#پارت_23
عراق بیاورد بگویی نمیروی فقط یک جوری من راخبر کن.
، نمیدانستم چطوری خبر دار شده من را برده اند خانقین تا عروس کنند بلاخره خودش به حرف آورد بگفت مادرت به خانه ما آمد از من خواست تو را برگردانم.بیچاره مادرت داشت از غصه دیوانه میشد آن قدر قسمم داد که غیرتم قبول نکرد راه نیفتم.
بین راه نان🍪 گرفت. و به من داد. یک جاهم گفت: «این قسمت را باید آرام رد شویم. اینجا خطرناک است. اگر نطامی های عراقی مارا ببیند. میگیرند.😐
از آنجا که رد شدیم. ایستادیم. گرگین خان لبخندی زد و گفت اینجا دیگر خاک خودمان است. خیالت راحت باشد. 😊. فرنگیس دیگر هیچ کس نمی تواند جلویمان را بگیرد.»
بعضی جاها آنقدر تند میراند که می ترسیدم. راهی که دو روز طول کشیده بود. با گرگین خان یک روزه برگشتیم. 😳.
توی راه یادم افتاد گلونی هایم را جا گذاشته ام. اولش ناراحت شدم😔. اما وقتی دیدم داریم به روستا. برمیگردیم و تنها چیزی که آنجا جا گذاشته ام گلونی هایم است. خوشحال شدم😍.
باورم نمیشد دوباره دوستانم و روستا را می بینم.
وقتی چغالوند را دیدم وبعد روستای آوه زین را. فکر کردم به بهشت وارد شدم😃.
زن های ده👵 از دور که مارا دیدند فریاد زدند:«فرنگ.....فرنگ برگشت»
زنها👩 و مردها👨 و بچه ها👶 از دور برایمان دست تکان👋 می دادند.
همه به سمت ما می دویدند. مادرم را دیدم گه که هراسان از خانه🏠 بیرون آمد. خواهر ها و برادر هایم دوره اش کرده بودند. مادرم دستها را باز کرده بود🤲 و رو به آسمان گرفته بود.
از شادی😃داد میزد و اشک می ریخت.چند قدم جلو آمد و به هم که رسیدیم. روی خاک افتاد. و سجده کرد.
گرگین خان از روس اسب🐴 پایین آمد و مرا بلند کرد و روی زمین گذاشت.
مادرم همچنان می گریست. گرگین خان فاتحانه روبه مادرم گفت: «بیاا... اینهم دخترت!»
مادراز روی خاک بلند شد ودست گرگین خان را بوسید. و بعد در آغوشم گرفت. مادرم هیچ وقت اینطور محکم بغلم نکرده بود. 😅
گریه😭 می کرد و روله روله می گفت.
مردم هم گریه می کردند وهم می خندیدند.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3
#رمان_پنجره_چوبی
#پارت_23
وقتی برای مقدمه چینی نداشتم. گفتم:
- راستی!... کتابهایی رو که داده بودین خوندم . سرش را به علامت رضایت تکان داد و گفت: خوشحالم! کارخوبی کردین و با چشمش به روسری ام اشاره کرد وگفت: - ظاهراً اثرش هم مطلوب بوده!...
- سرم را پایین انداختم و لبخندی زدم. گفت:
- ببخشید باید برم. شما هم ذژست نیست زیاد این جا بمونین!
همراهش کمی جلوتر رفتم. چه قدر زود خداحافظی می کرد. میخواستم نگهش دارم. همان طور که با عجله میرفتیم، گفتم:
- کتاب هاتون رو چه طور براتون بیارم؟
گوشه ای در پناه درخت ها ایستاد و گفت:
باشه پیش خودتون.
- اخه شما یه سری یادداشت توی کتابها دارین!
- خب، پس یادگاری خوبیه! خواست برود که انگار چیزی یادش آمد. برگشت و گفت:
- توی این مدت همه اش فکر میکردم اصلاً اسم شما رو نپرسیدم. مکثی کردم... در این مدت دربارهٔ من فکر میکرده؟! پس او هم به من فکر می کرده! قند توی دل آب شد. چیزی ته دل غنج زد.
گفتم: - اسمم گلیه!.... گلچهره.
گفت: - گلچهره خانم...؟؟
- ایزدی.
زیرلب تکرار کرد.
-خانم ایزدی .
با التماس نگاهش کردم وتوی دلم گفتم نرو!
کمی مکث کرد وگفت:
- اگه بازهم فرصت مطالعه داشتین، میتونم کتاب های دیگه ای هم بهتون پیشنهاد کنم.
- چه طوری کتابها رو ازتون بگیرم؟ کجا می توام پیداتون کنم؟
- در واقع فعلاً جای مشخصی ندارم، ولی بیشتر وقتها توی مسجد امام حسین (ع) هستم، خیابون گرگان، بلدین که؟
مثل پرندهای بود که می خواست پرواز کند، ولی من میدانستم اگر برود دل مرا نیز با خود خواهد برد.
بال های پروازش قدرتمند بود. با همان شتابی که آمده بود رفت و من نتوانستم حتی دل خودم را نگه دارم.
خسته و درمانده از این همه تلاشی روی پله ای نشستم، سرم را در میان دست هایم گرفتم و سعی کردم آرامشم را باز یابم. ولی وقتی سرم را بلند کردم، تمام وجودم یخ کرد.
نمی توانستم چیزی را که میدیدم باورکنم، اردشیر بود که مثل یک گرگ زخمی رو به روم ایستاده بود و با چشم های دریده، خیره خیره مرا می نگریست.
مثل بچه ای که کاربدی انجام داده و از پدرش میترسد، از جا برخاستم، دست و پایم میلرزید. نم یدانستم از کی مرا می پایید و آیا او را هم دیده بود یا نه؟
چطور سر و کله اش پیدا شده بود؟
آب دهانش را به طرفی پرت کرد و با خشم گفت:
- متأسفم که حدسم درست از آب در اومد! از اون روسری سرکردنت معلوم بود قضیه از چه قراره. براش دارم! این را گفت و رفت.
#ادامهدارد....😍
کپی ممنوع⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 🐛🦋