eitaa logo
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
755 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
345 ویدیو
50 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم... تفسیرِ نورِ آقای قرائتی هر روز یک آیه، در ابتدای روز، میان روز یا انتهای روز گوش میدیم🙂 اگه وقت ندارید، چند تا استوری کمتر ببینید حتما وقت میکنید یک ربع واقعا زمان زیادی نیست😊😉🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت15 افتاب غروب کرده بود که بالاخره دو دوست از هم دل کندند... هومن در مقابل
محضر دار با تبسمي برلب گفت: - اقاي رستگار موافق هستین؟ هومن هم ارام بود ... انگار ارامتر شده بود... - بله - خیلي خب پس شروع مي کنیم... انشاا... به سالمتي ومیمنت... با اجازه حاج اقا رضایي... و ادام هداد: - خانم ملیكا فتحي بنده وکیلم شما را با مهریه یك جلد کالم ا... به مدت یكماه به عقد موقت اقاي هومن رستگار دراورم؟... ملیكا به سرامیك هاي کف اتاق خیره شده بود به اندازه تمام دنیا بغض داشت... صیغه!!! ... کلمه اي بودکه عین یك پتك به مغزش ضربه مي زد... چقدر زشت...همی شه از این کلمه بدش می امد بوی شهوت می داد بوی زیاده خواهی ولی اینبار حس میكرد باید بوی اجبار را هم به انها ا ضافه کند... به کجا ر سیده بود... شوهرش ... چه رفیق نیمه راهي شده بود... چشمانش را بست انگار ان روزها خیلی دور بودند روزی که دست در دستش پای سفره ی سفید از آینه به چشمهای منتظرش شرمگین لبخند زد و با فشار دستش با حجب و حیای دخترانه بله گفت... با صدای طاها از ان رویای شیرین بیرون امد و چشم باز کرد ...حقیقت زشت این زندگی همچون سیلی به صيورتش بیوه بودنش را به یادش انداخت... یادش انداخت که یك زن است و مجبور به داشتن قیم حامی...گاهی دلش می خواست اصالا زن نباشد گاهی دلش می خواست... اصلا دلش چه می خواست؟مدتها بود هیچ چیز جزمردش را نمی خواست مردی که انگار تنها او روی زمینی به این بزرگی زیادی بود ... داشت کفر میگفت از فشار و سنگینی ان کلمه ی لعنتی لب به کفر باز کرده بود ... زیر لب ا ستغفرالله غلیظي گفت و دوباره دل به دل هزار زخمش داد و باز زمزمه کردمن مرد خودم را می خواهم... این تنها خواسته دل مجروحش بود... قطره اشكي بي اراده به گونه اش چكید... لعنت به همه چیز ... لعنت به این قانون مزخرف عربستان... نیازي به صبرکردن نبود... به دوبار رسیدن... جاي لوس بازي نبود ...حوصله این کارها را نداشت... در همان دفعه اول مي بایست قال قضیه را مي کند... با صدایي گرفته و لرزان ...اهسته و بي رمق... - بله اندوه صدایش به قدري واضح بود که تمام حاضرین دریافتش کردند... صداي مح ضردار دوباره طنین انداز شد... - اقاي هومن رستگار از طرف شما هم وکیلم؟ صداي هومن برعكس دخترمحكم وبدون تردید بود: - بله محضردار گفت: - مبارکه! خانم فتحي بفرمایید اینجا رو امضاکنید... ملیكا براي امضا پیش رفت ...نگاهش تار بود... اما ناچار... انگشت محضردار را تعقیب مي کرد و بي توجه به متن امضا مي زد خوشبختانه یكي دو امضا بی گشتر نبود... نشست و به تعاقب ان هومن چند امضا زد... اقاي کمالي و اقاي رضایي هم به عنوان شاهد پیش رفتند... طاها تحمل ساکت نشستن را نداشت... نه دیگر بیش از این... پاهایش را محكم تكان تكان مي داد... هواپیمایش را زمین انداخت... اهسته از صندلي پایین امد... به بهانه برداشتن هواپیما ازکنار مادر جیم شد... اقاي رضيایي شروع به خواندن خطبه عقد کرد... همه ساکت بودند... تنها صدا... صداي طاها کوچولو بود که حاضر بود همه مردم دنیا را با هواپیمایش به سفر ببرد... حتي کاغذها و خودکارهاي روي میز را که هر از چند گاهي سوار هواپیمایش مي کرد و با اشتیاق دور اتاق مي چرخاند... اقاي رضایي نفسي تازه کرد و گفت: - مبارك باشه... و فقط هومن بود که زیرلب پا سخ داد: - ممنون جو سنگیني بود... حاج اقا ر ضایي یك مرتبه یاد چیزي افتاد... دست در جیبش کرد ودو شكالت بیرون کشید... همان هایي که طاها به زور برایش داده بود... خم شد و شكالتها را اول به ملیكا و بعد به هومن تعارف کرد... ودر مقابل کلمه "مرسي"ملیكاکه قصد داشت این تعارف را رد کند گفت: - دهنتون رو شیرین کنید ... شگون داره!! با این حرف حاج اقا اقاي کمالي دستي به پیشانیش زد و گفت: - آخ داشت یادم مي رفت!!!. و از کنار صييندلي خود جعبه اي را برداشت وبازش کرد جعبه شیریني بود... محیط به قدري غم داشت که اصالا فراموش کرده بود... جعبه را برداشت و به همه شیریني گرفت... صداي آخ طاها به گوش رسید پایش به پایه میز گیر کرده بود و به زمین افتاده بود ... به هومن نزدیكتر بود... تا ملیكا براي بلند کردنش پیش بیاید هومن از زمین بلندش کرد و به چشمان اشكیه او خیره شد... در حالیكه موهایش راکنار مي زد گفت: - چیزي نشيد که... تازه بزرگتر شيدي ...اقا تر شيدي... مگه نه؟