تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت20 گفت: - خب به سلامت... کجا تشریف مي برید؟! مادر با اخم گفت: -ببین... حاالا
#رمان_طواف_و_عشق #پارت21
هومن نگاهي به لیست بلند باالي هدیه انداختوگفت: - شتردر خواب بیند
پنبه دانه! هدیه با حرص گفت: - فقط یكیش ناقص باشه من مي دونم و تو...
آیسل در حالیكه چشمانش را مي مالید از اتاق بیرون امد لحظه اي به همه
نگاه کرد و راه افتاد... هومن گفت: - سلام آیسل خانوم... صب بخیر آیسل
خوابالوتر از ان بود که پاسخ دهد...
مقابل رضا رسید سعي کرد از پاهایش
بالا رود... رضا کمكش نمود آیسل سرش را در سینه پدر پنهان کرد... هنوز
خوابش مي امد...
هومن پرسید: - کوچولو تو سوغاتی نمي خواي؟ آیسل
بدون اینكه سرش را باال بگیرد گفت: - علوسك مي خوام... شیش تا... هر
چند خوابالود نمي توانست از جواب این سوال بگذرد حیاتي بود!... هومن
خنده اي کرد و رو به هدیه گفت: - به کي رفته؟!!!!
هنگامي که به فرودگاه رسیدند غلغله بود... هر یك نفر مسافر حداقل ده نفر بدرقه کننده داشت...
هومن نگاهي به دور وبر انداخت اقاي کمالي را دید داشت با خانومي
صحبت مي کرد... جلوتررفت و سلامي داد منتظر شد تا خانوم صحبتش را
تمام کند... خانومه مي گفت: - اقاي کمالي ... مراقبش باشید... بعد از خدا
مي سپرمش دست شما... و اقاي کمالي اطمینان مي داد: - نگران نباشید...
خانومبا لحن ناراحتي گفت: - هر چه بهش گفتم نرو گوش نداد...گفت من
تاالانشم رو مي کنم اگه خدا طلبیده باشه بقیش رو خودش جور مي کنه...اگرنه
هم که هیچ... و دوباره اقاي کمالي با همان لحن پر از ارامش خودش گفت:
- حتما همینطوره... اگه خدا طلبیده... حتما حكمتي داشته...
حالا که
دعوتش کرده خودش هم مواظبش هست... نگران نباشید. خانوم سري تكان
داد و تشكري کرد... اقاي کمالي به سمت هومن برگشت و به شوخي گقت:
-کجایي تو پس؟... گفتم لحظه اخر پشیمون شدي!
- دیر نكردم که... - مي
دوني بقیه از کي اومدن؟!
- خب اونا زود اومدن... با زحمتاي ما! - خواهش
مي کنم... اقاي کمالي د ست در جیب کرد و سه کارت پرواز در اورد : - بیا
هومن... اینا کارت پروازتون هست!!!... پاسپورتها رو هم تو فرودگاه جده مي
دم... به طرزکار گروه اشنایي داشت مي دانست براي جلوگیري از گم شدن
پاسپورتهاو هزار دردسردیگراقاي کمالي همیشه پاسپورتهارا نزد خودش نگه
مي دارد...
زیادي با تجربه بود فقط مواقع ضيروري گذرنامه ها را به دسيت
مسافران مي داد و بعد از ان مرحله دوباره جمع مي کرد... ساکهایشان را هم
طبق معمول چ ند روز پیش تحو یل گروه داده بود ند...
نگاهي به کارت ها انداخت وگفت: - چرا سه تا؟اقاي کمالي با خندهگفت: - پس چندتا؟!... و
بعد حالتي جدي به خودگرفت وگفت: - اون دوتاي دیگه مال خانوم فتحي و
طاها هست دیگه... راستي هومن... جون تو جون این دو تا... مراقبشون باش
... همین خانومي که داشت باهام صحبت مي کرد مادرش بود... خیلي نگران
بود... هرچي مي گم دخترت دیگه بزرگ شده... گوشش بدهكار نیسيت
...مادره دیگه!... تنها یك بچه داشتن این مشكلات رو هم داره... ولي جداي
از این حرفها... هومن دقت کن... موقع سوار شدن به ماشین اول تو سوار شو
و اخر هم خودت پیاده شو... حدالامكان هم تو مغازه ها لباس پرو نكنه
بهتره... هومن اخمهایش را درهم کشید و گفت: - مگه قراره اونجا اونا با من
بگردن؟!
-ا... ساعت خواب!!... پس چي ؟
- اي بابا مگه قرار یه محرمیت
ساده نبود تا بتونه بره؟
- بله... همین محرمیت ساده تو رو موظف مي کنه
مراقبش باشي!!
هومن دست در موهایش کرد و گفت:
- اخه این کار درست
نیست!!!!
- درست تر از این وجود نداره اصال ... حالا اون همسرته!!!!
هومن
نفسش را بیرون داد و گفت:
-دقیقا من باید چي کار کنم؟!!
- هیچي... فقط
همینطور که سالم و سلامت بهت تحویل مي دم سالم و سلامت هم
تحویلش مي گیرم... فقط اینو بدون!... این دختر هم جوونه و هم خوش برو
رو...
و این یعني درعربستان امنیت زیادي براش متصور نمي شه...
- به نظر
من شما دارید یه کم بزرگش مي کنید!
- چي رو؟ - همین مساله خانومها رو
در عربستان... - اگه بدوني ما در این سفرا چه چیزهایي دیدیم؟!!!... به هر
حال احتیاط شرط عقله... درسته اتفاق برا همه نمي افته... ولي وقتي خداي
ناکرده افتاد دیگه نمي شهکاري کرد...
هومن متفكربه نظرمي رسید...
#ادامه_دارد