sharh-doa-roozhaye-mah-e-ramezan-mojtehedi_sharh-doa-rooz-aval-ramezan_12.mp3
9.29M
شرح دعای روز دوازدهم ماه مبارک رمضان و احکام _ آیت الله مجتهدی https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
3316228_355.mp3
6.9M
ترتیل جزء دوازدهم قرآن کریم . استاد پرهیزگار https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
S11.pdf
717.5K
نسخه pdf تفسیر نور _ حجت الاسلام قرائتی _سوره هود https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
S12.pdf
870.1K
نسخه pdf تفسیر نور _ حجت الاسلام قرائتی _سوره یوسف https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
راهکار های زندگی موفق در جزء دوازدهم https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
تفسیر صوتی جزء دوازدهم.mp3
16.54M
💠 تفسیر صوتی جزء دوازدهم قرآن کریم
🔸 حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
🌎 اوقات شرعی #چهارشنبه
👈 ۱۷ ﺍﺭﺩﯾﺒﻬﺸﺖ ۱۳۹۹
🌞 ﺍﺫﺍﻥ ﺻﺒﺢ : 04:38
🌝 ﻃﻠﻮﻉ آفتاب : 06:11
🌖 ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ : 13:03
🌘 ﻏﺮﻭﺏ آفتاب : 19:55
🌑 ﺍﺫﺍﻥ ﻣﻐﺮﺏ : 20:15
🌓 ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺐ شرعی : 00:17
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آتش محبت خدا
🎙حجت الاسلام حلواییان
🔆 ماه رمضان چون آتشی گناهان را میسوزاند و ... https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
داستان دختر شینا
قسمت ششم
باما همراه باشید🍃🍃🥀🥀 https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0
♥️❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃♥️
#کتاب_دختر_شینا📔
قسمت6⃣
شنیدم یکنفر از پشت در صدا می زند
یا الله... یا الله...
صمد بود
برا اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد😍😍😍
قلبم به تپش افتاد💗 برادرم ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد.
انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود😁توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: ببخشید مزاحم شدم، خیلی زحمت دادم، به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.
بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی😠چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده. و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: دیوانه! این را برای تو آورده.
آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم🙃خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دور تا دورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده😂😁چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد☺️
لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: کوفتت بشود قدم😃خوش به حالت🙂 چقدر دوستت دارد.
ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.
خدیجه تعجب کرد: چرا قایم کنیم؟!
خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.
با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد😂خدیجه به شوخی گفت: ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است😁
ایمان، چنان به در می کوبید که در را می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: پس کو چمدان!!! صمد برای قدم چی آورده بود؟؟؟؟
زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.
خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد🤪🤪🤪
روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم.
در نبودِ صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم🍀
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه ی روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت😋از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند شیرین جان.
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند.
مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود.
دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بامِ اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه ی خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند. همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.
ادامه دارد...🖋
#دختر_شینا
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
https://eitaa.com/joinchat/4224516132Ca6d640ffc0