eitaa logo
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
755 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
345 ویدیو
50 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم... تفسیرِ نورِ آقای قرائتی هر روز یک آیه، در ابتدای روز، میان روز یا انتهای روز گوش میدیم🙂 اگه وقت ندارید، چند تا استوری کمتر ببینید حتما وقت میکنید یک ربع واقعا زمان زیادی نیست😊😉🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت19 در حالیكه سرش را بالا مي گرفت گفت: - چند لحظه صبرکنید... گاز استریل که
گفت: - خب به سلامت... کجا تشریف مي برید؟! مادر با اخم گفت: -ببین... حاالا وقت مسخره بازیه... داریم مي ریم فرودگاه! - چه خوب!... سلام منو هم برسونید!! و با این حرفدوباره سرش را روي بالش گذاشت...مادر پتو را از رویش پایین کشید و گفت: - واقعا که ... هومن پا شو دیگه دیر شد... هومن برخاست و نشست... - مادر من ... این ساعت رو مي بینید... نا سالمتي زنگ گذا شتم تا به موقع بیدار بشم... وقتم رو تنظیم کردم مثال... اخه شماکار و زندگي ندارید... حاال دو ساعت تمامه که منو صدامي کنید... من که دیروزگفتم نیازي نیست بیایید فرودگاه ... یه اژانس میگیرم میرم... این همه دنگ و فنگ نمي خوادکه... - یعني چي؟!... مگه تو بي کس وکاري که تنهایي پاشي بري فرودگاه !... داري مي ري مكه... کم چیزي نیست... - بار اولم نیسيت که... - حالا هرچند بار ... ما مي رسونیمت فرودگاه... پاشو اینقدر حرفزدي که راست راسي دیر شد... چاره اي نبود ... برخاست... مي بایست اول دوش مي گرفت... از اتاق که خارج شد... پدرو مادرش حاضرو اماده بودند و صبحانه روي میز مهیا بود... هنوز به طرف میز حرکت نكرده بود که صيداي هدیه متوقفش کرد: - سلام اقاي خوش خواب!... پس اینها هم بودند... هرچند همیشه بودند!!... خنده اي کرد و برگشت: - سلام صب بخیر... تو اینجا چي کار مي کني؟ - به تو چه مگه فضولي!... صب تو هم بخیر... هومن ابروهایش را بالا داد و گفت: - نه اخه نگران شدم... نكنه با شوهرت دعوات شده!!... دیگه نمي ري خونه تون! رضا خندان از اتاق بیرون امد وگفت: - هیچ هم از این خبرا نیست... ما هیچوقت با هم دعوا نمي کنیم ...دو بهم زني نكن!! هومن متفكر گفت: - خونه تون رو هنوز دارین؟... یا فروختین کالا!!! هدیه روبه مادر گفت: - مامان مي بیني ؟!... و مادر سریع گفت: - هومن زشته!... این چه حرفاییه؟! هومن رو به هدیه گفت: - باز تو رفتي با ولیت اومدي!!! و به طرف مادر گفت: - نه اخه ... مي گم شاید کمك لازم دارن روشون نمي شه بگن!! رضا خود را روي مبل پرت کرد وگفت: - نه هومن جان نترس... اگه کمك لازم داشيتم یه راس میام پیش تو... کمرو هم نیستم... هومن خنده بدجنسي کرد وگفت: - این که صد البته ... برمنكرش لعنت!! و متعاقب ان مشتي به شانه اش خورد... هدیه اعالم وجود مي کرد... - به شوهر من اهانت نكن... هومن چ شمانش را ریز کرد و گفت: - اي ادم فروش... حاال دیگه منو به شوهرت مي فروشی؟ی كمرتبه چهره هدیه تغییر کرد و گفت: - نه بابا... تو داداش گل مني ... شوهر کیلویي چند!!!... ببین هومن جون میگم این رو بگیر بذار تو جیبت!... - این چیه؟! - چیز مهمي نیست... یه لیست از و سایلي که اونجا باید بخري!... - مثال؟ - سوغاتي دیگه... مگه قراره دست خالي برگردي؟! هومن نگاهي به لیست بلند بالاي هدیه انداخت و گفت: - شتردر خواب بیند پنبه دانه!... هدیه باحرص گفت: - فقط یكیش ناقص باشه من مي دونم و تو...