eitaa logo
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
942 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
198 فایل
سفارش قرائت قرآن و نماز اموات ودعاهای جهت روا شدن حاجات ،نمازهای مستحبی و سفارش نمازهای حاجت و همچنین دختران و پسران متدین جهت انتخاب همسر مناسب در ایتا پیام ارسال فرمایید ۰۹۱۹۵۴۲۶۲۷۶خانم اسماعیلی ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#حسـے❤️ڹ🍃 🍒👩🏼‍💻|| @Azkodamso🌱
[ ابد والله یا زهرا ما ننسی حسینا ] سوگند به خدا،ای زهرا! ما هرگز حسین را فراموش نمی کنیم . .🌱 🍒👩🏼‍💻|| @Azkodamso🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
+قهر میکنید باهم؟ تواین‌اوضاعی که ثانیه ای مرگ امان‌نمیدهد! 🍒👩🏼‍💻|| @Azkodamso🌱
_‏دل کندن از چیزی که دوسش داری بزرگت می کنه...! 🍒👩🏼‍💻|| @Azkodamso🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ࢪویای حَࢪم توی سَࢪَمـہ🥀❤️ چند وقت دلم ڪُنج حࢪمـہ🥀 🍒👩🏼‍💻|| @Azkodamso🌱
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
#حسـے❤️ڹ🍃 🍒👩🏼‍💻|| @Azkodamso🌱
تپيدن، سوختن، برخاك و خون غلطيدن و مردن بحمدالله كه درد عاشقي تدبيرها دارد:") - 🍒👩🏼‍💻|| @Azkodamso🌱
میگفت همیشه به جای زمان به صاحب زمانتون دل ببندید..! راست میگفت:) 🍒👩🏼‍💻|| @Azkodamso🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعاهای حاجت روایی 🤲🤲🤲
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ #راز_تنهایی #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت_سوم .
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ . . 🏝 . . مستی، بی‌ارادگی است و ضعیفی و کم عقلی. مرد مست، خودش تعادل نداشت و با این هل، تلوتلو خوران محکم میان آشغال‌های ریخته شده اطراف سطل افتاد. صدای افتادنش میان بطری‌ها و ظرف‌ها همراه با نعره‌ای بلند بود، که وحشت شب را بیشتر ‌کرد. عربده‌های پی در پی او، در و دیوار را لرزاند و زن ترسیده را به زانو در آورد تا خودش را بیشتر به مرد بچسباند. مرد هنوز مات اتفاقی بود که در آن کوچه برای هر سه نفرشان افتاده بود. درد دستش، زن ترسیده و دیوانۀ مستی که حالا عربده‌هایش بیشتر و بیشتر می‌شد که صدای آژیر ماشین پلیس هم به آن اضافه شد. مرد دستش را روی کتف شکافته‌اش گذاشت و نالان رو به زن گفت: -برای پلیس همه چیز رو توضیح بده! چراغ‌گردان و ترمز شدید ماشین، مقابل کوچه اجازه نداد تا بیشتر حرفی بزنند، پلیس‌ها هیجان زده از ماشین پایین آمدند و به سرعت به سمتشان قدم برداشتند. نور چراغ‌گردان‌ها اجازه نمی‌داد تا مرد و زن درست چشم باز نگه دارند، وقتی سردی دستبند بر دستانشان نشست، مرد صدای زن با لهجه غلیظ آمریکایی را شنید که زمزمه کرد: -فقط شانس می‌تواند کمکت کند! و مرد هم زمزمه کرد: -باید به تو کمک می‌کردم! در بیمارستان که دستش بخیه شد تازه فهمید که نه تنها راهی خانه نمی‌شود، که حتی راهی اداره پلیس هم نمی‌شود. دیشب راهی خانه بود و الان روی تخت بیمارستان و با عمل جراحی که نمی‌دانست چه‌قدر بیهوشی تحمل کرده است. به هوش که آمد نگاه تبدارش را به سرمی دوخت که با آرامش وارد بدنی می‌شد که از درد ناآرام بود. این یکی دو روز که با تدابیر شدید بستری شده بود، چندین بار بازجویی شده بود و هر بار اصل قضیه را تعریف کرده بود، اما سر در نمی‌آورد که چرا پلیس‌ها دنبال حرف دیگری هستند و حالا که داشتند منتقلش می‌کردند به بازداشتگاه، متوجه می‌شد که قضیه آنی نیست که فکر می‌کرده! # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع ❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 ❤️❤️
ــــــــــــــــــــــــــ🍂🌱🍂ــــــــــــــــــــــــــــ . . 🏝 . . لباس‌های بیمارستان را تحویل داد و لباس یک مجرم را پوشید. منتظر بود تا کسی برایش یک توضیح کوچک بدهد! کتفش بعد از این که در کوچه توسط پلیس به شدت کشیده شده و با وحشی‌گری تمام با همان زخم از پشت بسته و با باتوم به او که خودش را سپر زن کرده بود، زده بودند بیشتر درد می‌کرد! اما درد این ندانستن اذیتش می‌کرد. برای خودش قضیه روشن بود، فقط اگر آن چاقوی دست مرد مست را، بررسی می‌کردند باز هم روشن‌تر می‌شد و دیگر نمی‌خواست در بازداشتگاه کثیف بماند. نمی‌دانست چرا باید میان این دزد‌ها و مست‌ها با خشونت زندان‌بان‌ها زمان را بگذارند!؟! از بوی عرق و استفراغ و دستشویی، راه نفسش تنگ شده و ترجیح می‌داد سرش را رو به بالا بگیرد و نفس بکشد.... به خودش دلداری داد که این روز‌ها هم می‌گذرد. روز‌های زیادی داشت که سخت گذرانده بود. آن‌ها را به خاطر داشت و همیشه برای خودش برنامه‌ای می‌ریخت تا سختی برجانش ننشیند! به خودش یاد داده بود که سختی را مثل موم در دستانش بگیرد و ورز بدهد، شکل بدهد و راه حل از دلش بیرون بکشد! حالا هم که افتاده بود در بازداشتگاه شهر باتون روژ ایالات لوئیزیانا باید خودش را پیدا می‌کرد تا در میان این همه گم نشود! به دنیا نیامده بود که گم شود، آمده بود که پیدا کند و حس می‌کرد این هم فصلی از زندگی‌اش است که تازه شروع شده است. فصلی که با کمک به یک زن شروع شد، با نجات یک انسان، و حالا باید خودش قلم دست می‌گرفت و می‌نوشت. نباید می‌گذاشت فصل زندگیش را دیگران رقم بزنند! با این افکار یاد زن افتاد . کمر راست کرد و سرگرداند بین افراد، اما نشان از آن زن ندید. در صورت چند زنی که میان همه نشسته بودند دقت کرد، تردید داشت که او را اصلا به خاطر می‌آورد یا نه؟ در کوچۀ تاریک تصویر درستی ندیده بود. اصلا آن زن را یک راست به اداره پلیس منتقل کردند و او به بیمارستان، پس بیهوده بود که الان این‌جا دنبال زن بگردد. نا امیدانه نگاه از زن‌ها گرفت و دوباره به بالا چشم دوخت و پیش خودش فکر کرد که آن زن بی‌انصاف نخواهد بود و به پلیس همه چیز را شرح خواهد داد. ایمان داشت به این که خودش باید زن را نجات می‌داد و در دلش ذره‌ای احساس پشیمانی نداشت. # ادامه_دارد... # کپی_ممنوع ❌ https://eitaa.com/joinchat/3277717555Cfd81cd49e3 ❤️
‏امیدوارم جز اونایی نباشیم که فقط روز جمعه تو رختخواب هشتک اللهم عجل لولیک الفرج رو میزنه ...! - صباح‌الخَیر💙