eitaa logo
تجویزِ انگیزه🍃
102 دنبال‌کننده
254 عکس
97 ویدیو
0 فایل
[بسم الله المھدې...] [سلام‌بر‌ېگانه‌مُنجې‌عـٰالم‌بشرېت..!🕊] اینجا محل تجویز انگیزس.. 😄 تجمع افراد موفق و قدرتمند💪🏻🧕🏻 ارتباط با ادمین: @Bahramian_m_83 لینک حرف ناشناس...🌖 https://www.daigo.ir/pm/XkSqf3
مشاهده در ایتا
دانلود
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت سوم #ماز زندگی روزهای پاییزی سپری میشد 🍂 روزمرگی من شده بود درس و مدرسه 📚 صبح آماده شدم و به
چهارم زندگی یک شب که ذهن من درگیر شده بود و بی خواب شده بودم در حیاط قدم میزدم و مدام فکر میکردم🤯 به این فکر میکردم من که میخواستم با خدا قهر کنم میخاستم نماز نخونم چیشد که به این اردو اومدم و این موضوع هارو میشنونم🤥 همون شب یکی از رزمنده های زمان جنگ اونطور که خودش میگفت ترکش هایی که در بدنش داشت نمیذاشت راحت بخابه و شب هارو بیدار میموند🥱 ایشون شب ها چون نمی خوابید اونجا نگهبانی میداد و محافظت می کرد از دخترای توی اردوگاه همون شب من رو توی حیاط دید و چند تا دختر هم اونطرف تر بیدار بودن و گفت شما که بیدارید منم بیدارم بیایید تا باهم حرف بزنیم🗣 من سوالی رو که ذهنمو درگیر کرده بود رو پرسیدم و جواب های جالبی میداد ... فضا برای من جالب بود و من رو درگیر خودش کرده بود یادم نمیاد که چی گفتم و چی جواب گرفتم فقط میدونم اون لحظه مثل روشن شدن نور به زندگی من بود🔥 اینقدر من جذب صحبت های ایشون شده بودم کلی شیفته ی مرامش شده بودم کسی که مومنِ اینقدر میتونه محکم باشه کسی که مومنِ اینقدر خوش اخلاقه توی کلاساش شوخی میکرد و به موقع هم جدی میشد و این خیلی برای من جالب بود😃 بعد تازه متوجه شده بودم که خب دنیا اگه قرار بود همه جا بر وفق مراد من بچرخه یا حالا چون من دو رکعت نماز میخونم خدا خواسته هامو حتما باید برآورده کنه پس چرا عزیز ترین افراد خدا که دراین دنیا زندگی می کردند مثل حضرت زهرا و امام حسین و... بدترین مصائب رو هم تحمل کردند مصیبت های اونا کجا و مصیبت های من کجا🤭
پنجم زندگی پس متوجه شده بودم که دنیا اون چیزی که تا الان فکر میکردم نیست، 🤭 این نیست که من بگم چرا منکه نماز میخونم خدا خوشی کمتری بهم میده ولی اونی که نماز نمیخونه بیشتر خوشی میکنه فهمیدم که حساب کتاب خدا با حساب کتاب ما تو این دنیا فرق میکنه🤗 حالا در این میان برای من سوال شده بود چرا قوانین خدا اینجوریه؟ این سوال ها که برای من پیش اومده بود چهار شبانه روز اجازه ندادند که من در اردوگاه پلک روی هم بذارم😵‍💫 اردو تموم شده بود ولی من همچنان با خودم و سوال هایی که توی ذهنم نقش بسته بود درگیر بودم🤦🏻‍♀ و دنبال جوابشون بودم دختری بودم که تا به جواب سوال هام نمی رسیدم بیخیال نمیشدم🤓 همین ویژگی من باعث شده بود که دنبال جواب سوال هام برم... میخواستم به علامت سوال هایی که شبانه روز ذهن منو درگیر کرده بود و خوابو خیالو از من گرفته بود برسم🧐 مدام فکر میکردم و🤯 از این کلاس به اون کلاس، از این استاد به اون استاد میرفتم 🥴 با استادی آشنا شدم که خیلی به من کمک کرده بود باعث شده بود خیلی چیزا رو یاد بگیرم و... این استاد یه دِینی گذاشته بود گردن من گفت اگر حس کردی چیزی از من یاد گرفتی، از این به بعد روزی پنج صفحه قرآن بخون تا آخر عمر هرچی اصرار کردم که این دِین رو از گردن من بردار خودم میخونم روزی پنج صفحه رو میگفت نه باید حتما دِینی داشته باشی که حتما بخونی 🤕
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت پنجم #ماز زندگی پس متوجه شده بودم که دنیا اون چیزی که تا الان فکر میکردم نیست، 🤭 این نیست که
ششم زندگی شروع کرده بودم به خوندن قرآن و عمل کردن به دِینی که گردنم بود😌 قرائت قرآن احساس عجیبی در من به وجود آورده بود زمانی که قرآن میخوندم بدون اینکه معنی آیه ها رو بدونم چشمای من اشک بارون میشد🥲 حس میکردم دنیا به تلاطم افتاده وقتی قرآن میخونم احساسات عجیب غریبی رو تجربه میکردم، روز ها وقتی قرآن میخوندم مادربزرگم میدید چه حالی دارم میگفت دیگه اجازه نداری قرآن بخونی ولی من شب ها موقعی که همه میخوابیدن میرفتم و به خوندن ادامه میدادم🙂 وقتی هیجان میگرفتم واسه تلاوت حس میکردم کل دنیا با من هیجان گرفته یادم میاد که یبار زمانی که قرآن میخوندم و انقدر آیه ها برام جالب بود شروع کرده بودم به اشک ریختن همون موقع آسمون هم شروع به باریدن نم نم کرده بود اشک های من شدت میگرفت بارون هم شدید تر میشد زمانی که من آروم شده بودم آسمون هم آروم گرفت واقعا احساسات خیلی عجیبی بود تجربیاتی داشتم که قابل وصف نبود🤭 بعد از اون دنبال این بودم خب حالا که قرآن رو میخونم معنیشو هم بخونم دفع بعدی که ختم برداشته بودم معنی رو هم میخوندم تازه میفهمیدم که چقدر دربارهٔ اتفاقات روزمرهٔ ما در قرآن اومده و من نمیدونستم😀 یعنی از کوچک ترین کاری که توی عالم میشه انجام داد توی قرآن راهکار میده تا بزرگترین کارهای زندگی، و این خیلی برای من جذاب و جالب بود..
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت ششم #ماز زندگی شروع کرده بودم به خوندن قرآن و عمل کردن به دِینی که گردنم بود😌 قرائت قرآن احسا
هفتم زندگی دیگه جوری شده بودم که خودم هم دوست نداشتم قرآن رو کنار بزارم 😌 اون روزا آدم های جدید میدیم صحبت های جدید میشنیدم انگار راهشو قرآن برام باز میکرد استاد های عالی و کتاب های فوق العاده میذاشت سر راه من.. 🙂 من همچنان در همان دبیرستان درس میخوندم ولی با دید جدید، چند ماهی از اردو گذشته بود که دبیر پرورشی ما بهم گفت دوست داری راهیان نور شرکت کنی من تا اون موقع نه چیزی راجب شهادت نه شهدا میدونستم حتی نمیدونستم دقیقا کجا قراره بریم😕 گفتم که باید با خانواده مشورت کنم بعد تصمیمم رو بهتون میگم با پدرم صحبت کردم پدرم اجازه داد ولی گفت اگر تا بهمن میرید اجازه داری اگر دیرتر بشه اجازه نداری چون حال مادر بزرگم بد بود و به همین خاطر نمیتونستم بعد بهمن برم 🤕 من ثبت نام کردم منتظر خبر اینکه چه موقع میریم بودم بهمن رسید نرفتیم بهمن شد اسفندو نزدیکای عید که خبر رسید قراره بریم اون زمان مادربزرگم حالش بد بود و بیمارستان بستری بود دیگه پدرم راضی نمیشد که برم، منم که راجب شهدا تحقیق کرده بودم تشنهٔ رفتن شده بودم🤥 وقتی دیده بودم نزدیک عید شده و پدرم اجازه نمیده برم انقدر گریه کردم با گریه خوابیده بودم همون شب خواب خیلی عجیبی دیدم😥 خواب دیده بودم که دوستم برام جا گرفته و با یه ساک قهوه ای اونجا رفتم وقتی من راه افتادم همزمان با من پدرو مادرم و برادم راه افتادن سمت اصفهان و خواهرم رو با خودشون نبرده بودن زمانی که من میرم اونجا به قبر یک شهید میرسم و یکی از دندون های من اونجا میوفته و یه آب میادو دندون منو میشوره و میبره خواب خیلی عجیبی بود 😣 صبح بیدار شدم و سریع رفتم تعبیر خوابمو پیدا کردم وقتی تعبیر خوابمو دیدم احتمال این بود که وقتی من میرم مادر بزرگم فوت میکنه😬 همون صبح هم پدرم اجازه داد که من برم همین که اجازه داد من دلهره گرفتم. دلهره واسه اینکه من برم مادربزرگم فوت میشه و از طرفی هم خیلی دوست داشتم برم زیارت شهدا...
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت هفتم #ماز زندگی دیگه جوری شده بودم که خودم هم دوست نداشتم قرآن رو کنار بزارم 😌 اون روزا آدم
هشتم زندگی زمانی که میخواستم راه بیوفتم یک ساک سورمه ای رنگ آماده کرده بودم اما خراب شد و من مجبور شدم یک ساک قهوه ای بردارم🤦🏻‍♀ موقعی که سوار اوتوبوس شدم دیدم دوستم دقیقا همونجا که تو خوابم دیده بودم برام جا گرفته راه افتاده بودیم که مامانم زنگ زد و گفت که مادربزرگم حالش بد شده و مامانم و بابام و داداشم رفتن اصفهان و خواهرمو نمی بردن همون شکلی که خواب دیده و من دیگه به یقین رسیده بودم که اتفاقی میوفته😥 من تا اون موقع اونجا نرفته بودم فَکّه، دهلاویه، هویزه و... رو ندیده بودم شهدا رو نمیشناختم نمیدونستم کجا شهید شده بودن تا وقتی که مسیر رو می گذروندیم مدام با خودم میگفتم منکه اینجا رو دیدم🙁 مثلا وقتی رفته فَکّه گفتم عه منکه این مسیر رو تو خوابم دیده بودم ولی شهید آوینی هم تو خوابم بود بعد جلوتر که رفتیم دیدم نوشته یادبود و محل شهادت شهید آوینی... 👀 خیلی تعجب کرده بودم با اینکه اولین بارم بود ولی همشو ی دور تو خوابم دیده بودم اونجا بود که یاد گرفتم با شهدا رفیق بشم یه آقایی اونجا بهمون میگفت اهل بیت مخصوصا امام زمان پرونده اعمال ما جلوشون بازه یعنی هم خوبی هامون هم بدی هامونو میبینن.. منتهی شهدا بخاطر ستارالعیوب بودن خداوند بدی های مارو نمیبینن و خوبیه مارو میبینن گفت چون خوبی رو میبینن وقتی یک فاتحه واسشون بفرستی زود باهات رفیق میشن به قول آیه ای که میگفت شهیدان زنده اند و نزد پروردگار روزی میخورند همچین رفیق داشته باشی با همچین قدرتی دیگه نباید دل نگران اتفاقات دنیا باشی😌 و اونجا بود که فهمیدم در ادامهٔ مسیر باید با شهدا رفیق شم و ازشون کمک بگیرم... شهدا هم انسان هایی بودند مثل ما حتی بعضی هاشون هم زمان با ما زندگی میکردن توی همین دوره زمونه وقتی زندگی نامشون رو میخونی میبینی همین چیزایی که تو میخاستیو میخواستن و چیزایی که میپوشیدی رو میپوشیدن باهمین دغدغه هایی که ما داریم زندگی میکردن منتهی یه پله بالاتر یه کاری کردن یه معامله ای با خدا داشتن که خدا اونو یه آدمی کرده یه آدمی زنده ای که مرده و پر از قدرته🤭 از اینجا به بعد بود که من رفاقت با شهدا رو یاد گرفتم و این باعث شد شهدا یه در دیگه ای رو روی من باز کنن، یک سری علوم و معارف و معرفت هایی که آدمی توی دنیا باید یاد بگیره رو شهدا به من یاد دادن...
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت هشتم #ماز زندگی زمانی که میخواستم راه بیوفتم یک ساک سورمه ای رنگ آماده کرده بودم اما خراب شد
نهم زندگی چند روزی قبل از عید سال 85 بود که رفته بودم زیارت شهدا و مادر بزرگم تو بیمارستان بود با توجه به خوابی که دیده بودم حدس میزدم مادربزرگم فوت میکنه🥲 یکی دو روزی بود که گوشیم خراب شده بود نه زنگ میخورد نه پیام میومد فقط یک شب بود که زنگ خورد جواب دادم که فقط صدای جیغ میشنیدم🤭 اون موقع گوشی نداشتم و مجبور شده بودم گوشی پدرمو همراه خودم ببرم زن عموم پشت خط بود یکم که از صداها فاصله گرفت گفتم صدای چیه فقط گفت هیچی بابات کار داشتم خداحافظ و قطع کرد حدس میزدم که اتفاق بدی افتاده بعد از اون نه گوشی زنگ میخورد نه زنگ میزد و خراب شده بود 😬 هعی با خودم فکر میکردم که مادر بزرگم فوت شده بهم زنگ نمیزدن حالمو نمی پرسیدن مطمعن شدم خبریه که زنگ نمیزنن من نفهمم چند روزی گذشت از راهیان نور برگشتم شیراز با خواهرم راهی اصفهان شدیم .. راه که افتادی در دلم غوغایی بود ولی به روی خودم نمیوردم که توی دلم چخبره😟 پدرم اومد دنبالمون سوار ماشین شدیم ولی معلوم بود پدرم اوضاع خوبی نداره چون چند بار مسیر رو اشتباه میرفت تا رسیدیم از پدرم پرسیدم خب چخبر از عزیز گفت هیچی حالا میریم پیشش میبینیش اما تو دلم میگفتم خداکنه راست باشه رسیدیم در ورودی خونهٔ عموم مادربزرگم پیش عموم زندگی میکرد پارچه های مشکی رو میدیدم و مثل یه پتک کوبیده میشد رو سرم وارد که شدیم همه لباس مشکی پوشیده بود و چشم به من دوخته بودن منتظر عکس العمل من بودن چون عزیز رو خیلی دوست داشتم اون هم منو دوست داشت جوری که واسه تولدم پنج تا گوسفند نظر کرده بود نوه اولی بودمو عزیزکردهٔ عزیز🥺 با اینکه دو سه روزی از فوت عزیز گذشته بود ولی تا منو دیدن مثل اینکه داغشون تازه شده باشه شروع کردن به گریه و زاری، بهت زده نگاهشون میکردم با اینکه حدس زده بودم و حس میکردم چیزی شده... اون شب رفتم اتاق عزیز وسیله هایی که همیشه باهاشون بازی میگردم رو دیدم و بغض کردم با جانماز عزیز نماز خوندم تا یکم آروم بگیرم تا صبح با دلتنگیِ عزیز گذروندم فرداش رفتیم سرخاک عزیز اولش خیلی ناراحت بودم چون هرکسی به من میرسید می گفت عزیز تا لحظه آخر چشم انتظار تو بود و این خیلی منو اذیت میکرد که مادربزرگم چشم انتظار من بود و من نرسیده بودم ببینمش😔
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت نهم #ماز زندگی چند روزی قبل از عید سال 85 بود که رفته بودم زیارت شهدا و مادر بزرگم تو بیمارست
دهم زندگی از سر خاک عزیز که برگشتم خیلی ناراحت بودم چند روزی از اشتها افتاده بودم چچیزی نمیخوردم با عزیز حرف میزدم دردو دل میکردم چون اعتقاد داشتم که عزیز درسته مرده ولی مرگ پایان زندگی آدما نیست قطعا عزیز میشنوه صدامو میفهمه چه اتفاقایی میوفته.. چند وقتی گذشت که یه روز حالم خیلی بد بود با خودم میگفتم که اگه عزیز زنده بود طاقت گریهٔ منو نداشت واسه قرآنی که میخوندم و اشک میریختم میگفت دیگه نمیذارم قرآن بخونی که گریه نکنی بعد چطوری شاهد باشه گریه زاری میکنی غذا نمیخوری 😅 دیگه خودمو کنترل میکردم برگشتم به زندگی میگفتم میخندیدم و شروع کردم به دلداری دادن بقیه... یبار یکی از اعضای خانوادمون رو دیده بودم چنگ میزد به صورت خودش بهش گفتم چرا همچین کاری میکنی گفت خب عزاداری میکنم گفتم چرا عزیز رو آزرده میکنی اگه عزیز رو خیلی دوست داشتی واسه شادی روحش یکم قرآن میخوندی نه اینکه خودتو چنگ بزنی تازه روح عزیز رو آزرده میکنی اینا دوست داشتن نیست🙆🏻‍♀ وقتی شروع کردم به آروم کردن بقیه یه خواب دیده بودم عزیز یه سفره پهن کرده بود واسه اونایی ک براش عزاداری کردن سر سفره نشستن و دارن غذا میخورن همه غذای عادی میخوردن برای من یه ظرف غذای ویژه آورد و گفت برای تو گذاشتم و فقط خودت میتونی از این غذا بخوری و یه غذای لذیذ و بهشتی بود یک گوشت مرغ لذیذ... اینقدر این غذا ت خواب برای من لذیذ بود اصلا یاد ندارم تو دنیا ب لذیذی اون غذا خورده باشم برام خیلی لذت بخش بود 🙂 و این نشون میداد که عزیز برای این که بقیه رو آروم میکردن و آرامش میدادن بهشون و ازشون میخواستن با کاراشون آزار روح عزیز نشن به خاطر همین برام اون غذا رو آورده بود و این خیلی به من حس خوبی میداد . عزیز من دریچه ی قلبش مصنوعی بود و صدای تیک تیک قلبشو می‌شنیدم شبا که پیش مادر بزرگم میخوابیدم این صدای قلبش برای من حکم لالایی رو داشت ... یه شب خیلی دلتنگش شده بودم که دیگ من این صدای تیک تیک قلبشو نمیشنوم عزیز به خوابم اومده بود و گفت چرا ناراحتی گفتم تو که ادعای دوست داشتن داشتی ولی منو تنها گذاشتی من حتی دلم برای صدای قلبت هم تنگ شده 🥲 سرمو گذاشت روی قلبش و اون صدارو شنیدم جای خودشو بهم نشون داد که بعد از مرگ کجاست و به من قول داد که بهم سر بزنه و همین شده بود هر ماه خواب عزیز رو میدیدم و اگه از چیزی ناراحت بود بهم میگفت از اتفاقایی که قرار بود بعدا اتفاق بیوفته باهام حرف می‌زد 😞
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت دهم #ماز زندگی از سر خاک عزیز که برگشتم خیلی ناراحت بودم چند روزی از اشتها افتاده بودم چچیزی
یازدهم زندگی بعد فوت مادربزرگم همچنان به قرآن خوندن ادامه می دادم در این بین چیزی که جالب بود این بودش که من اگه توی روز با چالشی مواجه میشدم جوابشو توی آیه های قرآنی که اون روز میخوندم بهم میداد😌 من یواش یواش متوجه شدم اگه با قرآن رفاقت کنم قرآن مثل یک رفیق همراهیم میکنه یعنی قرآن کتابی نیست که فقط اونو بخونی باهاش رفاقت کنی باهات رفاقت میکنه جواب سوالاتت رو بهت میده متناسب با روزت و اون اتفاقایی که برات میوفته هنوز که هنوزه جایی گیر میکنم یه صفحه قرآن که بخونم بهم جواب میده چیکار کنم یه شب بود خواب حرم امام رضا رو دیده بودم که همه جا آبه و انگار یک سری کشتی نجات اونجا بود که متعلق به امام های مختلف بود ما سوار کشتی امام رضا شدیم این خواب برای من خیلی جالب بود صبح که پاشدم به مامانم گفتم خواب حرمو دیدم دلم خیلی هوای حرم رو کرده🙂 گذشت و یه هفته بعد از مدرسه که برگشتم مامانم گفت که از جایی تماس گرفتن که اسمت برای مشهد در اومده پرسیدم کجا گفت انجمن اسلامی گفتم انجمن اسلامی کجاست که من همچنین جایی نرفتم تا به حال مامانم گفتش نمیدونم آدرس دادن برید برای ثبت نام و هزینه رو پرداخت کنید کارها رو انجام دادیم و قرار شد تابستون بریم مشهد گذشت رسیدیم به تابستون و من راهی مشهد شدم هیچکدوم از هم سفری های من از بچه های مدرسمون نبود و اصلا نمیدونستم که چجوری اسم من نوشته شده😕 چون بعدها متوجه شدم که من باید توی انجمن ثبت نام میکردم و قرعه کشی میشد و اسم اسم هرکی میومد مشهد میبردن و من اصلا نمیدونستم که چطوری اسم من در اومده کی منو ثبت نام کرده بود و شماره تلفن رو کی داده🤔 حتی از مسئولانش هم پرسیدم اما نمیدونستن که چجوری بدون اینکه ثبت نام کرده باشم اسمم دراومد و این یکی از حمایت های امام رضا از من بود
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت یازدهم #ماز زندگی بعد فوت مادربزرگم همچنان به قرآن خوندن ادامه می دادم در این بین چیزی که جا
دوازدهم زندگی هنوزم نمیدونم چطور شد اسم من برای سفر مشهد در اومدو رفتم😵‍💫 تو اوتوبوس با بچه ها آشنا که شدم کلی بگو و بخند داشتیم من توی جمع های دخترونه خیلی شیطونم اما اگر آقایی توی جمع باشه سرسنگین و مغرور بودم توی اون دوران درسته فلسفهٔ حجاب رو درست نمیدونستم درسته اعتقاداتم محکم نبود ولی یه چیز رو میدونستم که خیلی عزت نفس داشتم دوست نداشتم به خاطر ظاهرم کسی بهم نزدیک بشه خیلی در برابر آقایون تکبر داشتم منتهی توی جمع های دخترونه از شیطون ترین افراد جمع بودم خلاصه توی راه اوتوبوس از یک مسیر کوهستانی رد میشدیم هواهم تاریک و شب بود و من واسه بغل دستیم یکی از خاطره هایی که داییم تعریف کرده بود رو شروع کردم براش تعریف کردم🤭 داییم تعریف کرده بود وقتی جبهه بود میخواست از خط مقدم برگرده عقب توی راه یک موتوری جلوش وایمیسته بعد سوار موتور میشه که یهو متوجه میشه این موتوریه دستاش سُم داره حالا این خاطره رو داییم واسه ترسوندن بچها گفته بود منم خیلی جدی واسه دوستم میگفتم 😁 گفتم که آره داییم خیلی ترسیده بود از موتور میپره پایین همینطور میدوییده میدوییده که به یه آمبولانس میشه شروع میکنه واسه راننده تعریف میکنه که توی راه یه موتوری دیده که دستاش سم داشت و اینا بعد یهو راننده آمبولانس دستاشو میاره جلو میگه مثل من ...بعد منم یواش ساق دستامو کشیدم پایین و دستامو آوردم جلو گفتم مثل من اونم فکر کرد منم دست ندارم سم دارم شروع کرد به جیغ زدن ردیف جلوی ما یه دختره نشسته بود که چادرشو نصفه کشیده بود رو صورتش بلند میشه میگه چتهه چرا جیغ میزنی 🤫 بغل دستیه من چهرهٔ اونو که میبینه نصف صورتش تاریکه دوباره شروع میکنه جیغ زدن کل اوتوبوسو بیدار کرده بود دیگه یواش یواش با شوخیو خنده رسیدیم مشهد😄 برنامه ای که داشتن خیلی فشرده بود طوری که شبا دو سه ساعت میخوابیدیم روزا هم یک ساعتی استراحت داشتیم🥱 توی اون جمع دخترونه و شیطون کل شبانه روز شاید میشد چهارساعت بخوابی... 🥴 https://eitaa.com/talayeh_daran •تجویزِ انگیزه🍃•
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت دوازدهم #ماز زندگی هنوزم نمیدونم چطور شد اسم من برای سفر مشهد در اومدو رفتم😵‍💫 تو اوتوبوس با
سیزدهم زندگی چیزی که خیلی جالب بود این بود که مارو نصف شبا بیدار میکردن میبردن حرم اونجا میرفتیم توی صحن قدس هممون یجا می نشستیم مداح میاوردن مناجات و سخنرانی و یک مداحی های دلنشین 😌 هوای اونجا هم خنگ بود حال عجیبی داشت خیلی خوب بود شبا تو اوج خواب پا میشدیم آروم آروم آماده میشدیم میرفتیم حرم تا صبح میموندیم .. اونجا من متوجه شدم که شب توی حرم یه چیز دیگس زیارت توی شب یه عالم دیگه ای داره من خب راجب روایات و ثواب زیارت توی شب چیزی نمیدونستم اعتکاف رو هم نمیدونستم چه شکلیه ... خیلی برام لذت بخش بود من تازه داشتم میفهمیدم امام رضا یعنی چی تازه داشتم با مسئلهٔ امامت آشنا میشدم😅 اولین باری که با بچه ها وارد حرم شدیم متوجه شدم خوابی که دیدم صحن رسول اعظم بودش با اینکه تا قبل این سفر که پنج سال میشد نرفته بودم حرم و پنج سال پیش این صحن رو نساخته بودن وقتی صحن رسول اعظم رو دیدم متوجه شدم خوابی که دیدم اینجا توی این صحن بوده👀 توی خوابم رفته بودم زیر زمین و از اون زیر زمین رسیدم به یک در قهوه ای رنگ کوچیک🚪 طبق خوابم حرکت کردم و رسیدم به بهشت الرضا قبرستان زیر حرم که از صحن آزادی راه داشت به اونجا رفتم ته ته قبرستان که اون در قهوه ای رنگو دیدم🚶🏻‍♀ بعد که پرسیدم فهمیدم که این در قهوه ای خیلی نزدیک به قبر امام رضاست اون قبری که توی سرداب بود من توی خوابم از اون در رسیده بودم به امام رضا و این خیلی برای من جالب و عجیب بود... https://eitaa.com/talayeh_daran •تجویزِ انگیزه🍃•
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت دوازدهم #ماز زندگی هنوزم نمیدونم چطور شد اسم من برای سفر مشهد در اومدو رفتم😵‍💫 تو اوتوبوس با
چهاردهم زندگی این داستان واقعا برام عجیب بود من توی اون سفر یاد گرفتم که به زیارت نامه ها و معنی هاشون دقت کنم اذن ورود رو که میخواستم بخونم معنی هاشون رو هم میخوندم🗣 اون موقع فهمیدم که ادب رو باید برای همهٔ امام ها رعایت کرد.. دوره های مختلف میذاشتن ما میرفتیم صحبت های مختلف میشنیدیم افراد میومدن زندگی هاشون رو تعریف میکردن مثلا یه خانومی اومده بود واسمون تعریف میکرد🧕🏻 میگفت من یه دخترم با سه چهار تا برادر میگفت هرموقع یه مردی به من متلک می انداخت یا مزاحم میشد میرفتم یقهٔ داداشامو میگرفتم و میگفتم حتما شما جایی چشم چرونی کردید که یکی دیگه جای دیگه اومده به من متلک میندازه🤐 در واقع داشت اینو میگفت اگه من دختر فردا روزی ازدواج کردم و میخوام که چشم کسی دنبال شوهرم نباشه منم باید مراقب چشم هام باشم.. اگه دلم میخواد کسی نیاد جلوی چشم شوهر من جلوه گری کنه باید من جلوی کسی جلوه گری نکنم ، دل مردی رو نبرم اگه میخوام پسرم گیر دختر ناتو نیوفته و گولش نزنه من خودم نباید از خصلت هایی که خداوند در ما زن ها گذاشته استفاده کنم یا جلوه گری کنمو دل پسری رو ببرم 🤭 و این شد که من اونجا از تصمیم گرفتم از چشمام مراقبت کنم و حجابم رو کاملا رعایت کنم به خدا گفتم من از چشمام و حجابم مراقبت میکنم و خدا یک مرد چشم و دل پاک نصیب من کنه و این معامله ای بود که من با خدا داشتم😌 من اینهارو از سفر مشهد یاد گرفتم که در زندگیم استفاده کنم😇 https://eitaa.com/talayeh_daran •تجویزِ انگیزه🍃•
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت چهاردهم #ماز زندگی این داستان واقعا برام عجیب بود من توی اون سفر یاد گرفتم که به زیارت نامه ه
پانزدهم زندگی بعد از سفر مشهد عرصهٔ جدیدی به روی زندگیم باز شد به نام "انجمن اسلامی" دیگه رسما وارد این عرصه شدم و هر پنجشنبه یکسری دوره های آموزشی و... بچه های دبیرستانی رو آموزش میدادن بعد خود دخترا جو مدرسه رو دست میگرفتن برنامه های فرهنگی و... رو انجام میدادن اونجا یه دختری بود که منو خیلی جذب خودش کرده بود این خیلی حجابشو محکم میگرفت فوق العاده این حجاب گرفتنش برای من جذاب بود. کلا من دختری بودم که هر کسی منو میدید فکر میکرد از این آدمای مغرورم برای همین خیلی تو نگاه اول جاذبه نداشتم براش و من خودم باید یه جوری باب صحبت رو باهاش باز میکردم منم یه ذره آدم مغروری بودم، که خیلی دوست نداشتم پا پیش بذارم ولی خب خدا خواست توی یک سری برنامه ها باهم مشترک بودیم و همین باعث نزدیک شدن ما شد. یواش یواش ما باهم ٱشنا شدیم بعدها فهمیدم خادم حرم شاهچراغٍ دیگه خیلی برام عزیز شده بود که حتما یه نگاه ویژه ای توی زندگیش هست همچین حجابی داره خادم شاهچراغِ با اینکه از من کوچیک تره، و این برای من خیلی جذاب بود. دیگه من با این دخترخانم دوست شدم و از اونطرف انجمن اسلامی که کلاس میذاشت هر پنجشنبه ها همدیگه رو میدیدیم اون یه مدرسه دیگه بود منم تو یه مدرسه دیگه دیگه هر کدوممون فعالیت هایی دست گرفتیم توی مدرسهٔ خودمون این فعالیت هارو انجام میدادیم و عضوگیری میکردیم فعالیت هارو گسترش میدادیم من تو سال دوم سوم دبیرستان بود که اون فعالیت هارو انجام میدادم تا اینکه یک چالشی تو زندگی شخصیم به وجود اومد... https://eitaa.com/talayeh_daran •تجویزِ انگیزه🍃•
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت پانزدهم #ماز زندگی بعد از سفر مشهد عرصهٔ جدیدی به روی زندگیم باز شد به نام "انجمن اسلامی" دیگ
شانزدهم زندگی یکی از دوستان خیلی موجه و مذهبیِ ما ازدواج موقت کرده بود با خانمی و همزمان زن و دو تا بچه داشت بعد چون خیلی مذهبی بود برای توجیه کارش از مذهب استفاده میکرد ، میگفت که عُمَر صیغه رو حرام کرده بود اگر کسی با صیغه مشکل داشته باشه با آیین عُمَر موافقِ و... میگفتش ماها که شیعه ایم شیعه رو حرام نمیدونه😵‍💫 حلا این بحث هیچی قابل قبوله ولی یه بهونه هایی میاورد مثلا اینکه اگه زن به وظایفش عمل نکنه مردا حق دارن روزی یه خانم رو صیغه کنن،اصلا یه چیز های عجیبی میبافت و میگفت با رنگ و لعاب دینی که اصلا با عقل جور در نمیومد🙁 موقعی که ما دلیل های منطقی میاوردیم و میگفتیم همچنین چیزی نمیشه میگفتش که شما زن ها نمیفهمید امام علی میگه زن ها ناقص العقل اند اگه شما عقلتون می رسید دیهٔ شماها رو کامل میدادن ولی چون نصف انسان حساب میشید دیه تون هم نصفه حساب میشه😶 خیلی بد صحبت میکرد و من حرفاشو قبول نداشتم ، یعنی چی خدا مارو آدم خلق کرده بعد نصفه بهمون عقل داده بعد از اون طرف ما مادر میشیم وظیفهٔ تربیت نسل به عهدهٔ ماست پس چطوری میشه که عقلمون کامل نیست🤐 و این از حکمت خدا به نظر من دور بود و عقل من اینو نمیپذیرفت، ولی خب جوابی هم نداشتم براش اون یه فرد مذهبی بود همه قبولش داشتن ، مثلا من چیزی میگفتم حدیث میگفت واسم یا گفته بود برو ببین توی نهج البلاغه امام علی همچین حرفی رو زده و من رفتمو دیدم که آره امام علی این حرفو زده🤭 اصلا خیلی برام مشکل شده بود که این یعنی چی دین من مشکل داره یا فقط عقله منه که این موضوع رو نمیپذیره و باید حتما براش جوابی پیدا میکردم.. میدونستم خیلی از دخترای دوره زمونهٔ ماها وقتی این حرفا رو بشنون عقب میکشیدن و قبول میکردن و میگفتن دین داره به زن ظلم میکنه و ما موجود دومیم و از این حرفا... ولی من نمیتونستم قبول کنم و ساکت بشینم گفتم میرم تحقیق میکنم و اگه واقعا دین همچین حرفی رو زده باشه من باید جوابشو پیدا میکردم که چرا امام علی همچین حرفی رو زده ، چرا خدا ما رو اینجوری خلق کرده... 🤯 https://eitaa.com/talayeh_daran •تجویزِ انگیزه🍃•
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت شانزدهم #ماز زندگی یکی از دوستان خیلی موجه و مذهبیِ ما ازدواج موقت کرده بود با خانمی و همزمان
هفدهم زندگی با انجمن اسلامی که آشنا شده بودم خوب بود دیگه خدا انگار هربار که چالشو امتحانی سر راه من میگذاشت یه استاد و کار بلدی هم کنار دست من قرار میداد یه راهی جلو پام میگذاشت، 🙂 اصلا اصل امتحان هم همینه عقل هم همینو حکم میکنه اگه قراره امتحان بشی باید درسشو هم بدونی دیگه باید استادشوداشته باشی مثلا میری مدرسه مقطع راهنمایی هستی ولی امتحان دبیرستان و ازت میگیرن خب این با عقل جور نیست وقتی چیزیو یاد نگرفتی بلد نباشی و امتحان بشی... 🤥 خداهم همین بود هر چالشی برام به وجود می آورد هر امتحانی سر راه من میذاشت کنارش هم یه معلم، استاد ، کاربلدی میذاشت واسم .یه راهی قرار میداد که من اونو پیدا کنم و بفهمم، امتحانم رو رفوزه نشم. قاعدتا راحت ترین کار این بود که میگفتم این دین چه دینیِ یا مثل خیلی های دیگه دینمو میذاشتم کنار اما نه اینجوری نمیشد رفتم انجمن اسلامی با استاد های که هر پنجشنبه میومدن صحبت کردم بهم یه کتابی رو معرفی کردن، کتاب شهید مطهری "نظام حقوق زن در اسلام". یه استاد دیگه هم بود که میومد دبیرستان ما و قرائت قرآن با ما کار میکرد من معمولا سوالای تفسیری از ایشون میپرسیدم و واسه این موضوع هم ازشون کمک گرفتم. خلاصه من کلی دنبال جواب سوالم بودم و یجوری جواب گرفتم عجیب.. 🤭 فرض کنید خدا توی قرآن برای کل مؤمنین الگو معرفی کنه دو تا زن رو معرفی میکنه و تو آیهٔ قرآنی هم اومده که میگه اگر در ایمان میخواهید از زن الگو بگیرید اول از آسیه زن فرعون دوم حضرت مریم الگو بگیرید در واقعا این دو زن الگوی کل مؤمنین دنیا چه زن چه مرد هستن، پس با عقل جور درنمیاد که امام علی زن رو ناقص العقل بدونه بعد از اونطرف قرآن برای الگوی زن و مرد مؤمن دوتا خانم رو مثال بزنه. هرچی میرفتم جلو دیدم که تو شأنیت خداوند شأن زن و مرد رو یکی میدونه حتی راه رسیدن به کمالات برای زن و مرد یکیه، فقط تفاوت در خلقته خب هرکسی هم تفاوتی داره حتما هدفی در این تفاوت هست. وقتی خداوند من رو اینشکلی با این جنسیت آفریده حتما هدف و برنامه ای برای من در نظر گرفته، پس منِ خانم باید با همین جنسیتی که خداوند منو آفریده به کمال برسم... https://eitaa.com/talayeh_daran •تجویزِ انگیزه🍃•
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت هفدهم #ماز زندگی با انجمن اسلامی که آشنا شده بودم خوب بود دیگه خدا انگار هربار که چالشو امتحا
هجدهم زندگی جلوتر که رفتم گفتم خب حالا چرا دیهٔ زن نصف دیهٔ مرده!! بعد فهمیدم که نه دیهٔ زن دیه یک انسان کاملِ دیهٔ مرد دو برابره حالا چرا؟ا🧐 بخاطر اینکه وقتی یک زن فوت میکنه دیشو به کی میدن؟ شوهرش. حالا وقتی یک مرد فوت میکنه نان آور خانه از بین میره و دیهٔ مرد رو میدن به همسرش یعنی اونی که این وسط سود میکنه زنِ، نان آور خونش از بین رفته و دیگه حامی نداره. خدا هم دو برابر بهش به عنوان دیه مرد پول میده به همسر و بچه هاش. از اون طرف میگفتن ارث به زن نصف مرد میرسه🙁 بعد توضیح دادن که در نظام اسلامی در خانواده زن وظیفهٔ نان آوری رو نداره یعنی اگه زن درآمدی داره برای خودشه و همسرش هم نمیتونه بیاد بگه این پولو به من بده یا زن پولو خرج زندگی کنه البته این برای موقعی هستش که مرد خانواده سر پاست و توانایی انجام کار رو داره. حالا ارثی که به زن میرسه هم برای خودشه ولی مرد به عنوان نان آور خانه وظیفهٔ رسیدگی به زنو بچشو داره در نتیجه ارثی هم که بهش میرسه حق زن و بچشه ... 🤭 یه خانواده رو تصور کنید زن و مرد جفتشون پدراشونو از دست میدن زنه ارث میبره برای خودش ولی مرد دوتا ارث میاره یکی مال خودش یکی هم سهم زن و بچش و دوباره به اون زن میرسه این ارث... یعنی همه جوره خدا هوای زنو داره، بازهم یه سوال دیگه هم داشتم اینکه پس چرا زن نمیتونه قاضی بشه!؟ خب خدا خلقتی که آفریده میدونسته که هر جنسیتی چه وظایفی داره چه توان ها و ظرفیت هایی داره مثلا به زن احساسات داده یه زن برای اینکه مادری کنه به احساسات به شدت احتیاج داره، حتی به عنوان دختر واسه یه خونه شادی و حس انرژی و آرامش میده... خب با این حساب زن با احساسات شدیدی که شدیدی با این ظرافت و شکننده بودنش نمیتونه به عنوان یه قاضی خیلی صحنه ها و جرایم رو تحمل کنه... https://eitaa.com/talayeh_daran •تجویزِ انگیزه🍃•
تجویزِ انگیزه🍃
#نوزدهم #ماز زندگی و اما سوال مهم تر چرا امام علی گفته زن ها ناقص العقل ان؟! و اینکه ظلم به دینِ ک
بیستم زندگی ولی این چالش باعث شد من دین رو بیشتر قبول کنم وبیشتر تلاش کنم که دین اصیل رو به همسن و سال هام معرفی کنم، کتاب هایی که معرفی میشد رو میخوندم نمایشگاه میزدیم تو مدرسه برنامه میذاشتیم سخنران دعوت میکردیم فعالیت میکردیم تا دین رو اونجوری که هست به بقیه هم معرفی کنیم اما اکثریت مردم تحقیق نمیکنن و این باعث شد که همه رو زود قضاوت کنن حتی خدا رو... خلاصه این چالش رو گذروندم در این بین رابطهٔ من با هدیه خیلی بهتر شده بود دختری که از من کوچکتر بود و شخصیت جالبی داشت من شیفتهٔ شخصیت هدیه شده بودم ما یکبار دیگه با انجمن اسلامی مشهد رفتیم تو این سفر میدیدم که شب ها وقتی همه میخوابیدن هدیه و گروهشون پا میشدن سرویس بهداشتی و حموم رو تمیز میکردن آشپزخونه رو مرتب میکردن غذای فردا رو آماده میکردن.. گروهی بودن که خیلی اخلاص داشتن و ادعاشون این بود که ما داریم به امام رضا خدمت میکنیم هدیه نگاه ویژهٔ شاهچراغ پشتش بود هم خادم الرضا بود هم هم خادم شاهچراغ.. خیلی باهم حرف میزدیم هدیهٔ دوست دیگه ای داشت به اسم مبینا با اونم رفیق شده بودم و حالا یه اکیپ سه نفره شدیم، مبینا هم خادم شاهچراغ بود. موقع هایی که شیفتشون بود شاهچراغ پاتوق ما میشد.. دوتاشون خیلی آدمای خوبی بودن و نیت خالصی داشتن ولی یه چیزی رفته رفته برای من جالب تر شده بود، میدیدم که هرجا مباحث دینی داره ارائه میشه که راجب عمق دین بحث میشد هدیه نمیومد و فراری بود از این مباحث ظاهر دین رو می خواست اما توی باقیه مباحث و مجالس بود و خیلی هم پای کار بودش اما مبینا مثل هدیه نبود دنبال بحث هایی بود که عمیقا راجب دین حرف میزدن.. https://eitaa.com/talayeh_daran •تجویزِ انگیزه🍃•
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت بیستم #ماز زندگی ولی این چالش باعث شد من دین رو بیشتر قبول کنم وبیشتر تلاش کنم که دین اصیل رو
۲۱ زندگی یه مدت گذشت باهم دیگه صحبت میکردیم بعضی موقع ها هدیه میگفت الان دور دور چادریاس میگفت داداشم مذهبی نیست ولی به من میگه خوب کاری میکنی ، چادری که باشی امتیازات ویژه ای داری. من کم کم متوجه شدم که نه تنها دین داریِ هدیه ظاهرانس بلکه ریاکارانه هم هست این وسط واسم سوال بود خب پس چرا خادمه مگه شاهچراغ خصوصیاتش رو نمیبینه؟! در واقع این یه فرصت بود براش که توی دروان خادم بودن باورهاشو عمیق کنه اما نشد یعنی خدا بهش فرصت میداد، راهکار و استاد هم سر راهش میذاشت خودش میزد زیرش مثلا من دعوتش میکردم بیاد فلان جلسه با بهترین استاد ها نمیومد. زیبایی دین اونجایی برای من جذاب بود که همه جا دعوت به تعقل و تفکر میکرد هیچ جای دنیا دین ها و مذاهب مختلف این چنین عرضه نمیشه تنها دینی که تمام حرفاش دعوت به تفکر میکنه اسلام هست، اون هم مذهب شیعه که میگه بشین فکر کن خیلی چیزا رو نباید تقلید کنی اگه تقلید کنی ازت پذیرفته نمیشه اگر خداشناسی تو تقلیدی باشه ازت قبول نمیکنن. البته یه جاهایی تقلید نیازه... باید فکر کنی و تحقیق کنی، عقلتو به کار بندازی.. کلاسایی که میذاشتن مدام به هدیه میگفتم بیا ولی نمیومد که هیچ، دلش میخواست من هم نرم حتی بعضی موقع ها هم نمیذاشت برم میگفتش که الکی میری اونجا حرفای بیخود میزنین و... یواش یواش فاصله ای بین ما افتاد و یه زاویه ای بین ما به وجود اومد هرچند طول کشید من خیلی دوستش داشتم خیلی تلاش کردم هدیه رو به راه بیارم اما نشد، این زاویه هم از یه جایی شروع میشه اگه جلوشو نگیری اینقدر ادامه پیدا میکنه تا باعث میشه از چشمت بیوفته... https://eitaa.com/joinchat/1811022328Ce7c8782f86 •تجویزِ انگیزه🍃•
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت ۲۱ #ماز زندگی یه مدت گذشت باهم دیگه صحبت میکردیم بعضی موقع ها هدیه میگفت الان دور دور چادریا
بیست و دوم # ماز زندگی سطحی نگری و سطحی دیدن، تظاهر و ریا یه جاهایی باعث میشه که خدارو هم گم کنی هدیه به جایی رسیده بود که دیگه خدارو هم قبول نداشت. این واسه من همیشه یه زنگ خطر بود که نکنه منم ظاهر بین باشم نکنه یه جاهایی منم اشتباه کنم ریا کنم غفلت کنم اگه خدا منو رها کنه چی!! اونی که اونقدر خدا تو زندگیش بهش فرصت داد تا هدایت بشه خادم شاهچراغش کرده بود ، اینور برو اونور برو، همه بهش عزت و احترام بذارن مجلس های مختلف دعوتش کنن ، درواقع خدا واسش پیغام میفرستاد که سمت من بیا ولی خودش زد زیرش و با اشتباهاتش دور دورتر شد. دختری که من شیفتهٔ حجابش شده بودم الان عکس ها و پستای بی حجاب خودشو میذاره متن هایی رو میذاره توی فضای مجازی که نشون میده چقدر غرق گناه شده، ولی من هنوزم دعاش میکنم به خاطر همون شب هایی بیدار موندو خدمت به زوار امام رضا میکرد خود امام رضا دستشو بگیره و عاقبت بخیر بشه. اون موقع ها اینقدر فضای دوستانهٔ بین من و هدیه خاص بود که خودم هم باور نمیکردم اینقدر بهش وابسته شده باشم هرروز نزدیک یک ساعت باهم تلفنی حرف میزدیم هر موقع شیفت داشت میرفتم شاهچراغ دیدنش، پنجشنبه ها باهم انجمن اسلامی میرفتیم اگه هیئتی بود باهم شرکت میکردیم توی مراسما. خیلی شکل هم شده بودیم اینقد دوستیمون عمیق شده بود که لباس های شکل هم می پوشیدیم راه رفتنمون شبیه هم شده بود، هدیه دختر خیلی خوبی بود اما کم کم انحرافش زیاد شد. یادمه یک سال میخواستیم بریم مشهد با انجمن اسلامی من خادم الرضا شده بودم مسئول یه اوتوبوس شده بودم هدیه هم تدارکات اوتوبوس رو برعهده داشت. من بخاطر مسئولیتی که داشتم از شدت استرس مریض شده بودم، استرسی شده بودم دستام میلرزید حساسیت فصلی داشتم سرفه میکردم اونموقع شدت گرفته بود جوری که رو به تنگیِ نفس میرفت . تو این حال بدم هدیه مثل یه آرام بخش بود واسه من، از من مراقبت میکرد شبا که میخواستم بخوابم مراقب بود کسی بیدارم نکنه با اینکه مسئولیتمو به درستی انجام میدادم ولی هدیه خیلی هوامو داشت یهو وسط کار واسم خوراکی میاورد یا میگفت تو بشین من حواسم هست. اون زمان کار سختی نبود ولی استرس بدی گرفته بودم ... https://eitaa.com/joinchat/1811022328Ce7c8782f86 •تجویزِ انگیزه🍃•
تجویزِ انگیزه🍃
#بیست و سوم #ماز زندگی این مسئولیت پذیری تو سن ۱۷سالگی برای من اتفاق افتاد یه اوتوبوس رو سپرده بودن
بیست و چهارم زندگی رفتم و نامردی نکردم زینب رو هم با خودم بردم تا معاینه بشه ، حاج آقایی که با ما بود متوجه ترسمون شده بود که چرا نمیخوایم بریم تو آمبولانس بنده خدا اونم پیاده شد اومد دم در منتظر ما. مارو معاینه کردن و یهو گفتن باید آمپول بزنید مونده بودیم چیکار کنیم آمپول نزنیم، حاج آقا نگاه ملتمسانه مارو که دید به مسئول آمبولانس گفت آقا نمیخواد آمپولشون بزنید مسئولیت شون هم گردن من اوناهم میگفتن حاج آقا حالشون خوب نیستا حاج آقا میگفت نه خوبه خوبن.. 😃 ما هم از خدا خواسته تا حاج آقا اینو گفت اومدیم پایین و دویدیم سمت اوتوبوس، خلاصه زینب هم خوب شده بودو ما بنده خدا هارو تا بیابون کشونده بودیم. 🤦🏻‍♀ دیگه داشتیم به نزدیکای شهر خودمون می رسیدیم بچه ها میگفتن خب آمبولانسو که یه دور آزمایش کردیم بیایید زنگ بزنیم آتش نشانی رو امتحان کنیم دیگه سوژه دستشون شده بودیم میگفتن باید آتش نشانیو خبر میکردیم و اینا😂 اما من هرموقع به این سفر فکر میکنم میفهمم که چقدر اون مسئولیت رو به خودم سخت گرفته بودم واقعا کار سختی نبود ولی خب همین که مسئولیت هارو قبول کنی نترسی باعث میشه بعد ها مسئولیت های بزرگتری دست بگیری و از انجامشون نترسی😌 با اینکه فقط مسئول اوتوبوس بودم، تدارکات و خرج و مخارج دست یکی دیگه بود فقط مراقب یه اوتوبوس بودن حال منو بد کرده بود😕 اما یاد گرفته بودم باید خودشو بسپره دست خدا ، درسته این مسئولیت سخت بود واسم اما سر بلند انجامش دادم فقط کافیه دل بدی و بندگی کنی و هر چیزی رو میذاره سر راهت تو سعی کنی به بهترین نحوه ممکن انجامش بدی... https://eitaa.com/joinchat/1811022328Ce7c8782f86 •تجویزِ انگیزه🍃•
اول بالاخره وارد دبیرستان شدم دبیرستانی که عادی نبود نمونهٔ خاص بود با شرط معدل قبول میشدی، معدل خوبی داشتم و همین باعث شده بود بتونم ثبت نام کنم.. مهر رسیده بود شور و شوق وصف نشدنی داشتم در پوست خودم نمیگنجیدم، وارد دبیرستان شدم با تعداد زیادی از دخترا رو به رو شدم راستش کمی از ذوقم کم شده بود انتظار دیدن این تعداد دانش آموز رو نداشتم و این انگیزهٔ من رو ضعیف کرده بود کلی سوال در ذهن من شکل گرفته بود آیا من میتونم رقابت کنم؟! میتونم معدل مدنظر مدرسه رو کسب کنم؟! و کلی سوال دیگر که حسابی منو به خود مشغول کرده بود . با فکری درگیر در صف ایستادم، چهرهٔ بچه ها برام آشنا نبود.. برنامهٔ خوش آمد گویی و شروع مهر آغاز شده بود کمی بعد مدیر مدرسه خود و دیگر دبیران را معرفی کرد، دبیرانی با تحصیلات عالی و فوق العاده و درکار خود به شدت سختگر بودند. مدیر مدرسه به ترتیب اسم هایمان رو میخوند و مارا در کلاسها دسته بندی کرده بود.
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت اول بالاخره وارد دبیرستان شدم دبیرستانی که عادی نبود نمونهٔ خاص بود با شرط معدل قبول میشدی، م
دوم توی کلاس ما همه قشری وجود داشت مذهبی، غیرمذهبی و... من دختر با حجابی بودم ، حد و مرز هایی برای خودم داشتم نمازم را به جماعت میخواندم ، من تو شیطنت بچه ها شرکت می کردم اما اگه از خط قرمز من رد میشدن ادامه نمیدادم مثلا از اسراف خیلی بدم میومد اگه یه روز شروع می کردن به پرت کردن مواد غذایی سمت همدیگه من شرکت نمی کردم یا مثلاً تو بزن برقص هاشون نمی رفتم وسط ولی تو بقیه شوخی ها بودم اتفاقا خودم بعضی وقتا شوخی راه می انداختم به شدت دختر شاد و پرهیجان و پر نشاط بودم عده ای از بچه ها خصوصیات منو پذیرفته بودن اما یه سری از اونا نسبت به من گارد گرفته بودن و بد رفتاری میکردن، تیکه می انداختن یه مواقعی از جانب شون اذیت میشدم اما همیشه به اصول خودم پایبند بودم.. ولی در این میان با خودم درگیری داشتم حجاب را دوست داشتم اما اعتقادی بهش نداشتم ؛ نماز میخوندم ولی دقیقا فلسفه اش را نمیدونستم علامت سوال بزرگی در ذهنم وجود داشت! که چرا من باید حجاب داشته باشم؟چرا باید نماز بخونم؟ منکه نماز میخونم چرا دعا هایم مستجاب نمیشه؟ چرا خدا حرف من رو نمیشنوه؟ منکه خواستهٔ بدی نداشتم منکه چیز خوبی میخواستم چرا خدا بهم نمیده؟ این سوال ها منو دچار دوگانگی کرده بود در بحث هایی که راجب این موضوع میشد کم می آوردم و نمیدونستم الان باید چی بگم.
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت دوم توی کلاس ما همه قشری وجود داشت مذهبی، غیرمذهبی و... من دختر با حجابی بودم ، حد و مرز ها
سوم زندگی روزهای پاییزی سپری میشد 🍂 روزمرگی من شده بود درس و مدرسه 📚 صبح آماده شدم و به سمت مدرسه رفتم تو صف صبحگاهی حاضر شدم ، آخرای برنامه بود که دبیر پرورشی مون اومد و راجب یه اردو با ما صحبت کرد. قرار بود دخترایی که درس خون بودن و معدل بالایی داشتن رو معرفی کنن و ببرن یک هفته ای گذشت که اسامی رو روی پنل گذاشته بودن📌 نگاهی انداختم اسم من هم بود فکر نمیکردم که من هم ممکنه قبول بشم👀 خیلی خوشحال شدمو شوق زیادی داشتم واسه رفتن به اردو.. 🚶🏻‍♀ بالاخره روز موعود رسید و حرکت کردیم سمت اردوگاه 🚌 این اردوگاه دانش آموزی یک اردوگاهی بود که قبلا رزمنده ها واسه رفتن به جبهه اونجا آموزش میدیدن روز های اول همه چی خوب میگذشت باغ میرفتیم و بازی میکردیم خیلی خوب پیش میرفت تا اینکه کلاس هایی واسه ما تشکلیل دادن🤥 اینجا بود برای اول بار با دشمنی یهود با خدا آشنا شدم علتش رو فهمیدم که چرا دشمن داریم چرا این دشمن با ما دشمنی میکنه؟! و اینکه کدوم دشمن بیشتر دشمنی داره؟! خیلی برای من سنگین بود من رو وارد دنیایی جدیدی کرده بود🤯 در این اردو چندتا کلاس تشکیل داده بودند کلاس احکام، راجب نظام توضیح میدادند و.. برای من مدام سوال بوجود می آمد و دنبال جوابشون بودم🧐
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت سوم #ماز زندگی روزهای پاییزی سپری میشد 🍂 روزمرگی من شده بود درس و مدرسه 📚 صبح آماده شدم و به
چهارم زندگی یک شب که ذهن من درگیر شده بود و بی خواب شده بودم در حیاط قدم میزدم و مدام فکر میکردم🤯 به این فکر میکردم من که میخواستم با خدا قهر کنم میخاستم نماز نخونم چیشد که به این اردو اومدم و این موضوع هارو میشنونم🤥 همون شب یکی از رزمنده های زمان جنگ اونطور که خودش میگفت ترکش هایی که در بدنش داشت نمیذاشت راحت بخابه و شب هارو بیدار میموند🥱 ایشون شب ها چون نمی خوابید اونجا نگهبانی میداد و محافظت می کرد از دخترای توی اردوگاه همون شب من رو توی حیاط دید و چند تا دختر هم اونطرف تر بیدار بودن و گفت شما که بیدارید منم بیدارم بیایید تا باهم حرف بزنیم🗣 من سوالی رو که ذهنمو درگیر کرده بود رو پرسیدم و جواب های جالبی میداد ... فضا برای من جالب بود و من رو درگیر خودش کرده بود یادم نمیاد که چی گفتم و چی جواب گرفتم فقط میدونم اون لحظه مثل روشن شدن نور به زندگی من بود🔥 اینقدر من جذب صحبت های ایشون شده بودم کلی شیفته ی مرامش شده بودم کسی که مومنِ اینقدر میتونه محکم باشه کسی که مومنِ اینقدر خوش اخلاقه توی کلاساش شوخی میکرد و به موقع هم جدی میشد و این خیلی برای من جالب بود😃 بعد تازه متوجه شده بودم که خب دنیا اگه قرار بود همه جا بر وفق مراد من بچرخه یا حالا چون من دو رکعت نماز میخونم خدا خواسته هامو حتما باید برآورده کنه پس چرا عزیز ترین افراد خدا که دراین دنیا زندگی می کردند مثل حضرت زهرا و امام حسین و... بدترین مصائب رو هم تحمل کردند مصیبت های اونا کجا و مصیبت های من کجا🤭
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت چهارم #ماز زندگی یک شب که ذهن من درگیر شده بود و بی خواب شده بودم در حیاط قدم میزدم و مدام ف
پنجم زندگی پس متوجه شده بودم که دنیا اون چیزی که تا الان فکر میکردم نیست، 🤭 این نیست که من بگم چرا منکه نماز میخونم خدا خوشی کمتری بهم میده ولی اونی که نماز نمیخونه بیشتر خوشی میکنه فهمیدم که حساب کتاب خدا با حساب کتاب ما تو این دنیا فرق میکنه🤗 حالا در این میان برای من سوال شده بود چرا قوانین خدا اینجوریه؟ این سوال ها که برای من پیش اومده بود چهار شبانه روز اجازه ندادند که من در اردوگاه پلک روی هم بذارم😵‍💫 اردو تموم شده بود ولی من همچنان با خودم و سوال هایی که توی ذهنم نقش بسته بود درگیر بودم🤦🏻‍♀ و دنبال جوابشون بودم دختری بودم که تا به جواب سوال هام نمی رسیدم بیخیال نمیشدم🤓 همین ویژگی من باعث شده بود که دنبال جواب سوال هام برم... میخواستم به علامت سوال هایی که شبانه روز ذهن منو درگیر کرده بود و خوابو خیالو از من گرفته بود برسم🧐 مدام فکر میکردم و🤯 از این کلاس به اون کلاس، از این استاد به اون استاد میرفتم 🥴 با استادی آشنا شدم که خیلی به من کمک کرده بود باعث شده بود خیلی چیزا رو یاد بگیرم و... این استاد یه دِینی گذاشته بود گردن من گفت اگر حس کردی چیزی از من یاد گرفتی، از این به بعد روزی پنج صفحه قرآن بخون تا آخر عمر هرچی اصرار کردم که این دِین رو از گردن من بردار خودم میخونم روزی پنج صفحه رو میگفت نه باید حتما دِینی داشته باشی که حتما بخونی 🤕
تجویزِ انگیزه🍃
#پارت پنجم #ماز زندگی پس متوجه شده بودم که دنیا اون چیزی که تا الان فکر میکردم نیست، 🤭 این نیست که
ششم زندگی شروع کرده بودم به خوندن قرآن و عمل کردن به دِینی که گردنم بود😌 قرائت قرآن احساس عجیبی در من به وجود آورده بود زمانی که قرآن میخوندم بدون اینکه معنی آیه ها رو بدونم چشمای من اشک بارون میشد🥲 حس میکردم دنیا به تلاطم افتاده وقتی قرآن میخونم احساسات عجیب غریبی رو تجربه میکردم، روز ها وقتی قرآن میخوندم مادربزرگم میدید چه حالی دارم میگفت دیگه اجازه نداری قرآن بخونی ولی من شب ها موقعی که همه میخوابیدن میرفتم و به خوندن ادامه میدادم🙂 وقتی هیجان میگرفتم واسه تلاوت حس میکردم کل دنیا با من هیجان گرفته یادم میاد که یبار زمانی که قرآن میخوندم و انقدر آیه ها برام جالب بود شروع کرده بودم به اشک ریختن همون موقع آسمون هم شروع به باریدن نم نم کرده بود اشک های من شدت میگرفت بارون هم شدید تر میشد زمانی که من آروم شده بودم آسمون هم آروم گرفت واقعا احساسات خیلی عجیبی بود تجربیاتی داشتم که قابل وصف نبود🤭 بعد از اون دنبال این بودم خب حالا که قرآن رو میخونم معنیشو هم بخونم دفع بعدی که ختم برداشته بودم معنی رو هم میخوندم تازه میفهمیدم که چقدر دربارهٔ اتفاقات روزمرهٔ ما در قرآن اومده و من نمیدونستم😀 یعنی از کوچک ترین کاری که توی عالم میشه انجام داد توی قرآن راهکار میده تا بزرگترین کارهای زندگی، و این خیلی برای من جذاب و جالب بود..