به #راه بياييم
تا
از راه #بيايد...!!!!
{ اَللهُمَّعَجِّللِوليّڪالْفَرَج }
/ʝסíꪀ➘
@ReyhaneYeKhelghat
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت18 و در همان حال گفت. میرسونمتون... قبل از اینكه اجازه عكس العملي بدهد او
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت19
در حالیكه سرش را بالا مي گرفت گفت: - چند
لحظه صبرکنید...
گاز استریل که خیس بشه راحت جدا مي شه...
شیدا با
قدر داني نگاهش کرد... هومن از فرصت استفاده کرد و پرسید: - دانشجو
هستید؟
شييیدا گفت: - نه تموم کردم...
هومن ابروهایش را باال انداخت و
گفت: - بهتون نمیاد...
شیدا لبخندي زد : - کارداني کامپیوتر
خوندم....
همش
دو سال بود دیگه... - قصد ادامه ندارید!...
- نمي دونم ... شاید هم ادامه
دادم...
هومن دریك لحظه کوتاه گاز را با سرعت ک شید...
شیدا فرصت داد
زدن نداشت هرچند انچنان دردي هم نكرد... زخم را به دقت بررسي کرد...
چیززیاد مهمي نبود... مي شد بازش گذاشت... ولي در ان صورت شاید...
_الان پانسمانش مي کنم ولي پس فردا که اومدید... نیازي به پانسمان مجدد
نخواهد داشت...
- اوهوم... اگه خودم بازش کنم دیگه نیازي به مراجعه دوباره
نیست... اووف فكراینجایش را نكرده بود...
نوك کفشش را به زمین کوبید... و
در حین پانسمان مجدد... بدون اینكه چشمش را بلند کند گفت:
-بله...البته اگه خودتون بتونید!...
شیدا زیر چشييمي نگاهش کرد و گفت: -
شاید هم اومدم... کارش به اتمام رسیده بود... سلام ضمن تشكر گفت:
-راستي گویا پاي نیاز خوب نشده... خیلي اذیتش مي کنه...فكرمي کنید لازمه
دوباره بره دکتر...
- گفتید عكس از پاش گرفته بودن دیگه...نه؟!
- بله
- در
این صورت چندان نیازي به مراجعه حضوري نداره...به هر حال ضرب دیدهو
یه چند روزي درد خواهد داشت...
با این همه... مي شه با پماد یا قرص
مسكن دردش رو قابل تحمل تر کرد... - ببخشيد... میتونم شماره تون رو
بهش بدم!!!
هومن نگاه خیره اي به اوکرد وگفت:
- مگه شماره ي منو دارید؟
شیدا لبخندي زد و گفت: - نه ... ندارم... این یعني خیلي محترمانه شمارتون
رو بدید!!!...
- بسیار خب ... توگوشیتون سیوش مي کنید؟! - بله... بفرمایید!
- یادداشت کنید... 090 ....هومن نفس عمیقي کشييید ... به چیزي مي
اندیشید... دیشب بحث داغي در منزل داشتند...
ان هم درباره دختر یكي از
دو ستان پدر... یك بچه... بچه اي که تازه مي خوا ست دیپلم بگیرد... واقعا
پدرومادرش چه فكري کرده بودند؟... مي خواست بچه داري کند!!!... چقدر
سلیقه انها با سلیقه او تفاوت دا شت... او دختري امروزي مي خوا ست...
امروزي؟!!!... خودش نیز تعریف کاملي از امروزي ندا شت...
امروزي یعني
... یعني چه؟... یعني کسي که در اجتماع باشد!... تحصیل کرده باشد!...
به
خودش نیز برسد!... و... و... و... و یك چیزمهم تر... مي خواست دوستش
داشته باشد ...
از عشق بعد از ازدواج و این طور حرفها حالش بهم مي
خورد... اصالا مگر ممكن بود... اگر این عشق ایجاد نمي شد چه!...
طلاق!!!!... نه بابا مگر مغز خر خورده بود... عوض این کارها اول عاشق مي
شد بعد ازدواج مي کرد دیگر ...
مادر التیماتوم داده بود... یا ما برایت
انتخاب مي کنیم ...یا خودت کسي را معرفي کن!... انگار دیگر در ان خانه
زیادي شيده بود... زود باید تكلیفش مشخص مي شيد...
البته خودش هم
بدش نمي امد ازدواج کند !... چرا که نه؟!... حاال که انها اصرار دارند... چه
ایرادي دارد... نگاهش به ارامي روي دست چپ شیدا چرخید...
انگشتري در
کار نبود!!... چه خوب!!... حاال که قرار است ک سي را معرفي کند!!!... خب
این دختر... خوشگل که هست... اجتماعي هم هست... تحصیل کرده هم...
حاال مي شود گفت تحصیلاتي هم دارد ... شاید ادامه هم دهد... ولي زیاد
نمي شناسدش... خب فرصت براي شناخت زیاد است!...
مهم این است که
از او خو شش مي اید!... چه مغزي دارد ان سان در عرض ده بی ست ثانیه این
همه فكر... تبارك ا...
به هرحال باید از جایي شروع کند... یك اشنایي... روبه
شیداگفت: - اگه ممكنه شما هم یه تك زنگ بزنید... و مكثي کرد وادامه داد:
- البته منظورم این بود که من هم مي تونم شمارتون رو داشته باشم..
.
-اممم... بله... خواهش مي کنم...
* * *
صب همه قبل از او
بیدار شده بودند... بیرون حسابي سرو صدا بود... پتو را تا سرش کشاند تا
بلكه نیم ساعتي بیشتربخوابد... امان از دست این خانواده!!... روز پیش تا دیر
وقت در بیمارسيتان بود... با سيماجت به رختخوابش چسيبیده بود...
-ا...
هومن بیدار شو دیگه دیرت مي شه!!! این صداي مادر بودکه براي بار چندم به
گوش مي رسيد...
اي خدا مگر او بچه بود ومي خواسييت به مدرسييه برود
نا سالمتي مردي بود براي خودش!... نه خیر د ست بردار نبودند که... این بار
در اتاق باز شد و صداي مادر متعاقب ان به گوشش نشست: - هومن پاشو
چه خبرته این همه مي خوابي!... از دست تو... زود باش دیر شد... ما دیگه
داریم حرکت مي کنیم ها!!!!!!!
لبخندي به چهره اش نشست... نیم خیز شد و
گفت: - خب به سلامت... کجا تشریف می برید؟! مادر با اخم گفت:
#ادامه_دارد
حضرت علی علیه السلام در وصیتنامه خویش فرمودند:
«امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید، که افراد شرور و بدکار جامعه، بر شما مسلط میشوند. در این صورت هرچه دعا کنید، به اجابت نرسد.»
نهج البلاغه، نامه ۴۷
@ReyhaneYeKhelghat
بعد از انتشار یافتن عکسی از خانم فریبا نادری در کربلاء معلی؛ کانالها و صفحات زیادی ایشان را به ریا متهم کردند و گفتن که یهو چادری شدی و محجبه!
او اینطور پاسخ داد که:
هر مکانی احترام خاص خودش را دارد
و من میخواستم احترام آن مکان مقدس را نگه دارم و این ریا نیست
@ReyhaneYeKhelghat