حضرت محمد صلی الله علیه و آله می فرمود:
من بچه ها را به دلیل پنج صفت دوست دارم ؛
اول آنکه بسیار گریه می کنند و دیده گریان کلید بهشت است (یعنی گریه از خوف خدا را در زندگی زیاد کنی)
دوم آنکه با خاک بازی می کنند (یعنی تکبر و نخوت و خودپسندی در آنها نیست)
سوم آنکه با یکدیگر دعوا می کنند ولی زود آشتی کرده و کینه به دل نمی گیرند
چهارم، چیزی برای فردا ذخیره نمی کنند (چون آرزوی دور و دراز و طمع طولانی ندارند)
پنجم، خانه می سازند و سپس خراب می کنند (دلبسته و وابسته به امور دنیوی نیستند)
@ReyhaneYeKhelghat
👆👆👆👆👆👆😉
بسمه رب مــُـــــــــــحــَــــــمـّـــَـــــد
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم 😊🖤
خدا یه اسم داره به نام "اله العاصین"
یعنی خدای گناهکارا،
خدای بدها،
خدای کسایی که وسط گناهن،
یعنی وسط وسط گناه هم ولت نکرده،
منتظره صداش کنی.
#خدایا_تنهام_نزار ❤️
هرگاه ڪه نمازتــ
قضاشدونخواندے
دراین فڪر نباش ڪہ
وقت نماز خواندن نیافتے
بلڪه!
فڪرڪن چہ گناهے را
مرتڪب شدے کہ خداوندنخواست
درمقابلش بایستے!
#نماز_را_سبڪ_نشماریم ...
[• #صبحونه 🌤•]
سَـلامـ/✋
معجـ/✨ــزهے
زنـدهے خُـدآ؛
رُخـ/😍 نمےدهے؟!/☺️🍃
#اللهمعجللولیڪالفرج
#صبحتونمنوربهنگاهمهدےفاطمه(عج)❤️❤️❤️❤️
[•♡•] @ReyhaneYeKhelghat
🏴.🏴.🏴
#تسلیت
#شهادت_امام_رضا_ع
◾️علیبنموسیبنجعفر (ع) معروف به امام رضا (۱۴۸–۲۰۳ق) هشتمین امام شیعه اثناعشری.
◾️امام رضا ۲۰ سال امامت را بر عهده داشت که با خلافت هارون الرشید(۱۰ سال)، محمد امین (حدود ۵ سال) و مأمون (۵ سال) همزمان شد.
◾️در روایتی از امام جواد(ع) آمده است که لقب رضا از سوی خداوند به پدرش داده شده است. او به عالم آل محمد نیز شهرت دارد.
◾️مأمون عباسی او را به اجبار به خراسان آورد و به اکراه، ولیعهد خویش کرد. حدیث سلسلة الذهب که در نیشابور از ایشان نقل شده معروف است. مأمون میان وی و بزرگان دیگر ادیان و مذاهب جلسات مناظره تشکیل میداد که سبب شد همگی به برتری و دانش او اقرار کنند.
◾️آن حضرت در طوس به دست مأمون به شهادت رسید.
🍃أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی🍃
http://eitaa.com/joinchat/4219797527C2c13656bc6
✅دعای خروج از ماه صفر فراموش نشه؛همه را دعا کنید
بسم الله الرحمن الرحیم
یا سَیّدُ یا سَیّدُ یا صَمَدُ یا مَنْ لَهُ الْمُسْتَنَدُ اِجْعَلْ لی فَرَجاً وَ مَخْرَجاً مَمّا اَنا فیهِ وَاکْفِنی فِیهِ وَ اَعُوذُ بِکَ بِسْمِ اللهِ التّامّاتِ یا اَللهُ یا اَللهُ یا اَللهُ یا رَحْمنُ یا رَحْمنُ یا رَحیمُ یا خالِقُ یا رازِقُ یا بارِیُ یا اَوَّلُ یا آخِرُ یا ظاهِرُ یا باطِنُ یا مالِکُ یا قادِرُ یا واهِبُ یا وَهّابُ یا تَوّابُ یا حَکیمُ یا سَمیعُ یا بَصیرُ یا غَفورُ یا رَحیمُ یا غافِرُ یا شَکُورُ یا عالِمُ یا عادِلُ یا کَریمُ یا رَحیمُ یا وَدودُ یا غَفورُ یا رَؤفُ یا وِتْرُ یا مُغیثُ یا مُجیبُ یا حَبیبُ یا مُنیبُ یا رَقیبُ یا مَعیدُ یا حافِظُ یا قابِضُ یا حَیُّ یا مُعینُ یا مُبینُ یا جَلیلُ یا جَمیلُ یا کَفیلُ یا وَکیلُ یا دَلیلُ یا حَیُّ یا قَیّومُ یا جَبّارُ یا غَفّارُ یا حَنّانُ یا مَنّانُ یا دَیّانُ یا غُفْرانُ یا بُرْهانُ یا سُبْحانُ یا مُسْتَعانُ یا سُلْطانُ یا اَمینُ یا مُؤمِنُ یا مُتَکَبِّرُ یا شَکُورُ یا عَزیزُ یا عَلیُّ یا وَفِیُّ یا قَویُّ یا غَنیُّ یا مُحِقُّ یا اَمینُ.
#نشردهید
💯
http://eitaa.com/joinchat/4219797527C2c13656bc6
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت21 هومن نگاهي به لیست بلند باالي هدیه انداختوگفت: - شتردر خواب بیند پنبه دا
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت22
آقای کمالي قبل ازرفتن از پیشش گفت:
- دیگه بیشترازاین توصیه نمي کنم... مي
دونم از عهدش بر میاي!
هومن بي هیچ کلامي فقط سيش را به علامتت
موافقت تكان داد...
اقاي کمالي هنوزکامل دور نشده بود که رضا سررسید و
با اشاره اي به کارتهاگفت:
- چه خبره... سه تا سه تاکارت مي گیري؟! هومن
کارتها را در جیبش گذاشت و مسلط گفت:
- مال دوتا از دوستان هست...
داخل بهشون مي دم!
- باشه... التماس دعا دارم ... خوش بگذره ...
- ممنون
به طرف خانواده اش رفت وبا همه روبوسي کرد...
از پدرو مادر حاللیت
طلبید ... آیسل را محكم محكم به آغوشش فشرد... و سراخربه چشمان
در اشك نشسته خواهرش لبخندي زد و اجازه داد مدتي در آغوشش
بماند...
به سالن انتظار وارد شد... با چشمانش چرخي در سالن زد ... پیداکردنشان
سخت نبودباوجود ان طاهاي شیطان که قادر بوددرکسري ازثانیه کل سالن
را دور بزند... اینبار هواپیما در د ست نداشت خودش هواپیما شده بود!!...
دستانش را به اطراف باز کرده بود و صداي هووووو از خود در مي اورد... و با
چرخیدنش موهایش در هوا به حرکت در مي امد بامزه بود... لبخندي مهمان
لبش شد... جلوترنرفت... نیازي نبود... برگ برندهدر دستانش بود!
با فاصله
اما طوري که در دید باشد نشست. کمي انتظار ... مي دانست زیاد طول نمی
کشد... هر چه بیشتر بهر حال تایم داشت اخرداشت..
. با اسودگي لم دادو
شروع به خواندن کاغذهاي تبلیغي کرد... تا وقت پرواز چقدر مانده بود؟!
هنوز حكمت این را که چرا باید اینقدر زود تر به انجا بیایند را نمي دانسيت!
شاید هم مي دانست!... ولي به هر حال مي شد غیراز این باشد وقت ملت
که علف هرز نبود... شاید هم بود!! پاي چپش را روي پاي راستش انداخت
و خوا ست... هنوز به اینكه بعد مي خوا ست چه کند فكر نكرده بود که...
-سلام صداي ظریف زني بود... اشنا بود نیازي به فكرزیاد نداشت... لبخند
کاملا محوي از زیر پوستش گذشت هنوز قیافه عصباني اخرین دیدارشان را
به یاد داشت...حد و حدود... مگرمي شد فراموش کند! با طمانینه از صندلي
برخاست... - سلام جوابش را کامال زیر لبي داد و نیم نگاهي به او کرد و
بالفاصله نگاهش را برگرفت و به منظره پشت سر ملیكا خیره شد... صداي
نفس کشدار ملیكا را شنید چه انتظاري دا شت!... دا شت رعایت مي کرد
همین... بدون انكه نگاهش را از دور دست بگیرد گفت: - بفرمایید امرتون؟!!
ملیكا لبش را به دندان گرفت انگار خیلي بي ادب بود... یعني اگر دستش به
اقاي کمالي مي رسید او را از وسط به دو نیمه مساوي تقسیم مي کرد نمي
فهمید کارت پروازش دست این مرتیكه چه مي کند!!؟ تا مجبور شود
بشنود"بفرمایید امرتون"
دستانش زیر چادر مشت شده بودند خوب بودکه
در معرض دید قرار ندا شت... مي بایست خود را کنترل مي کرد ا صالا اگر
کنترل نمي کرد مي خواست چه گلي به سرش بگیرد... لحنش بي اختیارتغییر
کرده بود تند و حرصی...
- انگار کارت پرواز ما دست شماست!! تغییر
لحنش مشهود بود از این که حرصش را در اورده بود بدش نمي امد...
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت22 آقای کمالي قبل ازرفتن از پیشش گفت: - دیگه بیشترازاین توصیه نمي کنم... مي
#رمان_طواف_و_عشق #پارت23
کیف داشت... " بچه جون یه حدو حدودي نشونت بدم که خودت حظ کني!!"
برایش خط و نشان مي کشید!!... عجب... " حالا بمان .... دارم هموني راکه
خودت گفتي رعایت مي کنم!!"
دیگر بچه نبود زیاد جوان هم نبود... مي
توانست به راحتي لبخندش را پنهان کند کار سختي نبود...
- بله!!.. پاسخش
همین یك کلمه بود نه کمتر نه بیشتر... بدون هیچ عكس العمل دیگري!!
ملیكا هنوز منتظر بود... بلكه باالاخره رضایت بدهد و کارتها را پس بدهد...
اما نه متعجب به چهره بي تفاوت هومن نگریست... دلش مي خواست داد
بكشد " بله و بالا.. خب بدهدیگه!!"
- کار دیگه اي ندارید؟! این صداي هومن
بود که قصد کرده بود دوباره روي صندلي خود بنشيند ملیكا دلش مي
خواست سرش را ببرد... یعني چه که کار دیگه اي ندارید!؟...
این مرد یا واقعا
نفهم بود یا خودش را زده بود به نفهمي... ملیكا اخمهایش را در هم کشید و
محكم گفت: - کارت پروازما رو بدید!! وبا حرص ادامهداد: - لطفا...
هومن
سرش را پایین انداخت و گفت: - اهان این رو از اولش مي گفتید خب!!!! و
د ست در جیبش کرد و دو تا از کارتها را جدا کرد و به سمت ملیكا گرفت...
ملیكا دست پیش برد تا انها را بگیرد اماکارتها رها نشدند!!! ناچار به صورت
هومن نگاه کرد دست هر دو روي کارتها بود... اگر ترس از پاره شيدنش را
ندا شت به زور انها را بیرون مي کشید سر بلند کرد تا اعتراض بكند... در
نگاهش هیچ چیزنبود برعكس درونش که پراز شیطنت بود مي ترسید نتواند
محكم اداکند اما... اما مي بایست مي توانست: - گمش نكنید!!! یعني ملیكا
دلش مي خواست هرچه متانت و رو در واسي و این حرفها هست یك جاکنار
بگذارد و کیفش را محكم روي سراین مرد بكوبد!!!... او با خودش چه فكري
کرده بود؟!... چند نفس عمیق کشید... لعنتي ... لعنتي...
یعني ملیكا دلش مي خوست هرچه متانت و رو در واسي و این حرفها هست
با تمام
قدرت کارتها را کشيد ... اگر هومن خود دستش را رها نمي کرد ... پاره
شدنشان حتمي بود... ملیكا با گامهایي که تقریبا به زمین مي کوبید از او دور
شيد... بالاخره به لبانش اجازه لبخند داد... پروازشان طبق معمول همیشيه
تاخیرداشت... اصال اگرغیراز این بود مي بایست شك مي کردند... تتازه مبایست شكر خدا را به جا مي اوردند که تاخیرشان در حد
معقول یكي
دو ساعت بود نه بی شتر!! بعد از مدتي که به نظر هومن یك سال رسید دعوت
شدند تا سوار هواپیما شوند... وقتي از اتوبوس پیاده شدند متوجه طاها
شد که باشوق و ذوق فراوان به هواپیما خیره شده بود... و پشت سرهم سوال
مي پرسييید: - مامان... این چیه؟ - مامان ...پنجره هاش چرا کوچیكند؟ -
بالهاش چرا این شكلیه؟ - رانندش کجا مي شینه؟ - مامان... این چرا این قدر
گنده است؟ - چطور میره اسمون؟
ملیكا سعي مي کرد پاسخش را بدهد:
-خب هواپیماس... کوچك نیسيتن اینجا کوچك دیده مي شين... باید این
شيكلي باشين تا هواپیما بتونه پرواز کنه... به راننده هواپیما خلبان مي گن...
جلوي هواپیما میشینه ... اونجا... وبا انگشت اشاره اي کرد: - گنده نباشه که
این همه ادم توش جا نمیشن که... خب میره دیگه... موتور داره رو شنش مي
کنن... مثل ما شین که حرکت مي کنه... این هم حرکت مي کنه... ولي چونبال داره با اسيتفاده از اونها مي ره اسيمون... طاها گفت: - مامان خلبان چه
شكلیه؟... مي خوام ببینمش ... من هم مي خوام خلبان بشم !!!... مامان منو
ببر پیش خلبان... در ان گیر و دار ملیكا کالفه شده بود: -
ا... طاها یه دقیقه
زبون به دهن بگیرببینم...
ودستش راگرفت وبه سمت پله هاکشید... عاقبت
توانسييت پسيير کنجكاوش را وارد هواپیما کند...اولین بارش نبود که سوار
هواپیما مي شد اما اینبار انگار بیشتر مي فهمید... هومن شماره صندلي را
حفظ بود... 02...C..B..A ... تقریبا پشت سرشان مي امد... با فاصله یكي
دو نفر... وقتي ريید طاها کنار پنجره نشيسيته بود و ملیكا کنار او... خب
صيندلي او هم مي بایسيت کنار ملیكا مي بود!!....