرد به جایگاه
و زمزمه کرد:
-پس حافظ سی جزء قرآنی!
دنیل باز هم معنای جزء را نمیدانست.
اما حالا دیگر وقتش نبود.
نگاه مجری و مردم
با این دسته گل سعید به او بود.
حساب سعید را بعداً صاف میکرد،
اما الان نمیتوانست آبرویش را ندیده بگیرد، برگشت سمت جایگاه و
ایستاد کنار مجری و گفت:
-۳۰ جزء!... همۀ قرآن!
مجری که منتظر این حرف نبود.
ابروهایش از خوشحالی بالا رفت و
تمام صورتش با تحسین خندید و گفت:
-احسنت. مبارک باشه، خب ما یک حافظ کل توی مسابقه امشب داریم!!
مسابقه شروع شد و سعید مفقود شد؛
یعنی از مقابل چشمان دنیل دور شد
تا سالم بماند.
شاید هم میخواست دنیل بیش از آنکه به تلافی و تسویه فکر کند،
روی آیات تمرکز کند.
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهارم
•
.
🏝
.
•
یکی یکی رفتند برای مسابقه و
داورها سوال میکردند و
آنها که جواب میدادند،
دنیل هم زیر لب زمزمه میکرد.
او را صدا زدند.
بلند شد و
نفس عمیقی کشید.
لباسش را صاف کرد و سری گرداند و
سعید را آن انتها دست به سینه و
با نگاهی مطمئن دید.
تا رو به روی سن
ضربان قلبش کم و زیاد و پس و پیش شد. نمیتوانست بگوید این حال را
تا حالا تجربه نکرده است،
اما دفعۀ اول بود که
اینطور داشت مزه میکرد!
نشست مقابل همه که مشتاقانه و منتظر نگاهش میکردند.
داور چند کلمه عربی گفت و
دنیل بقیهاش را خواند و
آن هم چه خواندنی،
کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسیآمریکایی!
کنار تشویقها
صدای خندهها هم شنیده میشد.
کلمات برای دنیل آشنا بود و
ادامهاش را راحت میخواند.
تا اینجا خوب بود
یعنی تمام سوالها را درست و کامل جواب داد
و راحت میشد اگر داور هوس نمیکرد سوال آخر را بپرسد:
-احسنت دنیل...
حالا لطف کن و معنی این آیه را بگو!
چشمان دنیل شد شبیه کسی که کور بوده و حالا دارد میبیند.
گوشهایی که کر بوده و تازه میشنود.
معنی دیگر چه بود؟!
بی اختیار گفت:
-معنی؟؟؟؟ من معنی قران رو بلد نیستم!!!
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_صدو_هفتاد_و_پنجم
•
.
🏝
.
•
داور از همهجا بیخبر بود و
تا سعید بخواهد بجنبد و
تا روحانی مسجد تکانی بخورد گفت:
-یعنی نمیدونی این آیهای رو که
از حفظ خوندی چه معنایی داشت؟!
دنیل فضا را از دست داده بود و حس میکرد
آب از سرش گذشته، یک وجب و یا یک متر،
جمعی که ساکت شده بود، به پچ پچ افتاد!
دنیل در دنیای خودش بود و نمیفهمید،
نمیدانست و متوجه نشده بود که
هر مسلمانی این چیزها را میداند.
چشم گرداند بین جمعیت و حس کرد همه او را
به چشم یک موجودی نگاه میکنند که
اهل سوء استفاده از اعتمادهاست.
یک دروغگوی ماهر!
دیگر بقیهاش مهم نبود!
دل و روحش در هم پیچید و حالی شد که
نمیتوانست بفهمد چه هست؟!
حالی شده بود انگار پشت و پناهی که راحت به
آن تکیه زده بود را خراب شده میدید.
در خود فرو رفت و گفت:
- دنیای خوشیات تموم شد،
دیگه چهطور میخوای پنهان کنی نداشتههاتو
و داشتههای متفاوتت رو؟
میکروفون را کنار زد و بلند شد،
باید برای همیشه میرفت....
قدم سوم و چهارمش وسط سن بود که حاجی
میکروفون را از داور گرفت و
صدایش در مسجد پیچید:
-دنیل میدونی تو یه نابغهای؟!...
نابغهای که توی این مدت تونستی قرآن رو بدون
اینکه بفهمی حفظ کنی؟!
دنیل همانجا مات ایستاد...
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم
•
.
🏝
.
•
حاجی رو کرد به جمعیت و با لبخند همیشگیاش
گفت:
-میخندید؟!!
اول اینکه خیلی از ماها که همه
با حروف و لغتهای عربی آشنایی داریم
فقط چندتا سوره حفظیم،
بعد هم بیایید تصور کنید که میخواهید
یک کتاب ۶۰۰ صفحهای چینی رو
فقط با شنیدن حفظ کنید!!!
خوب حالا به من بگید
چند نفرتون میتونید؟!!
جمعیت دیگر نه حرفی میزد و نه میخندید. سعید اندازۀ یک عمرش در این چند دقیقه حرص
خورده بود!
دنیل را به این کار وادار کرده بود و
حالا دنیل داشت آن وسط مثل اسپند
بالا و پایین میپرید...
سعید از همانجایی که ایستاده بود داد زد:
-حرف حق که جواب نداره...
فقط حاجاقا میشه حالا شما ببخشید این ترم
چینی نخونیم؟؟!!
فضا با کلام سعید برگشت سر جایش...
خط مستقیم روحانی و سعید
زوم را از روی دنیل برداشت و
صدای خنده در فضا پیچید.
دنیل توانست نفس بکشد و
حرارت بدنش و سرخی صورتش کمتر شود! حاجی به سمت دنیل چرخید و
دستش را گرفت و گفت:
-تشویق حق دنیله!
تمام مسجد او را تشویق میکرد و
تمام بغضها، یکجا جمع شده بود در گلوی دنیل...
سرش را پایین انداخت و
این بین از خدا تشکر کرد که
حاجی و سعید را گذاشته بود تا او
سرافکنده نشود!
امروز برای چه سر بلند شده بود؟!
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
📚https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
اربعین
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ #راز_تنهایی #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت_
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_صدو_هفتاد_و_هفتم
•
.
🏝
.
•
در مسجد با حالی قدم میزد که توصیفی نبود. اولین بار در عمرش یاد خدا کرده بود.
از خدا تشکر کرده بود چون
در حالتی او را نجات داده بود که
کشتی آبرویش داشت غرق میشد.
مهربانیاش را اگر تا حالا ندیده بود،
در این لحظات چشیده بود.
سعید که نبود، فرار کرده بود!
از خشم دنیل رفته بود.
همه هم، هرکدام کلامی پر محبت و
نگاهی تشویقی کردند و رفتند.
مانده بود حاجی و چند نفر از بچههای همیشگی
که داشتند مسجد را جمع و جور میکردند.
دنیل یک گوشه تکیه داده بود به دیوار و
همه را نگاه میکرد و حاجی را بیشتر از همه. مانده بود تا اصالت خودش را برای او بگوید و برود.
هرچه تشویق کرده بودند و تایید،
بیشتر حالش به هم ریخته بود.
وقتی حاجی آستینش را بالا زد تا
کمک جوانها کند،
دنیل کمر از دیوار گرفت و راه افتاد طرفش، ایستاد مقابلش و مکثی کرد و چشم دوخت به صورت دنیل که بی مقدمه شروع کرد:
-من مسلمان نیستم...
حاجی خم شد،
آشغالی از روی زمین برداشت و
انداخت توی پلاستیکی که دستش بود و گفت:
-می دونم...
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشتم
•
.
🏝
.
•
سر دنیل به ضرب بالا آمد و
شوکزده لب گزید.
حاجی نایستاد و راه افتاد و رفت.
دنیل مقابلش یک سد میدید از فهمیدن بقیه
و حالا سد که نبود، دیوار هم نبود،
سنگ هم نبود، هیچ چیز نبود و خودش بود.
انگار تازه داشت میفهمید که
هیچ چیز را نمیفهمد و
هیچکس را نمیشناسد.
تا حالا فکر میکرد که
خودش دارد بازی میدهد همه را،
اما حالا میدید که مهرهها با اختیار خودشان در زمین دنیل بازی کردهاند و
ناراحت هم نیستند.
سرش را چرخاند و با چند قدم بلند به دنبال حاجی رفت.
میخواست او حرف بزند، مقابلش ایستاد، حاجی دنیل را متفاوتتر از همیشه دید.
دیگر نمیشد نه انکار کرد و نه...
فقط باید اظهار میکرد:
-همان اوایل که دیدم اصلا حواست به
نجس و پاکی نیست، فهمیدم...
دنیل فقط گوش و چشم بود، زبان نداشت. حاجی باید بیشتر روشنش میکرد.
آرام و بدون اهمیت لبخندی زد و گفت:
-اون دفعه از دست تو مجبور شدم
کل فرشای مسجد رو بشورم.
آخه پسر خوب آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟!!
مگر ندیده بودی بچهها دم در کفشهاشون رو در میآوردن!
خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشد نماز خوند!
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_نهم
•
.
🏝
.
•
سر دنیل داغ کرده بود، سنگین شد،
هر چه بود خودش خم شد و
چشمانش دیگر فقط مقابل پایش را میدید.
تمام صحنۀ آن روز را یادش آمد،
حاجی افتاد به جان فرشها،
خودش تنهایی دهتا فرش را،
فرش به آن بزرگی را شست و
نگذاشت کسی هم کمک کند.
هرچه همه ایستادند و پرسیدند،
هیچ جوابی نداد.
همان روزهایی که دنیل سرایدار بود مثلاً... حاجی عادی شست!
و حتی نگذاشت دنیل دست بزند،
نه او و نه هیچ کس دیگر...
دنیل تازه فهمید میدانسته که او
مسلمان نیست، اما برای اینکه
پیش بقیه لو نرود،
تنهایی آن فرشها را شسته بود،
تنهایی مقابل نگاه سرزنش دنیل و
چراهای دیگران سکوت کرده بود.
خجالت کشید،
حس میکرد در عمرش کسی
اینطور برایش آبرو و احترام وسط نگذاشته! عزت و شخصیتش را حفظ کرده بود و
دم نزده بود. حرفی نداشت که بزند.
دنیل اما در دل حاجی جای دیگری داشت...
انگار که مثل پسرش دوستش داشت!
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
اربعین
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ #راز_تنهایی #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت_
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_صد_و_هشتادم
•
.
🏝
.
•
این یک سال و خوردهای همه جا و
پیش همه کس چشمش دنبال دنیل بود،
خیلی چیزها از او میدانست و
نگذاشته بود کسی بفهمد.
اما چرا خود دنیل نمیخواست بفهمد؟!
شاید به یک ضربه نیاز داشت تا
از خواب خرگوشی بیدارش کند!
قبل از آنکه از او جدا شود گفت:
-دنیل حیف تو نیست اینقدر خوب قرآن را حفظی اما نمیدونی معنیش چیه؟!
تا حالا بهش فکر نکردی که بری
ترجمهاش رو بخونی؟! ببینی خدا چی گفته؟!
دنیل از حرفهای یکهویی حاجی جا خورد.
هر روز این مدت منتظر بود کسی به او
تعارف کند این حرفها را،
و هر روز هم یک جواب آماده کرده بود تا بگوید
اما فکر نمیکرد از حاجی بشنود.
چون فکر نمیکرد او این همه بداند و دم نزند.
بدون آنکه بخواهد روی حرفهای حاجی تمرکز
یا احترام و سکوت کند، گفت:
-برام مهم نیست که خدای مرده چی گفته... ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره تا
اینکه خدایی را بپرستم که
سبب نکبت و بدبختیهای زندگی منه!
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_یکم
•
.
🏝
.
•
این جملات را چنان توپنده گفت که
پیش خودش فکر کرد حاجی دیگر از او
سراغ هم نخواهد گرفت.
رویش را برگرداند و راه افتاد تا برود،
اما هنوز چند قدم دور نشده بود که
صدای حاجی در وسط مسجد
طنینانداز شد:
- خیلی بده که آدم مثل یه شی زندگی کنه
یا در حد یه حیوون بمونه!
نه تنها دنیل، که همه برگشتند سمت حاجی!
چند ثانیه نگاهی به اطراف کرد اما
زودتر از بقیه به خودش آمد،
با حالی که در وجودش بود
برگشت مقابل حاجی و گفت:
- با من بودی؟؟؟
مطمئن بود که با او نبوده و
حاجی مطمئن بود که باید این جمله را
به کار میبرد!
دنیل مدتها بود که نیاز به یک تلنگر داشت، آسایشی که به دست آورده بود
برایش یکنواخت شده بود و
کمکم داشت به طغیان میرسید!
آدمها همینطورند.
اگر بهانهای برای حرکت نداشته باشند،
راکد میشوند و مرداب!
اگر دلخوش کنند به آسایشی که دارند،
کمکم طاغی میشوند،
هم خودشان و هم زندگی دیگران را میسوزانند...
مگر آنکه دریابند صاحب روح هستند و
این روح است که باید به آرامش برسد،
که باید زنده بماند،
که باید مبارزه کند با زشتیها
و بخواهد که نیک و پاک بماند
و الا جسم با یک چهاردیواری و غذای خوب آسوده میشود و به کسالت میرسد؛
جسم میشود یک گاو!!!
روزها میچرد،
بعد در گوشهای ذخیرهای که خورده را بالا میآورد تا نشخوار کند،
شب میخوابد تا هضم کند و
شیر بشود برای دیگران...
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ🍂🌱🍂 ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ ـ ــ
#راز_تنهایی
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_دوم
•
.
🏝
.
•
انسانی که به خدا وصل نیست،
گاو نشخواری است که کار میکند،
ذخیره میکند،
استراحت میکند،
تا از ذخیرۀ نشخوار کند،
خسته که میشود، میخوابد تا
بتواند بر دیگران هم تسلط داشته باشد
و یا مثل گاو دیگران بدوشنش.
او دنیل را گاو نمیخواست،
در چشمانش نگاه کرد و گفت:
- بله با تو بودم... چی شده بهت برخورد؟؟؟
دنیل هنوز در شوک بود و
فقط ناباور نگاه میکرد و منتظر بود تا
شاید معذرتخواهی بشنود یا با تو نبودم یا....
اما حاجی ادامه داد:
- چرا بهت برخورد؟؟؟
مگر شی و حیوان چه مشکلی داره؟؟؟
دیگر دنیل، دنیل همیشگی نبود.
تمام خونسردی که نشان میداد،
دود شد و رفت هوا.
در نگاه حاجی خیره شد و گفت:
- خیلی خب فهمیدم.
و در دلش متاسف شد که چهطور این مدت حاجی را دوست داشته و احترام میکرده؟!
چهطور او را نشناخته و
چهطور همراهش مانده بود؟!
نگاهی از سر تحقیر به سر تا پای حاجی کرد و خواست برود،
بچههای مسجد
کمکم داشتند سر حساب میشدند که
بین حاجی و دنیل
دارد اتفاقاتی میافتد که نباید...
دست از کار کشیده بودند و
خیره مانده بودند که چه کنند!!
💯 ادامه دارد... 💯
‼️‼️ کپی ممنوع❌❌
📚 https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3