گاهـی ...
فاصله #ما و #شهدا
یه خمپاره است ؛
یه سیم خاردارِ به اسمِ #نَفْس !
از این ها که #بگذریم ،
#می_رسیم ...
#آسمانيها_خاكى_ترند!
@ReyhaneYeKhelghat
┄┅─✵💝✵─┅┄
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_پنجم 💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمان
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_ششم
💠 گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش #مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچهها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوشخیالی میتواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش #زخمی شده!»
💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو #خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.
💠 دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با #بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.
دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میکردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم.
💠 تختهای حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. بهقدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر #خونی به رگهایش نمانده است.
چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده میشد و بالای سرش از #نفس افتادم.
💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمیزد. رگهایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، #علقمه عباس من شده است.
زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این #جراحت به چشمم نمیآمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود.
💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی بهقدری #خون روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد.
شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه میدیدم #باور نگاهم نمیشد.
💠 دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میکردم و زیر لب التماسش میکردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
با همین چشمهای به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما #نارنجک را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود.
💠 با هر دو دستم به صورتش دست میکشیدم و نمیخواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس میزدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!»
دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن #صبوریام را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس میدونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، #اسیرش کردن، الان نمیدونم زندهاس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم میخواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت میکشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق میکنم!»
💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره #مظلومش برای کشتن دل من کافی بود.
#حیایم اجازه نمیداد نغمه نالههایم را #نامحرم بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار میدادم و بیصدا ضجه میزدم.
💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث میشد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در #آغوشش جا شدهام که ناله مردی سرم را بلند کرد.
عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی #قلب دست روی سینه گرفته و قدمهایش را دنبال خودش میکشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر نالهای برایش نمانده بود که با نفسهایی بریده نجوا میکرد.
💠 نمیشنیدم چه میگوید اما میدیدم با هر کلمه رنگ #زندگی از صورتش میپَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد.
پیکر پاره پاره عباس، عمو که از درد به خودش میپیچید و درمانگاهی که جز #پایداری پرستارانش وسیلهای برای مداوا نداشت.
💠 بیش از دو ماه درد #غیرت و مراقبت از #ناموس در برابر #داعش و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و #شهادت عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود.
هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی میخواستند احیایش کنند، پَرپَر میزدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت #درد کشیدن جان داد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ @ReyhaneYeKhelghat
[#خاطراتــــیکرزمنده🕊]
👈 از شهیـــد آوینـے پرسیدند [ شهدا ] چہ ویژگے خاصے داشتند کہ بہ ایــن #مقام رسیدند..؟
➕گفت: یکے را دیدم سہ روز در هواے گرم در خط مقدم جبهـہ روزه گرفتہ بود
هـر چہ ازاو سوال کردم برادر روزه مستحبـے در این شرایط جائز نیست خودت را چرا اذیت میکنــے جوابــ نداد...🌱
وقتــے [ شهیــــد🕊 ] شد دفترچہ خاطراتش را ورق میزدم نوشتہ بود خب آقا مجید یک سیب اضافـہ خوردے جریمہ میـــشوی سہ روز روزه میگیرے تا[ #نفس ] ســرکش را مهار کرده باشے..!💙
🌱|@ReyhaneYeKhelghat 💚
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
﷽ #تنها_مسیر #استاد_پناهیان راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی #جلسه_هجدهم ١٨ ریحانهیخلقت 💐🌿
- مرور و خیلی خلاصه
قسمت ١٨ ام #تنها_مسیر #استاد_پناهیان
هدف اینه که رشد کنیم و رشد یعنی رسیدن به جایی که لایق ملاقات خدا باشیم ...
برای رسیدن به این هدف به یه برنامه نیاز داریم که تقواست و یک انگیزه که ایمان است
وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلَاةِۚ وَ إِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ
از صبر و نماز ياري جوئيد؛ و اين كار، جز براي خاشعان، گران است. بقره آیه ۴۵
خداوند متعال در این آیه می فرمایند برای رسیدن به رشد از این دو بال کمک بگیرید از صبر در مقابل مشکلات #تقدیری و از نماز به عنوان محور اصلی اجرای #تکالیف🌱
اما این کار جز برای #خاشعان گران است آنهایی که میدانند پروردگار خود را ملاقات می کنند
تا اینجا بزرگی و ارزش نماز به ما یادآوری شد اما نماز که هیچ عملی بدون آن قبول نیست ...
بدون ولایت پذیرفته نمی شود🤔
نماز بی ولای او عبادتی است بی وضو
به منکر علی بگو نماز خود قضا کند
انسان برای ملاقات خدا باید با هوای نفسش و تمامِ نفسش مبارزه کند
مهم ترین مرحله بی #من شدن ، این نیست که به خدا بگویی چشم !
این است که به جانشین خدا ، به ولیِّ خدا بگویی چشم :')
مگر در زمین چند امیراامومنین بود ، مگر چند کعبه داریم و مگر چند نفر در این عالم در خانه کعبه به دنیا آمده اند
فقط #علی_(ع) این یکی یکدانه عالم
حالا چه کسی این یکی یکدانه را کشت😞
ابن ملجمِ ملعونِ شقی یک بچه مذهبی بود که نفسش را نکشته بود
#نفس؛ این اژدهای هزار سری که با تهذیب نفس کشته نمی شود❗
با جهاد فی سبیل الله کشته نمی شود ‼
فقط با پذیرش ولایت نابود می شود✔
🔹یکی از بهترین راه های کشتن نفس #مصائب_اهل_بیت است اگر مقابل مصیبت اهل بیت زانو نزنی مقابل اوامر ، فضائل و عدالت اهل بیت هم زانو نمی زنی
🔸از آقای قاضی نقل است کسی بدون حسین(ع) به جایی نمی تواند برسد راهی جز حسین ( ع) نیست با حسین (ع)نفس می میرد
🔹و آقای بهجت می فرمودند معلوم نیست نماز شب به اندازه روضه ارزش داشته باشد
پیامبر اکرم (ص) : علی جانم کسانی که مومن واقعی اند اگر با ضربه شمشیر به بینی شان بکوبی برای اینکه از تو خشمگین و غضبناک شوند نمی شوند🌸
🔸یعنی علی جانم اونی که مومنه
نفس نداره ، منیّت نداره...
🔹اولین کسی که یک ذرّه #من در مقابل مولا نداشت فاطمه الزهرا (س) بود
صوتکاملروگوشکنید
ریحانهیخلقت 👉🌼🌿
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_ام 💠 دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرار گرفتم و
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
﷽ #تنها_مسیر #استاد_پناهیان راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی #جلسه_بیست_و_یکم ٢١ بیوی کانال چک شود ری
- مرور و خیلی خلاصه #جلسه_بیست_و_یکم #تنها_مسیر #استاد_پناهیان
طبق روایات بوده اند بندگانی که با عبادت های زیاد به درگاه خداوند متعال پذیرفته نشده اند چرا که راه را پیدا نکرده و از آن در که باید وارد نشده اند !🚪
آن در چیست ؟
دری که اگر از آن وارد شوی با اشاره تو را میبرند و الّا تکه تکه هم شوی تحویلت نمیگیرند !
امام صادق (ع) می فرمایند :
نفس خود را ذلیل کن با تحمل فرمان کسیکه با تو مخالفت می کند و بر تو فضل دارد
#نفس برای رسیدن به جایی که باید برسد باید #ذلیل شود و برای ذلیل شدن باید با آن مبارزه کرد و برای مبارزه با نفس باید فرمان مافوق را گوش کرد😌
🔹تنها مسیر چیست ؟
این است که این انسانی که مجبور است به #رنج و مجبور است به #مبارزه_با_نفس ... فعالانه مبارزه کند نه منفعلانه ! با برنامه نه بی برنامه !
🔻خب چرا مبارزه با نفس کنم ؟
برای اینکه #ذلیل شوی
🔻چرا باید ذلیل شوم ؟
برای اینکه رسیدن به خدا توسط یه آدم #متکبّر امکان ندارد
✨إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ
كساني كه از عبادت من تكبّر مي ورزند به زودي با ذلّت وارد دوزخ مي شوند! سوره غافر آیه ۶۰✨
راه رسیدن به خدا چیست ؟ تذلل
یک ذره #من داشته باشی به خدا راهی نداری
نفس تا ذلیل نشود در مقابل خدا نه دیگران به خدا راهی ندارد
تو که در هر صورت مجبوری به مبارزه با نفس، به اینکه نفست خُرد شود، ذلیل شود، پس درِ خانه خدا ذلیلَش کن
اما در این مسیر بخواهی طرفت فقط خدا باشد باز به جایی نمی رسی همان طور که ابلیس با ۶۰۰۰ سال عبادت راه به جایی نبرد☝️🏻
🔻یعنی زمین زدن نفس و ذلیل کردنش فقط یک راه دارد ...
و اما راه اصلی
خداوند متعال می فرماید با من - تنها - نفسَت ذلیل نمی شود راهش این است
من #ولی خودم را معرفی می کنم، تو باید در مقابلش دو تا کار انجام دهی
1- قبول کن از تو برتر است (مرحله اول ذلت)
ابلیس در این مرحله مردود شد چون برتری آدم را قبول نکرد و تکبری که در دلش پنهان کرده بود نمایان شد
2- اطاعتش کن
✨...إِنْ كُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ #فَاتَّبِعُونِي يُحْبِبْكُمُ اللَّهُ ...
...«اگر خدا را دوست مي داريد، از من پيروي كنيد! تا خدا (نيز) شما را دوست بدارد.... سوره آل عمران آیه ۳۱✨
این اصل حرف است ...
صوتکاملروگوشکنید
https://eitaa.com/joinchat/4219797527C75859c9b98