eitaa logo
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
755 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
345 ویدیو
50 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم... تفسیرِ نورِ آقای قرائتی هر روز یک آیه، در ابتدای روز، میان روز یا انتهای روز گوش میدیم🙂 اگه وقت ندارید، چند تا استوری کمتر ببینید حتما وقت میکنید یک ربع واقعا زمان زیادی نیست😊😉🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت14 - مي گم هومن چه زیارتي بشيه این زیارت! ... هم فال.. هم تماشيا .. هم زیا
افتاب غروب کرده بود که بالاخره دو دوست از هم دل کندند... هومن در مقابل منزل نگه داشت و قبل از اینكه ماشین را داخل حیاط ببرد شماره اقاي کمالي راگرفت: - سالم اقاي کمالي ... حالتون خوبه؟ - سالم اقا هومن... ممنون خوبم... چه خبر؟ - زنگ زدم بگم... باشه قبوله! کاملا فهمید که صداي اقاي کمالي پشت تلفن شاد شد: - خیرببینی پسرم... ممنونم... تمام فكرات روکردي دیگه؟ - بله... فكر کردم خوندن یه صغه محرمیت ساده و فرمالیته نیم ساعت بیشتر وقتم رو نمي گیره... پس نباید زیاد سخت بگیرم! اقاي کمالي ثانیه اي ساکت شد و بعد با لحن ارامي گفت: - پسرم در کارهاي خدا هیچ چیز فرمالیته وجود نداره... وقتي به هم محرم شيدید یعني یه مسيئولیتهایي افتاد به گردنت... یعني این طور نیسيت که نیم ساعت خطبه اي خونده بشه و بعد نخود نخود هرکه رود خانه خود... من در این سفر اون رو مي سپارم به دست تو... یعني باید مواظبش با شي... اون جوونه ...و راستش رو بخواي رفت و امدش به تنهایي در اونجا بدون خطر نیست... البته اگه بخواي توضیحات بیشتري هم بهت مي دم... ماها که زیاد به این سفر رفتیم ... اتفاقایي دیدیم که ... زیاد خوشایند نبوده و همین مساله موجب مي شه اونجاکمي بیشترمواظب باشیم ... دوباره مكثي کرد و با احتیاط پرسید: - هنوز سر حرفت هستي؟ دیگه هر چه باداباد... تصمیمش راگرفته بود: - بله فرمان ماشین را به ضرب گرفت از دیر کردن بیزار بود به دو ماشین تصادفي مقابلش خیره شد... عصبي بود... قول داده بود... راه برگشت نداشت بیست سي ماشیني پشت سرش صف کشیده بودند... حالا چي مي شد باهم کنار مي امدند و ماشینها را کنار مي کشیدند... نگاهي به ساعت کرد... اوه حالا مي بایست در محضرمي بود بازویش را به پنجره تكیه داد و انگشتانش را بین موهایش فرو برد... ده دقیقه اي هم معطل شد... بالاخره پلیس سر رسید... حرکت کرد... تند مي راند... بدون توجه به تابلوي پارکینگ ممنوع پارك کرد پایین پرید. با گامهایي سریع پله ها را یكي دو تا کرد... با تقه اي که به در زد وارد شد... اقاي کمالي بود دختره هم بود و اقاي رضایي... و محضردار... اهان یكي هم بود خیلي اهمیت داشت... طاها!!!... سلامي رو به جمع نمود و گفت- ببخشيید دیر شد ... با حضورش اقاي کمالي نفس راحتي کشید و گفت: - فكرکردم منصرف شدي!! - نه ...به یه تصادف.برخوردم... مدتي وقتم رو گرفت... به هر حال معذرت مي خوام... - اشكال نداره... بیا بشيین... نگاهي به جمع انداخت... طاها داشيت با سر و صدا هواپیماي کوچكي که در دست داشت مي راند... نیم نگاهي هم به خانوم فتحي کردکه سرش پایین بود و ساکت... اقاي کمالي رو به دختر پرسید: - دخترم قبلش حرفي با اقاي رستگار نداري؟دختر نفس عمیقي ک شید و ارام گفت: - نه... اقاي کمالي این بار رو به هومن کرد و گفت: - اقا هومن.. توچي؟.. نمي خواي با خانم فتحي صحبتي داشته باشي؟ - نه حرفي ندارم... و تاکید کرد: - من رو حرفهاي شما حساب مي کنم... اقاي کمالي گفت: - باشه... شناسنامه هاتون رو بدید... هر دو شناسنامه های شان را به دست اقاي کمالي دادند... دختراز جا برخاست ودست طاهاراگرفت ... اورادر صندلي کناریش نشاند و با اخم گفت: - اینجا مي شیني و تكون هم نمي خوري... فهمیدي؟! طاها بغض کرده نشست... هنوز هواپیمایش از روي تمام میز و صندلي ها پرواز نكرده بود... سفرش نیمه کاره بود... بعداز مدتي سكوت محضر دار گفت: - مهریه چقدر بنویسم؟در یك ان همه سربلند کردند و به محضردار نگاهي نمودند... و بعد نگاه هومن و دختره به سييمت اقاي کمالي برگشييت... اقاي کمالي دستي به گردنش کشید ... فكر اینجایش را نكرده بود... دستش را به علامت نمي دونم در هوا تكان داد و حرفي نزد... محضردارکه سكوت جمع را دید ... گفت: - خانم فتحي مهریه تون چي هست؟ - هیچي!... محضردار لبخندي زد و گفت: - نمي شه که دخترم... حتما باید یه مهري رو تعیین کنید... و صورتش را به سمت هومن چرخاند گفت: - اقاي رستگار شما چي ؟!... چیزي در نظر دارید؟ هومن غافل گیر شده سري به اطراف تكان داد و زیرلب زمزمهکرد: - نه... - خانم فتحي تعیین مهر حق شماست.. بفرمایید!! کمي فكر کرد مهر... چه مزخرف!!...مهر چي ؟... کشك چي ؟... تازه این پسر کلي لطف کرده بود که تن به این امر داده بود... فكرکردن در دم سخت بود... پول !!! نه در ست نبود... گل !!! چرت بود ... در این شرایط بچه بازیه محض بود... نفسي کشید ... امیدواربود درست تصمیم گرفته باشد... - یك جلد کلام ا... به یكباره نفس اقاي کمالي رها شد ... نه او اشتباه نمي کرد... مي توانست به این دو جوان اعتماد کند... در خانواده هاي خوبي بزرگ شده بودند... بچه هاي خوبي بودند... تردید به خود راه نمي داد... محضردار با تبسمي برلب گفت: - اقاي رستگارموافق هستین؟
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت15 افتاب غروب کرده بود که بالاخره دو دوست از هم دل کندند... هومن در مقابل
محضر دار با تبسمي برلب گفت: - اقاي رستگار موافق هستین؟ هومن هم ارام بود ... انگار ارامتر شده بود... - بله - خیلي خب پس شروع مي کنیم... انشاا... به سالمتي ومیمنت... با اجازه حاج اقا رضایي... و ادام هداد: - خانم ملیكا فتحي بنده وکیلم شما را با مهریه یك جلد کالم ا... به مدت یكماه به عقد موقت اقاي هومن رستگار دراورم؟... ملیكا به سرامیك هاي کف اتاق خیره شده بود به اندازه تمام دنیا بغض داشت... صیغه!!! ... کلمه اي بودکه عین یك پتك به مغزش ضربه مي زد... چقدر زشت...همی شه از این کلمه بدش می امد بوی شهوت می داد بوی زیاده خواهی ولی اینبار حس میكرد باید بوی اجبار را هم به انها ا ضافه کند... به کجا ر سیده بود... شوهرش ... چه رفیق نیمه راهي شده بود... چشمانش را بست انگار ان روزها خیلی دور بودند روزی که دست در دستش پای سفره ی سفید از آینه به چشمهای منتظرش شرمگین لبخند زد و با فشار دستش با حجب و حیای دخترانه بله گفت... با صدای طاها از ان رویای شیرین بیرون امد و چشم باز کرد ...حقیقت زشت این زندگی همچون سیلی به صيورتش بیوه بودنش را به یادش انداخت... یادش انداخت که یك زن است و مجبور به داشتن قیم حامی...گاهی دلش می خواست اصالا زن نباشد گاهی دلش می خواست... اصلا دلش چه می خواست؟مدتها بود هیچ چیز جزمردش را نمی خواست مردی که انگار تنها او روی زمینی به این بزرگی زیادی بود ... داشت کفر میگفت از فشار و سنگینی ان کلمه ی لعنتی لب به کفر باز کرده بود ... زیر لب ا ستغفرالله غلیظي گفت و دوباره دل به دل هزار زخمش داد و باز زمزمه کردمن مرد خودم را می خواهم... این تنها خواسته دل مجروحش بود... قطره اشكي بي اراده به گونه اش چكید... لعنت به همه چیز ... لعنت به این قانون مزخرف عربستان... نیازي به صبرکردن نبود... به دوبار رسیدن... جاي لوس بازي نبود ...حوصله این کارها را نداشت... در همان دفعه اول مي بایست قال قضیه را مي کند... با صدایي گرفته و لرزان ...اهسته و بي رمق... - بله اندوه صدایش به قدري واضح بود که تمام حاضرین دریافتش کردند... صداي مح ضردار دوباره طنین انداز شد... - اقاي هومن رستگار از طرف شما هم وکیلم؟ صداي هومن برعكس دخترمحكم وبدون تردید بود: - بله محضردار گفت: - مبارکه! خانم فتحي بفرمایید اینجا رو امضاکنید... ملیكا براي امضا پیش رفت ...نگاهش تار بود... اما ناچار... انگشت محضردار را تعقیب مي کرد و بي توجه به متن امضا مي زد خوشبختانه یكي دو امضا بی گشتر نبود... نشست و به تعاقب ان هومن چند امضا زد... اقاي کمالي و اقاي رضایي هم به عنوان شاهد پیش رفتند... طاها تحمل ساکت نشستن را نداشت... نه دیگر بیش از این... پاهایش را محكم تكان تكان مي داد... هواپیمایش را زمین انداخت... اهسته از صندلي پایین امد... به بهانه برداشتن هواپیما ازکنار مادر جیم شد... اقاي رضيایي شروع به خواندن خطبه عقد کرد... همه ساکت بودند... تنها صدا... صداي طاها کوچولو بود که حاضر بود همه مردم دنیا را با هواپیمایش به سفر ببرد... حتي کاغذها و خودکارهاي روي میز را که هر از چند گاهي سوار هواپیمایش مي کرد و با اشتیاق دور اتاق مي چرخاند... اقاي رضایي نفسي تازه کرد و گفت: - مبارك باشه... و فقط هومن بود که زیرلب پا سخ داد: - ممنون جو سنگیني بود... حاج اقا ر ضایي یك مرتبه یاد چیزي افتاد... دست در جیبش کرد ودو شكالت بیرون کشید... همان هایي که طاها به زور برایش داده بود... خم شد و شكالتها را اول به ملیكا و بعد به هومن تعارف کرد... ودر مقابل کلمه "مرسي"ملیكاکه قصد داشت این تعارف را رد کند گفت: - دهنتون رو شیرین کنید ... شگون داره!! با این حرف حاج اقا اقاي کمالي دستي به پیشانیش زد و گفت: - آخ داشت یادم مي رفت!!!. و از کنار صييندلي خود جعبه اي را برداشت وبازش کرد جعبه شیریني بود... محیط به قدري غم داشت که اصالا فراموش کرده بود... جعبه را برداشت و به همه شیریني گرفت... صداي آخ طاها به گوش رسید پایش به پایه میز گیر کرده بود و به زمین افتاده بود ... به هومن نزدیكتر بود... تا ملیكا براي بلند کردنش پیش بیاید هومن از زمین بلندش کرد و به چشمان اشكیه او خیره شد... در حالیكه موهایش راکنار مي زد گفت: - چیزي نشيد که... تازه بزرگتر شيدي ...اقا تر شيدي... مگه نه؟
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت16 محضر دار با تبسمي برلب گفت: - اقاي رستگار موافق هستین؟ هومن هم ارام بود .
طاها بینیش را بالا کشید و سعي کرد گریه نكند سرش را به علامت اره پایین و بالا کرد... هومن خاك لباسش را تكاند و بازوان کوچكش را گرفت و روي زانویش نشاند ملیكا که نیم خیز شيده بود دوباره نشست... اقاي کمالي تشكري از جمع نمود و گفت: - خانم فتحي و اقاي ر ستگار یه لحظه بیایید باهاتون کار دارم... هردو برخاستند... اقاي کمالي از دفتر خارج شد و گفت: - راستش مي خواستم یه مطلبي روبهتون بگم... این عقد یه عقد کاملا شرعي و قانونیه... یعني تمام حقوق و وظایفي که یه زن و شوهرنسبت به هم دارن رو شما هم نسبت به هم دارین... بجزیك چیز... ومستقیم به هومن نگاه کرد و گفت: - بجز... و نفسش را با کلافگي فوت کرد... هومن سر بالا گرفت و خیلي جدي گفت: - مي فهمم چي مي گید... مطمئن با شید... اقاي کمالي باز نفس راحتي کشید و گفت: - البته عقد موقت درست مثل عقد دائم شامل تمام وظایف زناشویي مي شييه مگر اینكه زوجه در این مورد شرط کرده باشه... که خانم فتحي هم به این شرط قبول کردن که تو انتظارات خاصي ازش نداشته باشي... ومن با توجه به شناختي که ازت داشتم از طرفتو بهش قول دادم و چون دیر کرده بودي نتونسيتم قبل از جاري شدن خطبه بهت بگم... هومن گفت: - گفتم که... اطمینان داشته باشيد... قول مي دم بهتون _خوبه... پس من با اجازتون دیگه مي رم ... شما دو تا اگه حرفي دارید مي تونید حالا به هم بگید... با رفتن اقاي کمالي چند لحظه اي سكوت برقرار شد... هومن حرفي براي گفتن نداشت به ارامي گفت: - اگه امري ندارید!من مرخصشم... این حرفرادرحالي زدکه سرش پایین بود و حرکت مختصري مبني بر رفتن داشت ملیكا همانطور که با سماجت به سرامیكها خیره شده بود گفت: - من خوب مي دونم که شما تمایلي به این کار نداشيتین... از اینكه قبول کردین ... که... دیگرچه!!... چه مي بایست مي گفت؟!... نفسي کشید وگفت: - به هر حال ممنونم ازتون... پاسخ هومن سكوت بود... چند ثانیه... باز سكوت... و باز چند ثانیه دیگر... ملیكا کلافه شده بود انتظاریك تعارف خشك و خالي را داشت... اصلا کاش تشكرنمي کرد... ولي بي ادبي بود به هر حال این مرد براي کمك به او انجا بود در حالیكه گوشه لبش را از داخل گازگرفته بود... سرش را به ارامي بالا اورد... ازنوك کفش هومن اهسته سر داد تا چشمانش... لبخند کمرنگي روي لبانش نشست بالاخره موفق به زیارت چشمان دختر شد و صد البته صورتش... صورت سفیدي داشت چشماني به رنگ قهوه اي رو شن چیزي ما بین عسلي و قهوه اي بور بود و بیني کوچك و لبان نه چندان پهنش به چهره اش مي امد... درکل اگر از غم چشمانش صرفن ظر مي کرد دلنشین بود... از انهایي که مي شود گفت "جذاب"... و سرانجامزبانش را درکام چرخاند: - خواهش مي کنم!! اهل نگاه به نامحرم نبود... ولي نامحرم!!!! _بفرمایید...برسونمتون!! ملیكا با حرص جواب داد: - نه خیرنیازي نیست... - پس با اجازتون... - بسلامت... از پله ها پایین رفت... کنار ما شین که ای ستاد متوجه برگ جریمه شد خب خلاف کرده بود مبلغش را خواند و برگه را در جیبش قرار داد... هنوز سوار نشده بود که صداي طاها به گوشش رسید: - مامان ...مامان ... من هواپیماي راستكي مي خوام... این پرواز نمیكنه... - چرا مي کنه!! - نه پرواز نمي کنه... کو؟ ملیكا متوجه کیفش بود دنبال چیزي مي گشت حواسش پیش پسر کوچولویش نبود... طاها هواپیمایش را با ژستي خاص پرتاب کرد تا شاید واقعا پرواز کند... هواپیما در ست وسط خیابان فرود امد اوه اگر ماشیني از رویش رد مي شيد حتما خراب مي شد... دوید تا اسباب بازیش را نجات دهد... ملیكا سربلند کرد... کیف از دستش افتاد.. به طرف خیابان دوید هومن هنوز سوار نشده بود با دیدن این صحنه پیش رفت... قبل از اینكه طاها وارد خیابان شود به آغوشش گرفت و با احتیاط به طرف هواپیماي کوچك رفت و قبل از اینكه ما شیني از رویش رد شود برش دا شت... مقابل ملیكا رسيید که دستش را بر پیشانیش نهاده بود و نفس نفس مي زد... طاها را به آغوش مادر سپرد و تشرزد: - معلومه حواستون کجاست؟ملیكا بي توجه به او طاها را لحظه اي به خود فشرد... بعد روي زمین قرارش داد: - مگه صد بار بهت نگفتم به طرف خیابون ندو ... خطرناکه!!... طاها لب برچید وگفت: - مامان دیدي پرواز نكرد!!! ملیكاعصبي تكانش داد وگفت: - پرواز نكردکه نكرد... باید بدویي تو خیابون... هومن صدایش کرد: - خانم فتحي؟... بفرمایید کیفتون!!.. و با صدایي اهسته ولي محكم ادامه داد: - ضمنا اون بچه است نمي فهمه... شما باید بیشتر حواستون رو جمع کنید... ملیكاکیف را از دستش گرفت همین یكي راکم داشت که در این گیرودار نصیحت بشنود... فقط اگر حق با او نبود خوب مي دانست چطور جوابش را بدهد حالا بگذرد از اینكه اگر او نبود حال چه بالاي سر طاها مي امد... هومن دست طاها را گرفت و با خود به طرف ماشینش برد ودر
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت17 طاها بینیش را بالا کشید و سعي کرد گریه نكند سرش را به علامت اره پایین و
و در همان حال گفت. میرسونمتون... قبل از اینكه اجازه عكس العملي بدهد او را سوارکرد ملیكاعصباني پیش رفت وگفت: - یه بار هم بهتون گفتم که... هومن اجازه ادامه حرفش را نداد و گفت: - بله فرمودید... ولي به نظر من نیاز هست... و محكم تر گفت: - سوار شید... لطفا... ملیكا به تندي گفت: - ببینید اقاي رستگار بهتره حد و حدوتون رو بدونید... و دست طاها را گرفت و از ما شین پیاده کرد و با خود فكر کرد اگر تا خانه مجبور شود پیاده رود مي رود ولي سوار ما شین او نمي شود... مرده پر رو... خجالت نمي ک شد به او تحكم هم مي کند فكر کرده چه کاره ه ست؟!!! و بدون اینكه برگردد و به چهره او بنگرد راه افتاد... هومن دور شدنش را مي نگریست زیر لب زمزمه کرد : "حد و حدود" و پوزخندي زد... خیلي دلش مي خواست مقابلش بایستد و بگوید : " خانوم محترم فعالا که اجازه شما د ست منه" ولي این دختري که دید اگر این حرف را مي شنید قیامت به پا میكرد... خنده اي ع صبي کرد خوب بخاطر دا شت ...چقدر با مادرش درباره ازدواجهاي سنتي بحث مي کرد... و خواستگاري رفتن و پسندیدن را نادرست مي دان ست... اما حاالا چه؟... مثل عهد بوق با کسي محرم شده بود و بعد موفق به دیدنش گردیده بود... عجب چیزي!!... راست گفته اند مار از پونه بدشذمیاد... شده بود جریان او... هر چند موقت هر چند براي دلیلي خاص... ولي به هر حال... در قوانین شرع فرمالی ته معني نداشت!!... به راهي که او رفته بود مي نگریست... * * * چشم از راهي که او رفته بود بردا شت و تلفن عرفان را جواب داد بعد از بهره مند شدن از الفاظ گرانقدر دوستش ماشین را روشن کرد... خوشحال بود از این که دوباره شیدا را میبیند احساسي در وجودش مي گفت که او حتما فردا براي تعویض پانسمان خواهد امد... ان روز در بخش اورژانس بود کمي بي خواب مي نمود شب درست و حسابي نخوابیده بود ساعت تند تراز چیزي که فكرمي کرد مي گذشت... اگر نمي امد چه؟!! خب نیاید... ولي... نه اي کاش بیاید... علي رغم کارهایش یك چ شمش به در ورودي بود ساعت 2 بود... زیادي دیر نبود؟... نمي فهمید چه مرگش شده!!!... حدود ساعت شش و نیم بود که باالاخره رسيید به محض ورود متوجهش شيد سرش را گرم بیماري کرد!!! صداي سالمش لبخندي به لبش اورد اینطوري بهتر بود سر برگرداند: - سلام... حالتون چطوره؟ - متشكرم... انگار کمي دیر کردم ...ببخشید. - خواهش مي کنم ...بفرمایید... با شیدا همگام شد و پیش یكي از پر ستارها برد: - خانوم ضیایي... پان سمان د ست ای شون باید عوض ب شه... اما قبل از پانسمان صدامکنید... باید وضعیت زخمشون رو ببینم... و بعد به شیدا اشاره کرد: - بفرمایید خانوم کریمي...اگه کاري داشيتید همین دور و بر هسيتم... ضیایي به او نزدیك شد و اهسته پرسید: - مي شناسیدشون؟! شیدا نیم خندي زد وگفت: - بله... ضیایي از اینكه توضی بیشتري دریافت نكرده بود ناراحت به نظرمی رسید. صيداي "آخ" شيیدا موجب گردید هومن به سيمت انها حرکت کند... - چي شد؟! شیدا ابروهایش را از درد درهم کشیده بود... ضیایي توضی داد: - گاز استریل به زخمشون چسبیده... کندنش دردناکه... هومن گفت: - خب کمي بیشتر حوصله به خرج بدین!!! و با این حرف یك صندلي جلو کشید و مقابل شیدا نشست... قیچي را برداشت و با احتیاط اطراف گاز استریل را تا انجایي که امكان دا شت برید... وبعد از الیه هاي ان کم کرد... سپس مقدار زیادي بتادین روي گاز ریخت...
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت18 و در همان حال گفت. میرسونمتون... قبل از اینكه اجازه عكس العملي بدهد او
در حالیكه سرش را بالا مي گرفت گفت: - چند لحظه صبرکنید... گاز استریل که خیس بشه راحت جدا مي شه... شیدا با قدر داني نگاهش کرد... هومن از فرصت استفاده کرد و پرسید: - دانشجو هستید؟ شييیدا گفت: - نه تموم کردم... هومن ابروهایش را باال انداخت و گفت: - بهتون نمیاد... شیدا لبخندي زد : - کارداني کامپیوتر خوندم.... همش دو سال بود دیگه... - قصد ادامه ندارید!... - نمي دونم ... شاید هم ادامه دادم... هومن دریك لحظه کوتاه گاز را با سرعت ک شید... شیدا فرصت داد زدن نداشت هرچند انچنان دردي هم نكرد... زخم را به دقت بررسي کرد... چیززیاد مهمي نبود... مي شد بازش گذاشت... ولي در ان صورت شاید... _الان پانسمانش مي کنم ولي پس فردا که اومدید... نیازي به پانسمان مجدد نخواهد داشت... - اوهوم... اگه خودم بازش کنم دیگه نیازي به مراجعه دوباره نیست... اووف فكراینجایش را نكرده بود... نوك کفشش را به زمین کوبید... و در حین پانسمان مجدد... بدون اینكه چشمش را بلند کند گفت: -بله...البته اگه خودتون بتونید!... شیدا زیر چشييمي نگاهش کرد و گفت: - شاید هم اومدم... کارش به اتمام رسیده بود... سلام ضمن تشكر گفت: -راستي گویا پاي نیاز خوب نشده... خیلي اذیتش مي کنه...فكرمي کنید لازمه دوباره بره دکتر... - گفتید عكس از پاش گرفته بودن دیگه...نه؟! - بله - در این صورت چندان نیازي به مراجعه حضوري نداره...به هر حال ضرب دیدهو یه چند روزي درد خواهد داشت... با این همه... مي شه با پماد یا قرص مسكن دردش رو قابل تحمل تر کرد... - ببخشيد... میتونم شماره تون رو بهش بدم!!! هومن نگاه خیره اي به اوکرد وگفت: - مگه شماره ي منو دارید؟ شیدا لبخندي زد و گفت: - نه ... ندارم... این یعني خیلي محترمانه شمارتون رو بدید!!!... - بسیار خب ... توگوشیتون سیوش مي کنید؟! - بله... بفرمایید! - یادداشت کنید... 090 ....هومن نفس عمیقي کشييید ... به چیزي مي اندیشید... دیشب بحث داغي در منزل داشتند... ان هم درباره دختر یكي از دو ستان پدر... یك بچه... بچه اي که تازه مي خوا ست دیپلم بگیرد... واقعا پدرومادرش چه فكري کرده بودند؟... مي خواست بچه داري کند!!!... چقدر سلیقه انها با سلیقه او تفاوت دا شت... او دختري امروزي مي خوا ست... امروزي؟!!!... خودش نیز تعریف کاملي از امروزي ندا شت... امروزي یعني ... یعني چه؟... یعني کسي که در اجتماع باشد!... تحصیل کرده باشد!... به خودش نیز برسد!... و... و... و... و یك چیزمهم تر... مي خواست دوستش داشته باشد ... از عشق بعد از ازدواج و این طور حرفها حالش بهم مي خورد... اصالا مگر ممكن بود... اگر این عشق ایجاد نمي شد چه!... طلاق!!!!... نه بابا مگر مغز خر خورده بود... عوض این کارها اول عاشق مي شد بعد ازدواج مي کرد دیگر ... مادر التیماتوم داده بود... یا ما برایت انتخاب مي کنیم ...یا خودت کسي را معرفي کن!... انگار دیگر در ان خانه زیادي شيده بود... زود باید تكلیفش مشخص مي شيد... البته خودش هم بدش نمي امد ازدواج کند !... چرا که نه؟!... حاال که انها اصرار دارند... چه ایرادي دارد... نگاهش به ارامي روي دست چپ شیدا چرخید... انگشتري در کار نبود!!... چه خوب!!... حاال که قرار است ک سي را معرفي کند!!!... خب این دختر... خوشگل که هست... اجتماعي هم هست... تحصیل کرده هم... حاال مي شود گفت تحصیلاتي هم دارد ... شاید ادامه هم دهد... ولي زیاد نمي شناسدش... خب فرصت براي شناخت زیاد است!... مهم این است که از او خو شش مي اید!... چه مغزي دارد ان سان در عرض ده بی ست ثانیه این همه فكر... تبارك ا... به هرحال باید از جایي شروع کند... یك اشنایي... روبه شیداگفت: - اگه ممكنه شما هم یه تك زنگ بزنید... و مكثي کرد وادامه داد: - البته منظورم این بود که من هم مي تونم شمارتون رو داشته باشم.. . -اممم... بله... خواهش مي کنم... * * * صب همه قبل از او بیدار شده بودند... بیرون حسابي سرو صدا بود... پتو را تا سرش کشاند تا بلكه نیم ساعتي بیشتربخوابد... امان از دست این خانواده!!... روز پیش تا دیر وقت در بیمارسيتان بود... با سيماجت به رختخوابش چسيبیده بود... -ا... هومن بیدار شو دیگه دیرت مي شه!!! این صداي مادر بودکه براي بار چندم به گوش مي رسيد... اي خدا مگر او بچه بود ومي خواسييت به مدرسييه برود نا سالمتي مردي بود براي خودش!... نه خیر د ست بردار نبودند که... این بار در اتاق باز شد و صداي مادر متعاقب ان به گوشش نشست: - هومن پاشو چه خبرته این همه مي خوابي!... از دست تو... زود باش دیر شد... ما دیگه داریم حرکت مي کنیم ها!!!!!!! لبخندي به چهره اش نشست... نیم خیز شد و گفت: - خب به سلامت... کجا تشریف می برید؟! مادر با اخم گفت:
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت19 در حالیكه سرش را بالا مي گرفت گفت: - چند لحظه صبرکنید... گاز استریل که
گفت: - خب به سلامت... کجا تشریف مي برید؟! مادر با اخم گفت: -ببین... حاالا وقت مسخره بازیه... داریم مي ریم فرودگاه! - چه خوب!... سلام منو هم برسونید!! و با این حرفدوباره سرش را روي بالش گذاشت...مادر پتو را از رویش پایین کشید و گفت: - واقعا که ... هومن پا شو دیگه دیر شد... هومن برخاست و نشست... - مادر من ... این ساعت رو مي بینید... نا سالمتي زنگ گذا شتم تا به موقع بیدار بشم... وقتم رو تنظیم کردم مثال... اخه شماکار و زندگي ندارید... حاال دو ساعت تمامه که منو صدامي کنید... من که دیروزگفتم نیازي نیست بیایید فرودگاه ... یه اژانس میگیرم میرم... این همه دنگ و فنگ نمي خوادکه... - یعني چي؟!... مگه تو بي کس وکاري که تنهایي پاشي بري فرودگاه !... داري مي ري مكه... کم چیزي نیست... - بار اولم نیسيت که... - حالا هرچند بار ... ما مي رسونیمت فرودگاه... پاشو اینقدر حرفزدي که راست راسي دیر شد... چاره اي نبود ... برخاست... مي بایست اول دوش مي گرفت... از اتاق که خارج شد... پدرو مادرش حاضرو اماده بودند و صبحانه روي میز مهیا بود... هنوز به طرف میز حرکت نكرده بود که صيداي هدیه متوقفش کرد: - سلام اقاي خوش خواب!... پس اینها هم بودند... هرچند همیشه بودند!!... خنده اي کرد و برگشت: - سلام صب بخیر... تو اینجا چي کار مي کني؟ - به تو چه مگه فضولي!... صب تو هم بخیر... هومن ابروهایش را بالا داد و گفت: - نه اخه نگران شدم... نكنه با شوهرت دعوات شده!!... دیگه نمي ري خونه تون! رضا خندان از اتاق بیرون امد وگفت: - هیچ هم از این خبرا نیست... ما هیچوقت با هم دعوا نمي کنیم ...دو بهم زني نكن!! هومن متفكر گفت: - خونه تون رو هنوز دارین؟... یا فروختین کالا!!! هدیه روبه مادر گفت: - مامان مي بیني ؟!... و مادر سریع گفت: - هومن زشته!... این چه حرفاییه؟! هومن رو به هدیه گفت: - باز تو رفتي با ولیت اومدي!!! و به طرف مادر گفت: - نه اخه ... مي گم شاید کمك لازم دارن روشون نمي شه بگن!! رضا خود را روي مبل پرت کرد وگفت: - نه هومن جان نترس... اگه کمك لازم داشيتم یه راس میام پیش تو... کمرو هم نیستم... هومن خنده بدجنسي کرد وگفت: - این که صد البته ... برمنكرش لعنت!! و متعاقب ان مشتي به شانه اش خورد... هدیه اعالم وجود مي کرد... - به شوهر من اهانت نكن... هومن چ شمانش را ریز کرد و گفت: - اي ادم فروش... حاال دیگه منو به شوهرت مي فروشی؟ی كمرتبه چهره هدیه تغییر کرد و گفت: - نه بابا... تو داداش گل مني ... شوهر کیلویي چند!!!... ببین هومن جون میگم این رو بگیر بذار تو جیبت!... - این چیه؟! - چیز مهمي نیست... یه لیست از و سایلي که اونجا باید بخري!... - مثال؟ - سوغاتي دیگه... مگه قراره دست خالي برگردي؟! هومن نگاهي به لیست بلند بالاي هدیه انداخت و گفت: - شتردر خواب بیند پنبه دانه!... هدیه باحرص گفت: - فقط یكیش ناقص باشه من مي دونم و تو...
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت20 گفت: - خب به سلامت... کجا تشریف مي برید؟! مادر با اخم گفت: -ببین... حاالا
هومن نگاهي به لیست بلند باالي هدیه انداختوگفت: - شتردر خواب بیند پنبه دانه! هدیه با حرص گفت: - فقط یكیش ناقص باشه من مي دونم و تو... آیسل در حالیكه چشمانش را مي مالید از اتاق بیرون امد لحظه اي به همه نگاه کرد و راه افتاد... هومن گفت: - سلام آیسل خانوم... صب بخیر آیسل خوابالوتر از ان بود که پاسخ دهد... مقابل رضا رسید سعي کرد از پاهایش بالا رود... رضا کمكش نمود آیسل سرش را در سینه پدر پنهان کرد... هنوز خوابش مي امد... هومن پرسید: - کوچولو تو سوغاتی نمي خواي؟ آیسل بدون اینكه سرش را باال بگیرد گفت: - علوسك مي خوام... شیش تا... هر چند خوابالود نمي توانست از جواب این سوال بگذرد حیاتي بود!... هومن خنده اي کرد و رو به هدیه گفت: - به کي رفته؟!!!! هنگامي که به فرودگاه رسیدند غلغله بود... هر یك نفر مسافر حداقل ده نفر بدرقه کننده داشت... هومن نگاهي به دور وبر انداخت اقاي کمالي را دید داشت با خانومي صحبت مي کرد... جلوتررفت و سلامي داد منتظر شد تا خانوم صحبتش را تمام کند... خانومه مي گفت: - اقاي کمالي ... مراقبش باشید... بعد از خدا مي سپرمش دست شما... و اقاي کمالي اطمینان مي داد: - نگران نباشید... خانومبا لحن ناراحتي گفت: - هر چه بهش گفتم نرو گوش نداد...گفت من تاالانشم رو مي کنم اگه خدا طلبیده باشه بقیش رو خودش جور مي کنه...اگرنه هم که هیچ... و دوباره اقاي کمالي با همان لحن پر از ارامش خودش گفت: - حتما همینطوره... اگه خدا طلبیده... حتما حكمتي داشته... حالا که دعوتش کرده خودش هم مواظبش هست... نگران نباشید. خانوم سري تكان داد و تشكري کرد... اقاي کمالي به سمت هومن برگشت و به شوخي گقت: -کجایي تو پس؟... گفتم لحظه اخر پشیمون شدي! - دیر نكردم که... - مي دوني بقیه از کي اومدن؟! - خب اونا زود اومدن... با زحمتاي ما! - خواهش مي کنم... اقاي کمالي د ست در جیب کرد و سه کارت پرواز در اورد : - بیا هومن... اینا کارت پروازتون هست!!!... پاسپورتها رو هم تو فرودگاه جده مي دم... به طرزکار گروه اشنایي داشت مي دانست براي جلوگیري از گم شدن پاسپورتهاو هزار دردسردیگراقاي کمالي همیشه پاسپورتهارا نزد خودش نگه مي دارد... زیادي با تجربه بود فقط مواقع ضيروري گذرنامه ها را به دسيت مسافران مي داد و بعد از ان مرحله دوباره جمع مي کرد... ساکهایشان را هم طبق معمول چ ند روز پیش تحو یل گروه داده بود ند... نگاهي به کارت ها انداخت وگفت: - چرا سه تا؟اقاي کمالي با خندهگفت: - پس چندتا؟!... و بعد حالتي جدي به خودگرفت وگفت: - اون دوتاي دیگه مال خانوم فتحي و طاها هست دیگه... راستي هومن... جون تو جون این دو تا... مراقبشون باش ... همین خانومي که داشت باهام صحبت مي کرد مادرش بود... خیلي نگران بود... هرچي مي گم دخترت دیگه بزرگ شده... گوشش بدهكار نیسيت ...مادره دیگه!... تنها یك بچه داشتن این مشكلات رو هم داره... ولي جداي از این حرفها... هومن دقت کن... موقع سوار شدن به ماشین اول تو سوار شو و اخر هم خودت پیاده شو... حدالامكان هم تو مغازه ها لباس پرو نكنه بهتره... هومن اخمهایش را درهم کشید و گفت: - مگه قراره اونجا اونا با من بگردن؟! -ا... ساعت خواب!!... پس چي ؟ - اي بابا مگه قرار یه محرمیت ساده نبود تا بتونه بره؟ - بله... همین محرمیت ساده تو رو موظف مي کنه مراقبش باشي!! هومن دست در موهایش کرد و گفت: - اخه این کار درست نیست!!!! - درست تر از این وجود نداره اصال ... حالا اون همسرته!!!! هومن نفسش را بیرون داد و گفت: -دقیقا من باید چي کار کنم؟!! - هیچي... فقط همینطور که سالم و سلامت بهت تحویل مي دم سالم و سلامت هم تحویلش مي گیرم... فقط اینو بدون!... این دختر هم جوونه و هم خوش برو رو... و این یعني درعربستان امنیت زیادي براش متصور نمي شه... - به نظر من شما دارید یه کم بزرگش مي کنید! - چي رو؟ - همین مساله خانومها رو در عربستان... - اگه بدوني ما در این سفرا چه چیزهایي دیدیم؟!!!... به هر حال احتیاط شرط عقله... درسته اتفاق برا همه نمي افته... ولي وقتي خداي ناکرده افتاد دیگه نمي شهکاري کرد... هومن متفكربه نظرمي رسید...
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت21 هومن نگاهي به لیست بلند باالي هدیه انداختوگفت: - شتردر خواب بیند پنبه دا
آقای کمالي قبل ازرفتن از پیشش گفت: - دیگه بیشترازاین توصیه نمي کنم... مي دونم از عهدش بر میاي! هومن بي هیچ کلامي فقط سيش را به علامتت موافقت تكان داد... اقاي کمالي هنوزکامل دور نشده بود که رضا سررسید و با اشاره اي به کارتهاگفت: - چه خبره... سه تا سه تاکارت مي گیري؟! هومن کارتها را در جیبش گذاشت و مسلط گفت: - مال دوتا از دوستان هست... داخل بهشون مي دم! - باشه... التماس دعا دارم ... خوش بگذره ... - ممنون به طرف خانواده اش رفت وبا همه روبوسي کرد... از پدرو مادر حاللیت طلبید ... آیسل را محكم محكم به آغوشش فشرد... و سراخربه چشمان در اشك نشسته خواهرش لبخندي زد و اجازه داد مدتي در آغوشش بماند... به سالن انتظار وارد شد... با چشمانش چرخي در سالن زد ... پیداکردنشان سخت نبودباوجود ان طاهاي شیطان که قادر بوددرکسري ازثانیه کل سالن را دور بزند... اینبار هواپیما در د ست نداشت خودش هواپیما شده بود!!... دستانش را به اطراف باز کرده بود و صداي هووووو از خود در مي اورد... و با چرخیدنش موهایش در هوا به حرکت در مي امد بامزه بود... لبخندي مهمان لبش شد... جلوترنرفت... نیازي نبود... برگ برندهدر دستانش بود! با فاصله اما طوري که در دید باشد نشست. کمي انتظار ... مي دانست زیاد طول نمی کشد... هر چه بیشتر بهر حال تایم داشت اخرداشت.. . با اسودگي لم دادو شروع به خواندن کاغذهاي تبلیغي کرد... تا وقت پرواز چقدر مانده بود؟! هنوز حكمت این را که چرا باید اینقدر زود تر به انجا بیایند را نمي دانسيت! شاید هم مي دانست!... ولي به هر حال مي شد غیراز این باشد وقت ملت که علف هرز نبود... شاید هم بود!! پاي چپش را روي پاي راستش انداخت و خوا ست... هنوز به اینكه بعد مي خوا ست چه کند فكر نكرده بود که... -سلام صداي ظریف زني بود... اشنا بود نیازي به فكرزیاد نداشت... لبخند کاملا محوي از زیر پوستش گذشت هنوز قیافه عصباني اخرین دیدارشان را به یاد داشت...حد و حدود... مگرمي شد فراموش کند! با طمانینه از صندلي برخاست... - سلام جوابش را کامال زیر لبي داد و نیم نگاهي به او کرد و بالفاصله نگاهش را برگرفت و به منظره پشت سر ملیكا خیره شد... صداي نفس کشدار ملیكا را شنید چه انتظاري دا شت!... دا شت رعایت مي کرد همین... بدون انكه نگاهش را از دور دست بگیرد گفت: - بفرمایید امرتون؟!! ملیكا لبش را به دندان گرفت انگار خیلي بي ادب بود... یعني اگر دستش به اقاي کمالي مي رسید او را از وسط به دو نیمه مساوي تقسیم مي کرد نمي فهمید کارت پروازش دست این مرتیكه چه مي کند!!؟ تا مجبور شود بشنود"بفرمایید امرتون" دستانش زیر چادر مشت شده بودند خوب بودکه در معرض دید قرار ندا شت... مي بایست خود را کنترل مي کرد ا صالا اگر کنترل نمي کرد مي خواست چه گلي به سرش بگیرد... لحنش بي اختیارتغییر کرده بود تند و حرصی... - انگار کارت پرواز ما دست شماست!! تغییر لحنش مشهود بود از این که حرصش را در اورده بود بدش نمي امد...
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت22 آقای کمالي قبل ازرفتن از پیشش گفت: - دیگه بیشترازاین توصیه نمي کنم... مي
کیف داشت... " بچه جون یه حدو حدودي نشونت بدم که خودت حظ کني!!" برایش خط و نشان مي کشید!!... عجب... " حالا بمان .... دارم هموني راکه خودت گفتي رعایت مي کنم!!" دیگر بچه نبود زیاد جوان هم نبود... مي توانست به راحتي لبخندش را پنهان کند کار سختي نبود... - بله!!.. پاسخش همین یك کلمه بود نه کمتر نه بیشتر... بدون هیچ عكس العمل دیگري!! ملیكا هنوز منتظر بود... بلكه باالاخره رضایت بدهد و کارتها را پس بدهد... اما نه متعجب به چهره بي تفاوت هومن نگریست... دلش مي خواست داد بكشد " بله و بالا.. خب بدهدیگه!!" - کار دیگه اي ندارید؟! این صداي هومن بود که قصد کرده بود دوباره روي صندلي خود بنشيند ملیكا دلش مي خواست سرش را ببرد... یعني چه که کار دیگه اي ندارید!؟... این مرد یا واقعا نفهم بود یا خودش را زده بود به نفهمي... ملیكا اخمهایش را در هم کشید و محكم گفت: - کارت پروازما رو بدید!! وبا حرص ادامهداد: - لطفا... هومن سرش را پایین انداخت و گفت: - اهان این رو از اولش مي گفتید خب!!!! و د ست در جیبش کرد و دو تا از کارتها را جدا کرد و به سمت ملیكا گرفت... ملیكا دست پیش برد تا انها را بگیرد اماکارتها رها نشدند!!! ناچار به صورت هومن نگاه کرد دست هر دو روي کارتها بود... اگر ترس از پاره شيدنش را ندا شت به زور انها را بیرون مي کشید سر بلند کرد تا اعتراض بكند... در نگاهش هیچ چیزنبود برعكس درونش که پراز شیطنت بود مي ترسید نتواند محكم اداکند اما... اما مي بایست مي توانست: - گمش نكنید!!! یعني ملیكا دلش مي خواست هرچه متانت و رو در واسي و این حرفها هست یك جاکنار بگذارد و کیفش را محكم روي سراین مرد بكوبد!!!... او با خودش چه فكري کرده بود؟!... چند نفس عمیق کشید... لعنتي ... لعنتي... یعني ملیكا دلش مي خوست هرچه متانت و رو در واسي و این حرفها هست با تمام قدرت کارتها را کشيد ... اگر هومن خود دستش را رها نمي کرد ... پاره شدنشان حتمي بود... ملیكا با گامهایي که تقریبا به زمین مي کوبید از او دور شيد... بالاخره به لبانش اجازه لبخند داد... پروازشان طبق معمول همیشيه تاخیرداشت... اصال اگرغیراز این بود مي بایست شك مي کردند... تتازه مبایست شكر خدا را به جا مي اوردند که تاخیرشان در حد معقول یكي دو ساعت بود نه بی شتر!! بعد از مدتي که به نظر هومن یك سال رسید دعوت شدند تا سوار هواپیما شوند... وقتي از اتوبوس پیاده شدند متوجه طاها شد که باشوق و ذوق فراوان به هواپیما خیره شده بود... و پشت سرهم سوال مي پرسييید: - مامان... این چیه؟ - مامان ...پنجره هاش چرا کوچیكند؟ - بالهاش چرا این شكلیه؟ - رانندش کجا مي شینه؟ - مامان... این چرا این قدر گنده است؟ - چطور میره اسمون؟ ملیكا سعي مي کرد پاسخش را بدهد: -خب هواپیماس... کوچك نیسيتن اینجا کوچك دیده مي شين... باید این شيكلي باشين تا هواپیما بتونه پرواز کنه... به راننده هواپیما خلبان مي گن... جلوي هواپیما میشینه ... اونجا... وبا انگشت اشاره اي کرد: - گنده نباشه که این همه ادم توش جا نمیشن که... خب میره دیگه... موتور داره رو شنش مي کنن... مثل ما شین که حرکت مي کنه... این هم حرکت مي کنه... ولي چونبال داره با اسيتفاده از اونها مي ره اسيمون... طاها گفت: - مامان خلبان چه شكلیه؟... مي خوام ببینمش ... من هم مي خوام خلبان بشم !!!... مامان منو ببر پیش خلبان... در ان گیر و دار ملیكا کالفه شده بود: - ا... طاها یه دقیقه زبون به دهن بگیرببینم... ودستش راگرفت وبه سمت پله هاکشید... عاقبت توانسييت پسيير کنجكاوش را وارد هواپیما کند...اولین بارش نبود که سوار هواپیما مي شد اما اینبار انگار بیشتر مي فهمید... هومن شماره صندلي را حفظ بود... 02...C..B..A ... تقریبا پشت سرشان مي امد... با فاصله یكي دو نفر... وقتي ريید طاها کنار پنجره نشيسيته بود و ملیكا کنار او... خب صيندلي او هم مي بایسيت کنار ملیكا مي بود!!....
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت23 کیف داشت... " بچه جون یه حدو حدودي نشونت بدم که خودت حظ کني!!" برایش خط و
یه پارت جبرانی😍 چمدان دستیش را بالای سرشان در جایگاهش قرار داد و نشست... ملیكا برگشت و با چشمان گشاد شده به او نگاه کرد... اوه... فكر اینجایش را نكرده بود... خب وقتي کارت پروازها دست او بود ... یعني پشت سرهم هم بود دیگر... عجب ... به طرف طاها چرخید و اه سته گفت: - طاها جان پسرم تو بیا اینجا بشین من بیام جاي تو... - نمي خوام ...اینجا رو دوس دارم... ملیكا دو باره با مهرباني گفت: - چه فرقي مي کنه!... بیا جامون روعوض کنیم... صداي ملیكا اینقدر اهسته بودکه به پچ پچ شبیه تربود... یك مرتبه طاها دادکشید: - نمي خوام ... نمي خوام ... دوس دارم کنار پنجره بشینم... هومن دستش را روي لبش کشید و خنده اش را به ارامي به بیرون فوت کرد... ملیكا نمي دانست چه کند... ا صالا دو ست نداشت پیش این اقاي رستگار بن شیند... ا سم کوچكش چه بود؟!... اصال فراموش کرده بود!!!... حتما اسم درست و حسابي نداشت که در خاطرش نمانده بود!... حاال اگرمي نشست هم زیاد اشكال نداشت ولي تحمل این سه چهار ساعت برایش خوشایند نبود... ان هم کنار یه مرد ... یه مرد چي ؟... اهان ...احتمالا کمي نفهم که بود... پررو هم بود... فضول هم که به احتمال زیاد بود... خب در دوبار دیدار بیش از این نمیتوانست اورا بشناسد!!... کم کم شناخت بیشتري از او پیدامي کرد!! از طرفي هم دلش مي خواست گوش طاها را بپیچاند که با ان دادش ابرویش را برده بود... ولي فعالا فقط مي توانست با سیاست کارش را پیش ببرد... دعوا با بچه جري ترش مي کرد... پسر لجبازش را که مي شناخت با ان قد فسقلي اش اگر سر لج مي افتاد هرگز به حرف کسي گوش نمي داد... - مامانم... خوشگلم... مي دوني که حال من تو هواپیما بد مي شه!... اگه اونجا بشینم برام بهتره! - چرا؟ - چرا چي؟ - چرا اینجا بشیني حالت بد نمي شه؟اي خدا بیا و درستش کن... از دست تو بچه... براي هر چیزي یك چرا داشت... - برا اینكه ... اونجا... چه جوابي مي داد ... مانده بود... همینطور پراند... - برا اینكه کنار پنجره هوا ا... مامان مگه پنجره اینجا باز مي میاد!!!!! طاها باذوق بي نهایت باال پرید: -میشه؟!! واقعا که... این هم جواب بود که داده بود... اخ که بچه هم بچه هاي قدیم که خدایي هیچي حالیشيان نمي شد !!!... بچه هاي امروزي که تا از انرژي رانشي موشك هم سردرنیاورند دست بر نمي دارند... همین طاها اگر ولش مي کردي دران واحد جعبه سیاهرا هم حالجي مي کرد... ان وقت ملیكا به او مي گوید برا اینكه هوا میاد!!!... هومن نمي دانست تاکجا مي تواند خود راکنترل کند تا قهقهه نزند جریانشان جوکي شده بود براي خودش... ملیكامن من کنان گفت: - نه منظورم این بود بادکولر بالایي به اونجا بیشترمیخوره!!! در دل دعا کرد" محض ر ضاي خدا این یك بار را گول بخور " طاها لبانش را غنچه کرد و بعد از کلي اندیشه ملوکانه گفت: - اخه مي خوام بلند شدن هواپیما رو ببینم... - باشه ... بعد از اینكه هواپیما بلند شد جامون رو عوض کنیم؟ طاها با مكثي گفت: - اونوقت برام از اون تیرکموني شكست دوباره مي خري؟! بچه هم اینقدر فرصت طلب؟؟!!... اي از دست تو طاها!!... - اره مي خرم! بیا... بعد این همه روانشناس جمع مي شوند و هي بحث و بحث ... که چرا بچه هاي این دور و زمانه لوس بار مي ایند!! خب به هر حال ... مهم این بودکه مجبور نبود تمام مدت پرواز چشمانش راعین جغد باز نگه دارد ... ان هم با ان شرایط نا مناسبي که در پرواز داشت... عاقبت هواپیما از زمین کنده شد... دستان ملیكا محكم بازوي صندلیش را فشرد... سرش را به پشتي صندلي تكیه داد... چشمانش را بست... نفسهایش منقطع ولي عمیق شده بود... با خود اندیشید...خدا اخروعاقبت این سفررا به خیر کند... بخصوص که مسعود هم نبود... نبود تا د ستانش را در د ست مردانه اش بگیرد و بفشيارد... نبود تا در گوشيش زمزمه کند... "ارام باش"... نبود ... دیگر نبود... مانند اینكه هرگز نبوده... هومن ناخوداگاه متوجهش بود... و طاها که اگر اجازه مي دادند خود هواپیما را مي راند... چه لذتي مي برد!... کمي بیشتر از یكساعت از پرواز گذشته بود... مادر و پسر جاهایشان را باهم عوض کرده بودند... طاها سرش را روي پاي مادرش نهاده خوابیده بود... چشمان ملیكا هم از اول سفربسته بود و بیحرکت... و هومن متعجب از این که چطور مي شود با این همه سرو صداو حرکت خوابید...
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
یه پارت جبرانی😍 #رمان_طواف_و_عشق #پارت24 چمدان دستیش را بالای سرشان در جایگاهش قرار داد و نشست...
. و هومن متعجب از این که چطور مي شود با این همه سرو صداو حرکت خوابید... هر چه دم د ستش ر سیده بود خوانده بود... از روزنامه گرفته تا راهنما... خوابش هم نمي برد... وقتي مهماندار وسایل پذیرایي را اورد ... نفس راحتي کشید ... حداقل کمي سرگرم مي شد... سه بسته غذایي روي میزش قرارگرفت... میز طاها را بازکردودوتا ازبسته ها راروي ان گذاشت ومشغول خوردن شد... به به چه غذایي!!... غذاي بي مزه و بي رنگ روي هواپیما!!... فقط مي شد همانجا خورد... اگر در خانه چنین غذایي مقابلش مي گذاشتند لب هم نمي زد... به هر حال در ان لحظه از بیكاري بهتر بود... تازه با ان همه تاخیر به حتما ناهارشان محسوب مي شد و دیگراز ناهار خبري نبود! تقریباغذایش به انتها رسیده بودکه طاها سرش را بالا گرفت و نشست... هومن نگاهش کرد و مهربان گفت: - خوب خوابیدي؟ طاها سرشرا تكان داد... یعني اره... - مي خوري غذات رو بازکنم؟ - چي هست؟ - برنج و مرغ... هومن یكي از بسته هارا باز کرد و نشانش داد... طاها گفت: - اون زردها و قرمزها رو جدا کن... منظورش زر شك و پیاز روي برنج بود... هومن بیاد اورد وقتي بچه بود ... او هم ازاین زردها و قرمز ها خوشش نمي امد... با حوصله انهارا سواکرد: - بیا ... بخور ... طاها با دقت نگاه کرد و گفت: - دیگه نمونده که؟ - نه عزیزم... اگه هم مونده با شه خودت جداکن... وبااین حرف غذا را در د ست گرفت و گفت: - بیا من بدم بخوري!... - نه خودم بلدم... بزرگ شدم! هومن لبخندي زد و بچه را راحت گذاشت... با اشتها مي خورد... هرچند کمي هم ریخت و پاش مي کرد... نوشابه هم خواست... خوب حرف مي زد... خوب و مسلط ... ولي نو شابه را غلط تلفظ مي کرد ... غلط و بامزه... طوري که هومن اول نفهمید چه مي خواهد... - دوباشه بده!!... وهمن نفهمید یعني چه!!... تا با دستش نشان داد وگفت: - از این... هومن خندید و در حیني که سرنوشابه او را باز مي کرد گفت: - اسم این نوشابه هست!... بگو ... نوشابه - دوباشه هومن باز خندید و گفت: - بگو نو - نو... - حاال بگو شا - شا.. - حاال به - به... - حاال بگو... نو..شا..به - دوباشه هومن ارام ولي از ته دل خندید وگونه پسرك را بوسید... - میاي بغلم؟ - اوهوم - اوهوم نه... بله.. - بله! - خب بیا و او را روي پایش نشاند... کمك کرد تا دوباشه اش را بخورد... طاها هي روي پاي هومن تكان تكان مي خورد و به مادرش نگاه مي کرد... معذب بود.. هومن پرسید: - طاها چیزي شده؟ طاها کمي بغض کرده بود... سرش را پایین انداخت و گفت: - جیش دارم!! هومن با مالایمت گفت: - اشكالي نداره که... مي خواي مامانت رو بیدار کني؟ طاها با ناراحتي گفت: - نه... مامانم نمي تونه ببرتم! - چرا؟ - حال مامان تو هواپیما بد مي شه... بابا بهم گفته بود تو هواپیما با مامان کاري ندا شته با شم! - اهان... وبرگ شت و نگاه دقیقي به صورت ملیكا انداخت... انگار بچه راست مي گفت... رنگش به شدت پریده به نظر مي ر سید... از اول پرواز هم تكان نخورده بود... دوباره متوجه طاها شد ... انگار وضعیت اوبحراني تربود... گفت: - باشه ... بیا ... من مي برمت... هنوزکامل برنخاسته بودکه... ملیكا چشمانش را بازکرد... در حالیكه سعي مي کرد بلند شود گفت: - خودم مي برم. هومن نگاهي به او کرد... لبانش همرنگ صورتش شده بود سفید سفید... گفت: - طوري نیست ... من مي برم ... شما ب شینید! ملیكا تعارف کرد: - نه آخه... در ست نیست... - چرا درست نیست؟!... اتفاقا از نشستن خسته شدم... زود برمي گردیم... و دست طاها را گرفت و قبل از اینكه حرف دیگري بشنود راه افتاد. ملیكا از خدا خواسته نشست حالش واقعا بد بود... حتي گاهي در ماشین هم حالش بد مي شد... در هواپیما دیگر هیچ قابل وصف نبود ... سرش هم درد مي کرد از این قسمت سفر اصالا خوشش نمي امد... پنج دقیقه اي برگشتند هومن یك لیوان اب هم از مهماندار گرفته بود... به محض نشستن ملیكا را خطاب قرارداد: - خانم فتحي؟!... لطفا چشماتون روبازکنید! ملیكا چشمانش را باز کرد و با بي حالي نگاهي به سمت انها انداخت حالش هم بهم مي خورد... افتضاح بود... هومن ارام گفت: - اگه چشماتون رو ببندید وبي حرکت بمونید حالتون بدتر مي شه... تازه حدود یك ساعت و نیم از پرواز مونده... چند نفس عمیق بك شید... ملیكا با خود فكر کرد این بابا هم دلش خوش ا ست حالش بهم مي خورد ان وقت او مي گوید چند نفس عمیق بكشید... زمزمه کرد: - نه... همینطوري خوبه!! قبل از اینكه دوباره به حالت قبلي برگردد هومن کمي محكم تر گفت: - مي خواهید حالتون بهتر ب شه یانه؟معلوم بود که مي خواست... - بله - خیلي خب... پس کاري روکه گفتم انجام بدید... ملیكا سعي کرد چند نفس عمیق بكشد انگار توانست... هومن انگشتانش را در هم قالب کرد و با دستانش حرکتي کششي انجام داد و در همانحال گفت: - شما هم همین کارر
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
. #رمان_طواف_و_عشق #پارت25 و هومنمتعجب از این که چطور مي شود با این همه سرو صداو حرکت خوابید... هر
رو انجام بدید... این حرکت رو دو سه بار تكرارکنید... و بعد شانه هایش را به عقب داد و قدش را صافکرد و حرکت کششي دیگري به ستون فقراتش داد و گفت: - همچنین این حرکت رو هم انجام بدید... ملیكا سعي کرد حرکت اورا تكرارکند اولش کمي خجالت مي کشید اما بعد باداشتن حسي بهتر راحت تر حرکات کششي را انجامداد... هومن برخاست و از کیفش یك عدد ني برداشت و ان را داخل لیوان اب گذاشت و به سمت ملیكاگرفت وگفت: - بفرمایید... اب رو با ني بخورید!! ملیكا لیوان راگرفت و نتوانست یك قلپ بیشتربخورد... هومن اصرارکرد: - بیشتر... - نمي تونم. لیوان را از دستش گرفت وگفت: - معمولا فشارتون بالاست یا پایین؟اوه چه مي گفت!!... فشارش مواقعي که سالم هم بود به زور به نه مي رسید بگذریم از سایر موارد که... - پایین دوعدد قند بردا شت و داخل اب انداخت و بهم زد... گفت: - احتماال اینطوري بتونید بخورید... سعی کنید... حالتون رو بهترمي کنه! این بار خوردن اب کم شیرین قابل تحمل تربود خواست بدون ني بخورد که هومن تاکید کرد که با ني بخورد... مدتي طول کشيد تا لیوان تمام شيود... هومن مستقیم نگاهش مي کرد ملیكا زیر نگاه اه... گویا کمي گرمش شده بود... بر عكس دقایق پیش که د ستانش یخ بسته بودند... یك بسته ادامس نعنایي) که همواره باخود داشت( از جیبش دراوردوبه سمت ملیكاگرفت وگفت: - یه دونه ادمس بذارید دهنتون!!... - نه متشكرلبخندي زد و گفت: - تعارف نمي کنم... برا حالتون خوبه!... یه ده دقیقه اي ادامس بجویید بعد ناهارتون رو بخورید... بالفاصيله بعد اب شياید ناهار اذیتتون کنه! ملیكا هرگز در پروازها لب به خوردني نمي زد... براي همین گفت: - ناهار روکه اصلا نمي خورم... هومن کمي جدي گفت: - چرامي خورید!!... گرسنه که با شیدحالتون بد مي شه... ملیكا ادام سي را در دهانش گذا شت نمي توانسيت به خودش دروغ بگوید حالش بهتر شده بود... تنفسش هم راحت تر شده بود احساس حال بهم خوردگي هم رهایش کرده بود... هومن گفت: - هر وقت پرواز داشييتید پیش خودتون ادامس و شكلات مكیدني داشته باشيد... براتون خوبه... سيعي کنید ترس رو از خودتون دور کنید... ملیكا بین حرفش دوید وگفت: - من نمي ترسم... - چرا... علت عمده پرواز گرفتگي از ترسه... حتي اگه تكذیبش کنید... البته عوامل دیگه اي هم داره... حاالا بهترین؟ - بله... با نگاهي فهمید که را ست مي گوید دیگر لبانش هم رنگ صورتش نبود!! - خب... خدا رو شكر ملیكا فكر کرد به لیست خصوصیاتش مي تواند کمي مهربان را هم اضافه کند البته فقط کمي... بیشتر ازان پررویش مي کرد!!! بخصوص کهذکم پررونبود! ومجبور به تشكر شد!!!: - ممنونم اازممنونن...هومن چند لحظه اي خیره نگاهش کرد... لبخندي بر لب اورد و تكیه زد به صندلي!... راستي چرا دقت نكرده بود... ملیكا خیلي بچه تراز سنش به نظرمي امد... 28 سال ... نه ... چیزي دوروبربیست و سه یا بیست و چهار سال بیشترنمي خورد... انتظار ملیكا بي حاصل بود ... اصلا این پسربا تشكرمشكل داشت!... شاید هم بیچاره بلد نبود جواب تشكررا بدهد... ان از دفعه پیش که بعد از اینكه از خواب زمستاني برخاست یه خواهش مي کنم زیر لب گفت به نظر مي رسید رفته تمام فایلهاي ذهنیش را جستجو کرده ببیند در جواب این کلمه چه مي گویند... این هم از این... که ان فایل بخصوص کالا از حافظه اش پاك شيده بود... یادش باشد دیگر تشكر نكند... چشيمش به طاها افتاد که در آغووش هومن خوابیده بود... این پسر کي به بغل این مرد رفته بود!... امان از دست طاها!... خیلي زود انس مي گرفت... همیشه همینطور بود... _اقاي رستگار؟... با اشاره اي به طاها ادامه داد: - بذارینش رو صندلي خسته تون مي کنه! - نه وزني نداره که... ملیكا اصرار کرد: - اذیت مي شید!... - نه ... از بچه ها خوشم میاد... انگار طاها در بغل خوابیدن رو دوس داره! ملیكا نفس عمیقي کشید و گفت: - بله... به این کار عادت داره... پدرش بد عادتش کرده بود... همیشييه بغل اون مي خوابید...هر چه هم مي گفتم بچه بد عادت مي شييه مي گفت عیب نداره بذار بشييه بغل من نخوابه بغل کي بخوابه!!... مي گفت مگه بچه چند سال ازاین نیازها داره؟... کمي که بزرگ شد خودشدیگه بغل هیشكي نخواهد رفت!... چشمانش مواج شده بودند... سعي کرد تا از ریخته شدنشان جلوگیري کند... سرش را به سمت پنجره برگرداند... چه تنشي رادراین چند ماه پشت سرگذاشته بود!... وهنوز هم نتوانسته بود با این فقدان کنار بیاید... هومن غمگین نگاهش کرد و خیلي ارام گفت: - خدا رحمت شون کنه... تسلیت مي گم بهتون... ملیكا در جواب فقط سري تكان داد و نگاهش را از پنجره نگرفت.. نمي خوا ست این مردغریبه)!!!( اشكهایش را ببیند... با موج شدید گرمایي که به صورتشان مي خورد باورشان شد که در خاك عربستان فرود امدند!...